شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
بعد از نيت بر روي يكي از دايرهاي زير كليك كنيد |
|
نظرات شما عزیزان:
ققنوس
ساعت17:37---24 شهريور 1393
سلام دوست وبلاگ خوبی داری مایلم به تبادل لینک http://goognoos6200.blogfa.com/
نیلوفر
ساعت21:13---30 مرداد 1393
سلام خیلی فالتون درست میگه مرسی
فاطمه
ساعت15:02---16 دی 1392
داستان گریه دار "خیانت"
از پله ها بالا می رفت
, دو
ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛
هدیه را که خریده بود در دستش بود ,
از
خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید , در سالگرد ازدواجشان
می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد
, کمی نزدیک شد آری
صدای
می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به
آهستگی در را باز کرد ,
صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود
.از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد
وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد .
بهروز مردی تقریبا بلند
بالا , با
موهای روشن , چشم های عسلی و
باریک ,
صورت کشیده
,
بینی قلمی , دهن
متوسط ,
گوش های
کوچک ,
ابروهای کشیده
,
لاغر
اندام با انگشت های کشیده که به عادت همیشگی موهای فرش را به سمت بالا شانه کرده
بود و در خانه پدرش در خیابان فلاح زندگی می کرد .
از
ازدواج او با بهارسیزده سالی می گذشت .
بهروز بار اولی که بهار را دیده بود در در ورودی سینما بود . آن روز در سینما بهار
فیلم غریبه را می دید و بهروز بهار را می دید و انگار او دوباره متولد شده و بیشتر
از پستان مادر به سیمای زیبا رخی بنام بهار احتیاج دارد . بهروز بعد از اتمام
فیلم بدنبال بهار راه افتاد و ثانیه به
ثانیه بر آتش وجود بهروز افزوده می شد وقتی شب بهروز به خانه آمد تا صبح خواب عشق
را می دید و در عالم خواب و رویا زندگی با بهار را جلوی چشمش تجسم میکرد اما هنگامی که به بدن خوش اندام بهار
فکر
می کرد از خودش بدش می آمد و با خودش می گفت این
بار هم عشق ما از روی هوس است و بحالت
دیوانه ها دور اتاق چرخ می زد تا خوابش
ببرد .
بهروز آن روزها در سال آخر
مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خواند . سر کلاس حواس بهروز به هیچ چیز نیود الا
رخ زیبای بهار . اما در این میان چیز دیگری هم برای بهروز مبهم بود , آن پسر که همراه بهار به
سینما آفریقا آمده بود و بهروز آنها را تا تجریش نیز تعقیب کرده بود چه کسی بود ؟
آیا برادرش بود یا ..... , فکر کردن به این موضوع نیز
بسیار بهروز را اذیت می کرد .
از آن
روز می گذشت اما عشق در وجود بهروز رخنه کرده بود و او را تا مرز جنون پیش برده بود
اما براستی چه کسی در کنار بهار ایستاده بود. بهروز که دیگر طاغتش بسر آمده بود به
همان محله ای رفت که بهار را تا آنجا تعقیب کرده بود طولی نکشید که سر و کله یک
دختر پیدا شد ؛ درست است او خود بهار بود , اما کمی عصبی ولی این دیگر چه کسی بود
که کنارش بود این آن پسر قبلی نبود ولی آن خود بهار بود . بهروز مانده بود چه بسر
او آمده است . آیا این دختر که او عاشقش شده بود یک دختر هرزه بود یا سر راهی یا یک
دختر که بخاطر جای خواب هر روز با یکی می رود .... دیگر مغز بهروز قدرت کشش هچین
فرضیه را نداشت . بهروز با دلی پر و
چشمانی بارانی سرازیری کوچه پس کوچه هار شمیران را در می نوردید ؛ اما این فکرها
لحظه ای او را رها نمی کرد .
اما
چه سری در این عشق وجود داشت که بهروز بجای اینکه بهار را فراموش کند خودش را
فراموش کرده بود . از طرفی فکر زندگی بدون بهار و از طرف دیگر پسر هایی که در کنار
بهار دیده بود اورا بحالت روانی ها کرده بود ولی باید چه می کرد ؛ راهی که باید او
بر می گزید چه راهی بود , چاره ای نبود سیگاری روشن کرد و فکر می کرد اما به چه
؟؟؟
با
خودش می گفت می روم به او می گویم از عشق خودم به او و اینکه چقدر او را دوست دارم
و به او می گویم که من کار می کنم و تو خانه را نگاه دار ولی اگر آنها برادرانش
بودند و او بچه تجریش بود آیا زن من می شود؟
شلوار
جین آبی آسمانی خود را که به تازگی خریده بود به همراه پلیور سرمه ای , کفش
مشکی و پالتو تیره خود به تن کرد ؛ پیاده
و سواره بسمت تجریش راه افتاد ؛ او تصمیمش را گرفته بود و می خواست با خود بهار در
مورد خودش صحبت کند اما باز هم تردید داشت . آیا بهار بحرف گوش می کرد ولی با این
حال او تصمیمش را گرفته بود و به راهش ادامه داد به همان محله رسید , با سیگار کمی
خودش را مشغول کرد تا شاید بهار برسد , ساعتی به ظهر مانده بود که ناگهان بهار از
کنار بهروز گذشت .
بهروز
هل شده بود نمی دانست باید چکاری انجام بدهد اما جلو رفت سلام کرد
,
- سلام شما؟
به ه
هروز هستم ...
تمام
چیز هایی که بهروز در طول راه تمرین کرده بود تا به بهار بگوید از یادش رفت و نمی
دانست برای چه به اینجا آمده .
- بجا نیاوردم , با من کاری
داشتید؟
آره
ولی ...
بهروز
شماره تلفن و تنها چیزی را که از برنامه آماده کرده اش به یادش مانده بود از جیبش
در آورد . عرق از پیشانی او می بارید و سرخ شده بود ؛ با دست لرزان شماره را به
بهار داد ؛ اما بهار نگاه سردی به او کرد و رفت . بهروز که دیگر طاغت هیچ چیز را
نداشت پالتو خود را در آورد , بروی دوشش انداخت و به راه افتاد . او نمی دانست باید
چه تصمیمی بگیرد . همه چیز مانند برق و باد اتفاق افتاد و تمام شد
.
هفته
ای می گذشت و بهروز از اتاقش بیرون نیامده بود بجای اینکه بهار را فراموش کند بیشتر
به او فکر می کرد و گرمای بدن او را در کنارش حس می نمود اما این چه عشقی بود که
بهروز دچارش شده بود اینطور که می گذشت بتدریج از زندگی نا امید می شد اما دوباره
که به بهار فکر می کرد به آینده امیدوار می شد . بهروز دوباره تصمیم گرفت که به
بهار همین پیشنهاد را بدهد .
ریش
خود را تراشید و دوباره بهترین لباس هایی
که میتوانست بتن کرد و به راه افتاد . این بار در راه باخود خیلی بیشتر تمرین کرد
تا بتواند حرفش را به بهار بزند در همین افکار بود که به سر همان کوچه رسید . ساعتی
گذشت اما از بهار خبری نبود آنروز به بعد از ظهر رسید اما بهار نیامد . شب هنگام
زمانی که چشم به سختی جلویش را میدید بهروز هنوز هم سر حال منتظر
آمدن
معشوقه اش بود . انتظار چندین ساعته به پاین
رسید و بهار آمد .
بهروز
سلام کرد ولی بهار با بی اعتنایی او را رها کرد و به راهش ادامه داد ؛ بهروز بدنبال
او می رفت و می گفت :
نمی
دانم شاید درست نباشد اما من شما را دوست دارم ولی نه دوست داشتن معمولی من عاشق
شما هستم , باور کنید من از روی هوس این حرف را نمی زنم خواهش می کنم ای شماره را
بگیرید و فقط یک بار زنگ بزنید تا با هم صحبت کنیم , بعد هر چه شما بگویید . بهار
کمی درنگ کرد شماره را دید ولی شماره با عدد شش شروع می شد در حالی که اشک حلقه زده
در چشمهای بهروز را میدید شماره را در دستش مچاله کرد و رفت . بهروز نفسی به راحتی
کشید و انگار دنیا را به نام او کرده باشند خوشحال به خانه برگشت . بهروز به این
فکر می کرد که وقتی بهار با او تماس گرفت به او چه بگوید که دیگر او را برای هیچ
وقت از دست ندهد با این افکا
از پله ها بالا می رفت
, دو
ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛
هدیه را که خریده بود در دستش بود ,
از
خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید , در سالگرد ازدواجشان
می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد
, کمی نزدیک شد آری
صدای
می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به
آهستگی در را باز کرد ,
صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود
.از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد
وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد .
بهروز مردی تقریبا بلند
بالا , با
موهای روشن , چشم های عسلی و
باریک ,
صورت کشیده
,
بینی قلمی , دهن
متوسط ,
گوش های
کوچک ,
ابروهای کشیده
,
لاغر
اندام با انگشت های کشیده که به عادت همیشگی موهای فرش را به سمت بالا شانه کرده
بود و در خانه پدرش در خیابان فلاح زندگی می کرد .
از
ازدواج او با بهارسیزده سالی می گذشت .
بهروز بار اولی که بهار را دیده بود در در ورودی سینما بود . آن روز در سینما بهار
فیلم غریبه را می دید و بهروز بهار را می دید و انگار او دوباره متولد شده و بیشتر
از پستان مادر به سیمای زیبا رخی بنام بهار احتیاج دارد . بهروز بعد از اتمام
فیلم بدنبال بهار راه افتاد و ثانیه به
ثانیه بر آتش وجود بهروز افزوده می شد وقتی شب بهروز به خانه آمد تا صبح خواب عشق
را می دید و در عالم خواب و رویا زندگی با بهار را جلوی چشمش تجسم میکرد اما هنگامی که به بدن خوش اندام بهار
فکر
می کرد از خودش بدش می آمد و با خودش می گفت این
بار هم عشق ما از روی هوس است و بحالت
دیوانه ها دور اتاق چرخ می زد تا خوابش
ببرد .
بهروز آن روزها در سال آخر
مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خواند . سر کلاس حواس بهروز به هیچ چیز نیود الا
رخ زیبای بهار . اما در این میان چیز دیگری هم برای بهروز مبهم بود , آن پسر که همراه بهار به
سینما آفریقا آمده بود و بهروز آنها را تا تجریش نیز تعقیب کرده بود چه کسی بود ؟
آیا برادرش بود یا ..... , فکر کردن به این موضوع نیز
بسیار بهروز را اذیت می کرد .
از آن
روز می گذشت اما عشق در وجود بهروز رخنه کرده بود و او را تا مرز جنون پیش برده بود
اما براستی چه کسی در کنار بهار ایستاده بود. بهروز که دیگر طاغتش بسر آمده بود به
همان محله ای رفت که بهار را تا آنجا تعقیب کرده بود طولی نکشید که سر و کله یک
دختر پیدا شد ؛ درست است او خود بهار بود , اما کمی عصبی ولی این دیگر چه کسی بود
که کنارش بود این آن پسر قبلی نبود ولی آن خود بهار بود . بهروز مانده بود چه بسر
او آمده است . آیا این دختر که او عاشقش شده بود یک دختر هرزه بود یا سر راهی یا یک
دختر که بخاطر جای خواب هر روز با یکی می رود .... دیگر مغز بهروز قدرت کشش هچین
فرضیه را نداشت . بهروز با دلی پر و
چشمانی بارانی سرازیری کوچه پس کوچه هار شمیران را در می نوردید ؛ اما این فکرها
لحظه ای او را رها نمی کرد .
اما
چه سری در این عشق وجود داشت که بهروز بجای اینکه بهار را فراموش کند خودش را
فراموش کرده بود . از طرفی فکر زندگی بدون بهار و از طرف دیگر پسر هایی که در کنار
بهار دیده بود اورا بحالت روانی ها کرده بود ولی باید چه می کرد ؛ راهی که باید او
بر می گزید چه راهی بود , چاره ای نبود سیگاری روشن کرد و فکر می کرد اما به چه
؟؟؟
با
خودش می گفت می روم به او می گویم از عشق خودم به او و اینکه چقدر او را دوست دارم
و به او می گویم که من کار می کنم و تو خانه را نگاه دار ولی اگر آنها برادرانش
بودند و او بچه تجریش بود آیا زن من می شود؟
شلوار
جین آبی آسمانی خود را که به تازگی خریده بود به همراه پلیور سرمه ای , کفش
مشکی و پالتو تیره خود به تن کرد ؛ پیاده
و سواره بسمت تجریش راه افتاد ؛ او تصمیمش را گرفته بود و می خواست با خود بهار در
مورد خودش صحبت کند اما باز هم تردید داشت . آیا بهار بحرف گوش می کرد ولی با این
حال او تصمیمش را گرفته بود و به راهش ادامه داد به همان محله رسید , با سیگار کمی
خودش را مشغول کرد تا شاید بهار برسد , ساعتی به ظهر مانده بود که ناگهان بهار از
کنار بهروز گذشت .
بهروز
هل شده بود نمی دانست باید چکاری انجام بدهد اما جلو رفت سلام کرد
,
- سلام شما؟
به ه
هروز هستم ...
تمام
چیز هایی که بهروز در طول راه تمرین کرده بود تا به بهار بگوید از یادش رفت و نمی
دانست برای چه به اینجا آمده .
- بجا نیاوردم , با من کاری
داشتید؟
آره
ولی ...
بهروز
شماره تلفن و تنها چیزی را که از برنامه آماده کرده اش به یادش مانده بود از جیبش
در آورد . عرق از پیشانی او می بارید و سرخ شده بود ؛ با دست لرزان شماره را به
بهار داد ؛ اما بهار نگاه سردی به او کرد و رفت . بهروز که دیگر طاغت هیچ چیز را
نداشت پالتو خود را در آورد , بروی دوشش انداخت و به راه افتاد . او نمی دانست باید
چه تصمیمی بگیرد . همه چیز مانند برق و باد اتفاق افتاد و تمام شد
.
هفته
ای می گذشت و بهروز از اتاقش بیرون نیامده بود بجای اینکه بهار را فراموش کند بیشتر
به او فکر می کرد و گرمای بدن او را در کنارش حس می نمود اما این چه عشقی بود که
بهروز دچارش شده بود اینطور که می گذشت بتدریج از زندگی نا امید می شد اما دوباره
که به بهار فکر می کرد به آینده امیدوار می شد . بهروز دوباره تصمیم گرفت که به
بهار همین پیشنهاد را بدهد .
ریش
خود را تراشید و دوباره بهترین لباس هایی
که میتوانست بتن کرد و به راه افتاد . این بار در راه باخود خیلی بیشتر تمرین کرد
تا بتواند حرفش را به بهار بزند در همین افکار بود که به سر همان کوچه رسید . ساعتی
گذشت اما از بهار خبری نبود آنروز به بعد از ظهر رسید اما بهار نیامد . شب هنگام
زمانی که چشم به سختی جلویش را میدید بهروز هنوز هم سر حال منتظر
آمدن
معشوقه اش بود . انتظار چندین ساعته به پاین
رسید و بهار آمد .
بهروز
سلام کرد ولی بهار با بی اعتنایی او را رها کرد و به راهش ادامه داد ؛ بهروز بدنبال
او می رفت و می گفت :
نمی
دانم شاید درست نباشد اما من شما را دوست دارم ولی نه دوست داشتن معمولی من عاشق
شما هستم , باور کنید من از روی هوس این حرف را نمی زنم خواهش می کنم ای شماره را
بگیرید و فقط یک بار زنگ بزنید تا با هم صحبت کنیم , بعد هر چه شما بگویید . بهار
کمی درنگ کرد شماره را دید ولی شماره با عدد شش شروع می شد در حالی که اشک حلقه زده
در چشمهای بهروز را میدید شماره را در دستش مچاله کرد و رفت . بهروز نفسی به راحتی
کشید و انگار دنیا را به نام او کرده باشند خوشحال به خانه برگشت . بهروز به این
فکر می کرد که وقتی بهار با او تماس گرفت به او چه بگوید که دیگر او را برای هیچ
وقت از دست ندهد با این افکا
خیلی قشنگ بود خیلی حال کردم خوشحال میشم یه سری به من بزنی اگه موافقی تبادل لینک کنیم.vooroojak2013.loxblog.com www
ببخشید داداش رستمی من از فالتون برای وب خودم کپی کردم با اجازه شما البته
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب