بی حاصلان زمحنت ایام فارغند
دوران شکست نخل گرانبار می دهد
خار شکسته بر سر دیوار قد کشید
نخل امید ماست که قامت نمی کشد
در دنیا هزاران نوع نور وجود دارد اما تنها نور خورشید است که به میوه ها شیرینی وبه گلها رنگ و بو می بخشد. ودر دنیا میلیونها افکار و اندیشه وجود دارد اما تنها اندیشه ای که مانند نور خورشید رنگ و بو طعم به زنگی انسان می بخشد آن افکاری هست که در تعلق و قید و بند هیچ مکتب فکری و عقیدتی نبوده و آزادی واقعی را لمس کرده است..
هیچگاه احساس گناه نکنید.زیرا مثل خوره اعصابتان را می خورد.
هیچگاه بد بین نباشید چون بد بینی مانند جذام لب و لوچه یقین و اعتماد را ذوب میکند و انسان را دمدمی مزاج می کند.
هیچگاه نترسید چون ترس انسان را از حقیقت باز می دارد.
و جرئت را به صفر می رساند.ترسو حق زندگی ندارد.
شجاعت زینت مرد و محافظ زن است.
هیچگاه حسود نباشید چون حسادت مانند آتش همه چیز را به خاکستر تبدیل می کند.دل و اعصاب حسود همیشه در حال سایش است وحسود همه چیز را سیاه می بیند.
به تکلم.به تبسم به خموشی به نگاه
می توان برد به هر شیوه دل آسان از من
نیست پرهیز من از زهد که خاکم بر سر
ترسم آلوده شود دامن عصیان از من
آنجا که حرص وطمع حضور دارد اعتماد و اطمینان چیز عبت خواهد بود.
آنجا که وحشت حاکم است بی رحمی رشد خواهد یافت.
آنچه طبیعت در وجود انسان به نام غرایز گذاشته است با داغ و درفش از بین نمی رود.باید در مسیر منطقی جریان یابد.
اگر غرایز دست کاری شود فاجعه به بار می آید.
سفها از نوابغ خوشبخت ترند .
آزادی فساد نمی آورد بلکه آن را رو می کند
خوشبختی و بدبختی وجود ندارد بلکه حاصل نوع نگاه فرد به زندگی است.
آزادی تعهد آور است.
عدالت تساوی نیست .تعادل است.
آزادی احترام واعتماد به فهم انسان است.
وقتی زور است شعور نیست.
توهم تمدن ساز نیست.
نظر ویل دورانت نویسنده تاریخ تمدن در مورد جوان و جوانی در کتاب لذات فلسفه:
جوانی با اکراه و بی میلی به نظم و قانون تن می دهد.آنجا که فریاد و نعره وسیله حیاتی اوست از او سکوت و خاموشی می خواهند .آنجا که سخت مشتاق فعالیت است از او آرامی وانفعال مخواهند.آنجا که از خون خودش پیوسته مست است از او اعتدال و هشیاری می خواهند.جوانی آتش شعله وری است که رفته رفته به تل خاکستر تبدیل می شود.جوان نمی داند و پیر نمی تواند.
دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم
مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است
جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد
زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند
دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند
مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت عشق جهانی است که مانع از دید است در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را همانطور که خداوند می بیند ببینیم
مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت عشق مِهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره هاسرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است
جوانی با گیتار می گذشت و می خواند عشق اشعه ای جادویی از نوری است که از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است
پیرمردی می گذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت
کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت عشق یعنی پدرم یعنی مادرم فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود
عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید
عشق دو تصنیف دارد: نیمی صبر و نیمی تندخویی
نیمی از عشق آتش است در آن هنگام وارد معبد شدم با صداقت و در سکوت زانو زدم و به عبادت پرداختم خداوندا مرا طعام شعله ها گردان بار الهی مرا در آتش مقدس بسوزان
برگرفته از:کتاب معشوق نوشته ی جبران خلیل جبران
یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکلهی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
استاد این منطقی نیست. شما چطور میتوانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشنبینی رسیده بود، پاسخ داد:
چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا میرسد: عدهای با اطمینان، عدهای با انکار و عدهای با تردید.
برگرفته از: کتاب مكتوب - پائولوکوئیلو
وقتي برنده ميشوي، نيازي به توضيح نداري! وقتي مي بازي چیزی برای توضیح دادن نداری! هیتلر
کسی که بتواند میل و هوس شهواتی خود را مهار کند موجود با اراده ای است . هیتلر
کسی که با تخیلات پریشان از مشکلات برای خود کوهی می سازد و هر چیز را دشواری می داند واژگون شدن او حتمی است . هیتلر
هرجا ایمان کامل باشد اراده قوی هم وجود خواهد داشت مردان بی اراده کسانی هستند که به هیچ چیز ایمان ندارند . هیتلر
کسی که میخواهد زنده بماند باید مبارزه کند و کسی که دست از مبارزه بردارد آن هم در جهانی که هستی آن وابسته به مبارزه کردن است لایق زنده ماندن نیست . هیتلر
حقیقت همان دروغی است كه بارها و بارها تكرار شده است . هیتلر
تعلیم و تربیت یکی از اساس کشور است و مغز های جوان نبایستی از دانش ها و معلوماتی انباشه شود که هشتاد درصد برای آن ها غیر ضروری است و در نتیجه ممکن است پس از چند سال آن ها را به کلی فراموش کنند . هیتلر
از درس تاریخ آنچه در خاطرات جوانان باقی می ماند غیر از یک مشت اطلاعات بی فایده مانند تاریخ تولد چند سردار یا پادشاه چیز دیگری نبوده و سایر قسمت های مهم آن به کلی از یاد رفته و یا از ان نتیجه کلی نگرفته اند . هیتلر
شما یک عمر بر سر کودک بزنید و از رشد و تکامل او جلوگیری کنید معلوم است که چنین موجود سر خورده در خود آن نیرو را نخواهد یافت که با استفاده از منابع طبیعی فکر و اندیشه را در خود تقویت نماید . هیتلر
بهترین وسیله برای شکست یک ملت ناتوان ساختن انرژی و اراده معنوی است . هیتلر
اگر اقدامی با شکست و دلسردی روبرو شد نباید دست از تلاش و کوشش برداشت و امید پیروزی را از دست داد . هیتلر
تجربه نشان داده است هرگونه عقیده که با مخالفت سخت روبرو شود، هواخواه بیشتری پیدا می کند و گاهی شکنجه و آزار شدن طرفدارانش در پیشرفت آن مؤثر است و بر تعداد طرفداران آن افزوده می گردد . هیتلر
وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند . هیتلر
یهودیان پایه های هنر و ادبیات کشور های دیگر را سست می کنند احساسات مردم را فریب می دهند و تمام افکار درست و محکم را در هم فرو ریخته و مردم را از راه راست منحرف می سازند . هیتلر
چیزی که باعث قدرت و بزرگی نژاد آریا شد فقط غرایز معنوی نبود بلکه توجه و علاقه ی او برای تشکیل سازمان های بزرگتر باعث پیشرفت این قوم شده است و آن ها از روز اول خود را عادت دادند که برای تامین مایحتاج زندگی خود و دیگران زحمت بکشند و از این راه سازمان وسیع تری ایجاد کردند . هیتلر
بعضی حقایق به طوری پنهان شده اند که اگر کسی به خوبی دقت نکند آن را نمی شناسد ولی غالباْ اتفاق می افتد که این حقایق روشن را افراد عادی نمی بینند یا لااقل نمی توانند بد و خوب خویش را تشخیص دهند . هیتلر
اگر بخواهیم عالم هستی را به سه قسمت نمایند: قسمتی که تمدن انسانی را خلق کرده و گروهی که آن را نگاهداری نموده و دسته ای که آن را از بین برده اند بدون هیچ تردید نژاد اریاها جزء گروه اول قرار خواهند گرفت . هیتلر
الهی ! اشک چشمی، سوز آهی
فروزان خاطــری، روشن نگاهــــی
زهرسو بسته شـــــد درهای امید
کلیدی ، رخنه ئی ، راهی پناهی
خليل الله خليلی
زندگي در بردگي شرمندگي است
معنــي آزاد بودن زندگــي است
ســر كه خـــم گردد به پاي ديگــران
بر تن مــــردان بــود بــار گــران
بندة حق در جهـــان آزاده اســت
مســت وي فارغ زجام و باده است
خليل الله خليلی
کشتند بشر را که سیاست این است
کردند جهان تبه که حکمت این اسـت
در کســوت خـــیرخواهی نــوع بشـــر
زادند چه فتنه ها که مهارت این است
خليل الله خليلی
گیرم که همه عیب و هجایـم گوینــد
از من چــه زدود
گـــیرم که همـــه راه ثنایــــم پوینـــد
بر من چــه فزود
آن شاخ شکوفه در چمن می خندد
بی منــت کــس
گلــــهای بهار از زمـــین می رویـــند
بی گفت و شنود
خليل الله خليلی
بداغ نامــرادی ســـوختــم ای اشـــک طوفانــــی
به تنگ آمد دلــــــم زين زندگی ای مرگ جولانی
در اين مکـــتب نميـــدانم چــه رمز مهملم يــارب
که نی معنی شدم، نی نامه و نی زيب عنوانی
از اين آزادگـــــی بهتر بود صد ره به چشــــم من
صــــدای شـــــيون زنجـــير و قــــيد کنج زندانــی
به هر وضعيکه گردون گشت کام من نشد حاصل
مگر اين شــــام غم را مرگ ســــازد صبح پايانی
جوانی سلب گشــت و حيف کآمال جوانی هــم
يکــــايک محو شــــد مانـــند اعـــلام پريشــــانی
زيک جو مــنت ايـــن ناکســـــان بردن بود بهــــتر
که بشکافم بمشکل صخره ســـنگی را بمژگانی
گناهــــم چيسـت، گردونم چــــــرا آزرده مـــيدارد
ازين کاســه گدا ديگر چه جســتم جز لب نانــی
خليل الله خليلی
ای غره به اینکه دهر فرمانبر توســت
وین ماه و ستاره و فلک چاکر توست
ترســــم کــــــه ترا چــاکـر خود پندارد
آن مورچگان که رزقشان پیکر توست
خليل الله خليلی
با خلق نکو بزی که زیور این است
در آیینه جمال ، جوهـر این اســت
آن قطرهء اشـکی که بریزد بر خاک
بردار که گنج لعل و گوهر این است
خليل الله خليلی
نالــــه به دل شــــد گره، راه نیستان کجاست؟
سینه به من شد قفس،طرف بیابان کجاست؟
در تــف ایــن بـادیــه، ســــوخـت ســـراپـا تـنـم
مــزرعم آتـش گرفت، نـمنـم باران کـــجاســت؟
خــــوب و بـــد زندگــــی، بر ســـر هــم ریخـتند
تا کنـــد از هـــم جدا، بازوی دهقان کجاسـت؟
در تـَف ایــــن بادیــه، ســـــوخت ســـراپا تنــم
مزرعــــم آتـــش گرفت، نمنم باران کـجاسـت؟
اشــــک در آبم نشــــانــد، آه به بـادم ســــپرد
عقل به بندم فكند، رخنهی زندان کجاست؟...
خليل الله خليلی
اگــــــر دانـــــی زبــن اخـتــــران را
شـــبانه بشــنوی راز جهـــــان را
سکوت شب به صد آهنگ خواند
به گوشت قصه های آســـمان را
خليل الله خليلی
راه خــــود رو کــــه دیگــران رفتن
نه چنـــان رو که دیگــــران رفتنـد
بــه تــو دادنــــد چون نگــاه نوین
جســــتجو کـــن بجــو راه نویــن
آنچـــه رفتند رفتگـــان در ســـال
شوند اکنون به یک سـحر پامال
گــر کمی سـر به خود فرود آریم
راه دشــوار پـیــش رود داریـــــم
طــی این راه مرد مــــی خواهد
عقل گردون نور د می خواهد...
راه دور اســت پیــش بایــد رفت
لیــک با پـای خویـــش باید رفت
گـر نه این ره به خــود بری پایان
می برندت کشان کشـان دگران
می برند آ نچـنان که خواهــانند
مـی کنند آنچـــــه در پی آنند...
رفت عصری که گفت شیخ اجل
رهبـــر رهروان به علــم و عمـل
ســـعدی افتـــاده اســت و آزاده
کــــس نیــایـد به جنگ افـتــاده
در جهانـــی کــه ما زنیــــم قدم
مـــرگ و افتادگــــــی بــود تــوام
کـــرکــــسـان زمــانــه بیــدارنــد
هـــر چـــه افــــتاده زود بــردارند
هــــرکه افتـــاده پایــــمال شـود
مـــعــرض ذلـــت و زوال شــــود
خليل الله خليلی
هر صبح که کردیم به غم شام گذشت
هــــر جـــور که دیـــدیم ز ایــام گذشت
آلام اگـــــر دســــت زمــا بـاز نداشت
مـا پیــر شــــدیم و درک آلام گــذشــت
خليل الله خليلی
ســــرمایهء عیش،صــحبت یـاران است
دشـــواری مــــرگ،دوری ایشــان است
چـــون در دل خــــاک نیز یـــاران جمعند
پس زندگی و مرگ به ما یکسان است
خليل الله خليلی
مـــقصد ز نماز مــــا صف آراســــتن اســـت
یــا دل زغــبـــار شـــرک پیــــراســـتن است
چون نیست حضور ، دل چوبوزینه چه سود
زین خفتن و خم گشتن و برخاستن است؟
خليل الله خليلی
هر کس که چو مرد کار خود داد انجام
نـــامرد صفت نمی کشــــد ناز لئــــام
در سینه ی روزگار زن پنجه چو شــیر
تا پشـــت تو بر خــــاک نمــــالد ایـــام
خليل الله خليلی
قــلم در پنــجة من نخلِ ســـرما خـــرده را ماند
دوات از خشــــک مــغزي ها دهانِ مرده را ماند
نه پيـــوندي به ديــروزي نه امــيدي به فردائــي
دل بـــي حاصل من شـــهر طـوفان برده را ماند
تکانـــي هــــم نخورد از آهِ آتشـــبارِِ مظـــلومان
دلِ سختِ ستمگر سـنگِ پيکان خورده را مـاند
گـــل عشـــــقم که بود از نـــوبهار آرزو خنـــدان
کنــون در پــاي جـــانان غنچــــة پـژمرده را ماند
ســــر بيدرد کز شــتور تمــــنا نيســـتش بهــره
بشـــاخ زنـــدگــــانـي ميـتتوة افســـرده را ماند
ز بس در هر چه ديدم داشت رنگِ رنج و آزاري
جهان در چشــم من يکســــر دل آزرده را ماند
خليل الله خليلی
آتشــــي از جـــنگ افـــروزند هـــر دم در جهان
اين سياست پيشگان شوم با افكار خويش
پيـــش مــا از آشـــتـــي لافنـــد اما در كميـــن
گرمتــــر ســـــازند هر دم عــرصه پيكار خويش
ظالـــمان راگــــــنج گوهركي كند قانع كه خوك
گر به گلشن جا كند جويد همان مردارخويش
خليل الله خليلی
پیران که چنین مقــام و حرمــــت دارند
زان نیست که یـک دو دم قـدامت دارند
این حرمت از آن است که آنها دو نفس
در رفـــــتن از ین خرابه ســــبقت دارند
خليل الله خليلی
گــر علت مرگ را دوا مــــی کردند
گــر چارهء این نوع دوپا میــــکردند
می دیدی کاین جماعت تیره نهاد
بر روی زمین چه فتنه ها میکردند
خليل الله خليلی
کـــى باشـــــد و کـــى که باز آیم سویت
چون ســــرمه کشم به دیده خاک کویت
تو چون گل خندان شوى از شادى و من
پــــــــروانه صفت کنــــم دمـــــادم بویــت
خليل الله خليلی
در یک افسانهی قدیمی پرویی از شهری حکایت میشود که همه در آن شاد بودند. ساکنان این شهر کارهای دلخواهشان را انجام میدادند و با هم خوب تا میکردند، به جز شهردار که غصه میخورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمیشد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمیکرد، چون ارزش سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشته شده باشد.
روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیوار بکشند. تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش میرسید.
در پایان هفته شهردار از همهی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند. حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یک چوبهی دار نمایان شد.
مردم از هم میپرسیدند که این چوبهی دار در آنجا چه میکند.
از ترسشان از آن به بعد برای حل و فصل همهی مواردی که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام میشد، به دادگاه مراجعه میکردند و برای ثبت اسنادی که قبلاً صرفاً به زبان میآمد، به دفتر ثبت اسناد رسمی میرفتند. کمکم توجهشان به آنچه که شهردار «ترس از قانون» میگفت، جلب شد.
در افسانه آمده که هرگز از آن چوبهی دار استفاده نشد، اما وجود آن همه چیز را عوض کرد.
برگرفته از: کتاب مكتوب - پائولوکوئیلو
نویسنده و فیلسوف فرانسوی
از همه اندوهگین تر شخصی است كه از همه بیشتر می خندد. ژان پل سارتر
دمی بی خبری كافی است تا همه چیز را از دست بدهی و ناگهان هر چه را كه با تلاش به دست آورده ای، نابود می شود و از دست می رود. ژان پل سارتر
هیچ كس نمی داند در زمانهای بحرانی، وفاداری به كدام سو رو می كند. ژان پل سارتر
همه نیاز به زمان دارند. آدم نباید پیش از اینكه بداند چه می گوید، نتیجه گیری كند. ژان پل سارتر
بی دانش، نه می توان امیدوار بود نه ناامید. ژان پل سارتر
هنگامی كه چیزی از دست می رود، دیگر نمی توان آن را پس گرفت .ژان پل سارتر
تصمیم هایی وجود دارد كه هیچ كس نباید ناگزیر به گرفتن شان شود. ژان پل سارتر
تا زمانی كه مطمئن نشوم، امیدم را از دست نمی دهم.ژان پل سارتر
هرگز دری را نزن، مگر اینكه بدانی در آن سویش چه می گذرد.ژان پل سارتر
اینكه چه چیزی در كجا گفته شود، تفاوتی ندارد، اینكه آنچه نخست گفته شود، دومی باشد یا دومی، واپسین.ژان پل سارتر
مسئله تنها این نیست كه چیزها ناپدید می شوند، بلكه پس از آن، یادشان نیز نابود می شود.ژان پل سارتر
هر بار كه می پنداری پاسخ پرسشی را یافته ای، پی می بری كه آن پرسش، هیچ مفهومی ندارد. ژان پل سارتر
همه ی چیزهای زیبایی را كه می بینی، به ذهن بسپار، تا همیشه با تو باشند، حتی در زمانهایی كه آنها را نمی توانی ببینی.ژان پل سارتر
ناامیدی كامل می تواند در كنار درخشان ترین نوآوری ها به سر بَرَد. از كار افتادگی و شكوفایی، یكدیگر را جذب می كنند. ژان پل سارتر
هر كس نیازمند دوستانی است.ژان پل سارتر
هنگامی كه آغاز به نوشتن موضوعی می كنم، ناگهان پی می برم كه درك من از آن چه اندازه اندك است.ژان پل سارتر
مردم از هر چیزی سخن می گویند، به ویژه از آنچه درباره اش هیچ نمی دانند.ژان پل سارتر
برای زنده ماندن، باید خودت را از درون بكُشی؛ از این رو بیشتر آدمها همه چیز را رها كرده اند، چون می دانند كه هر اندازه هم تلاش كنند، سرانجام می بازند و زمانی كه به این نقطه رسیدی، هر گونه مبارزه ای بیهوده است.ژان پل سارتر
شاید بزرگترین دشواری، همین باشد؛ زندگی چنان كه ما می شناختیم پایان یافته، ولی هنوز كسی نیست كه بداند چه چیزی جای آن را گرفته است.ژان پل سارتر
هیچ چیز ساده تر از قلب نمی شكند.ژان پل سارتر
كمابیش كسی نیست كه بخش كوچكی از زندگی را چنان كه در گذشته بود، در وجود خود به دوش نكشد. ژان پل سارتر
اگر بخواهی از راه دویدن، خودكشی كنی، ابتدا باید خوب دویدن را یاد بگیری.ژان پل سارتر
مرگ، تنها چیزی است كه حسی را در ما برمی انگیزد. مرگ، شكل هنری ما و تنها راه ابراز درون ناپیدا است. ژان پل سارتر
آدم باید به این امر خو بگیرد كه به كمترین ها خرسند باشد. هرچه كمتر بخواهی، با چیزهای كمتری خشنود می شوی و هر اندازه نیازهایت را كم كنی، امور زندگی ات بهتر خواهد شد.ژان پل سارتر
هنگامی كه امید می میرد، هنگامی كه می بینی كمترین امكان امیدوار بودن را از دست داده ای، فضای خالی را با رؤیا، اندیشه های كوچكِ بچگانه و داستانها پر می كنی تا بتوانی به زندگی ادامه بدهی.ژان پل سارتر
نگذارید بچه ها گریه كنند، زیرا باران هم غنچه را تباه می كند.ژان پل سارتر
همه می گویند آرزو بر جوانان گناه نیست و من می گویم بر پیران هم! ژان پل سارتر
تاریخ یك ماشین خودكار و بی راننده نیست و به تنهایی استقلال ندارد، بلكه تاریخ همان خواهد شد كه ما می خواهیم.ژان پل سارتر
نبوغ، جوهر تفكر است. ژان پل سارتر
امروز آدمی ناگزیر به دیروز تبدیل خواهد شد، اما امكان دارد فردای شما هرگز امروز نشود. ژان پل سارتر
بشر جاودانه بیرون از خویشتن است. بشر با پی ریزی "طرح" خود در جهانی بیرون از خویش و با محو شدن در چنین جهانی، بشر و بشریت را به وجود می آورد. ژان پل سارتر
انسان مجموعه ای از آنچه دارد نیست، بلكه مجموعه ای است از آنچه هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد. ژان پل سارتر
بشر آفریننده ی ارزشها است. ژان پل سارتر
"ارزش"، چیزی نیست جز معنایی كه شما برای آن برمی گزینید.ژان پل سارتر
من هنگامی آزادم كه همه ی جهانیان آزاد باشند؛ تا هنگامی كه یك نفر اسیر در جهان هست، آزادی وجود ندارد. ژان پل سارتر
همیشه باید اخلاق را آفرید و ابداع كرد.ژان پل سارتر
بشر از ابتدا موجود ساخته و پرداخته ای نیست؛ بلكه با برگزیدن اخلاق خود، خویشتن را می سازد.ژان پل سارتر
هیچ كس نمی تواند آزادی خود را هدف خویش سازد، مگر اینكه آزادی دیگران را نیز به همان گونه هدف خود قرار دهد.ژان پل سارتر
فلسفه ی متكی به احتمالات كه وابسته به حقیقتی نباشد، محكوم به نیستی است. ژان پل سارتر
من همیشه می توانم آزادانه انتخاب كنم، اما باید بدانم كه اگر انتخاب نكنم، باز هم انتخابی كرده ام.ژان پل سارتر
شخص قهرمان، خود، خویشتن را قهرمان می كند.ژان پل سارتر
آنچه به بشر امكان زندگی می دهد، تنها عمل است. ژان پل سارتر
امكان عشق، چیزی جز آنچه از عشق تجلی می كند نیست.ژان پل سارتر
آنچه آدمی را سست عنصر می سازد، عمل گریز یا تسلیم است.ژان پل سارتر
بشر وجود ندارد، مگر در حدی كه طرح های خود را تحقق می بخشد. بنابراین، جز مجموعه ی اعمال خود، جز زندگانی خود، هیچ نیست.ژان پل سارتر
عشقی جز آنچه به مرحله ی تحقق درمی آید، وجود ندارد.ژان پل سارتر
بشر، محكوم است، زیرا خود را نیافریده و در عین حال، آزاد است، زیرا همین كه پا به جهان گذاشت مسئول همه ی كارهایی است كه انجام می دهد.ژان پل سارتر
حقیقتی وجود ندارد، جز در عمل. ژان پل سارتر
شما آزاده اید؛ راه خود را برگزینید؛ یعنی بیافرینید.ژان پل سارتر
كسی كه دروغ می گوید و با گفتن اینكه همه ی مردم چنین نمی كنند، برای خود عذری می تراشد، كسی است كه با وجدان خود بر سر ستیز است.ژان پل سارتر
كار جهان بر این مدار است كه گویی تمام آدمیان، چشم بر رفتار هر یك از افراد دوخته اند و روش خود را طبق رفتار همین یك نفر تنظیم می كنند. ژان پل سارتر
بشر هیچ نیست، مگر آنچه از خود می سازد. ژان پل سارتر
زمانی كه (توهم جاودان بودن) را از دست بدهی، زندگی هم معنایش را از دست می دهد.ژان پل سارتر
وقتی ثروتمندان جنگ به پا می كنند، این فقرا هستند كه می میرند. ژان پل سارتر
همه چیز كشف شده است، مگر چگونه زیستن. ژان پل سارتر
گوشه گیری و كاهلی، روش كسانی است كه می گویند: آنچه را كه من نمی توانم كرد دیگران می توانند.ژان پل سارتر
در عشق، یك و یك می شود یك. ژان پل سارتر
انسان روش مند از آزاداندیشی به دور است.ژان پل سارتر
انسان محكوم است كه آزاد باشد، چرا كه به محض پرتاب شدن به این دنیا، مسئول كارهای خویش است.ژان پل سارتر
لجن، زجر آب است. ژان پل سارتر
تنها كسانی كه پارو نمی زنند فرصت تكان دادن قایق را دارند.ژان پل سارتر
فقرا نمی دانند كه تنها دلیل آنها برای زندگی، تمایل ما به تظاهر در برخورداری از فضیلت سخاوت است.ژان پل سارتر
در عشق، یك نفر به اضافه ی یك نفر مساوی یك است. ژان پل سارتر
سند طالبان برای ورود به بهشت +عکس
فروش بهشت در برخی از گروههای مسیحی یک امر عادی است اما در طول چند سال گذشته این موضوع در بین گروههای شبهنظامی در افغانستان و پاکستان نیز رواج یافته است.
قانون- فرماندهان طالبان با اعطای مدرک کتبی به شبهنظامیان این گروه، آنان را به حملات انتحاری و رفتن به بهشت تشویق میکنند.
به گزارش فارس، فروش بهشت در برخی از گروههای مسیحی یک امر عادی است اما در طول چند سال گذشته این موضوع در بین گروههای شبهنظامی در افغانستان و پاکستان نیز رواج یافته است.
شبهنظامیان طالبان در افغانستان و پاکستان معتقدند که با عملیات انتحاری مستقیم به بهشت میروند.
در اینجا مشکلی پیش میآید و آن این است که چه تضمینی برای رفتن عامل انتحاری به بهشت وجود دارد؟
فرماندهان طالبان با اعطای مدرک کتبی به شبهنظامیان این گروه، این مشکل را حل کردهاند.
این مدرک که «سند شهادت» نام دارد و به زبان اردو نوشته است و تأیید میکند که دارنده آن اهل بهشت است.
جالب است که فرماندهان طالبان برخی مواقع سند شهادت را پیش از کشته شدن دارنده آن به وی اعطا میکنند.
سند شهادت در حالی به عاملان انتحاری اعطا میشود که بیشتر مواقع قربانیان حملات آنان غیرنظامیان هستند.
البته طالبان برای کشتن غیرنظامیان نیز توجیه دارند زیرا به اعتقاد این گروه، شبهنظامیان با کشتن غیرنظامیان، عامل رفتن مردم به بهشت میشوند.
به نظر شما حما قت را چگونه باید معنی کرد؟
به نظر هگل آزادی واقعی زمانی تحقق می یابد که جامعه به آگاهی واقعی رسیده باشد او به صراحت می گوید که تاریخ هم چیزی نیست مگر پیش رفت آگاهی از آزادی.یعنی.تاریخ واقعی در نهایت به آزادی باید ختم شود پس باید برای آگاهی بخشی به جامعه از هیچ کوششی دریغ نگردد.هگل بر خلاف کسانی که آزادی را زیستن دلخواه معنی می کنند . اعتقاد دارد .اگر در جامعه هرکس هر جور که دلش خواست زندگی بکند .جامعه از هم خواهد پاشید البته چنین تصور نشود که هگل مدافع استبداد است نه بلکه به نظر او آزادی واقعی که سعادت بشر را تضمینم می کند از مسیرعقل فعال وآگاهی توام با شعور باید عبورکند.یک انسان آزاد واقعی حقوق همنوعان خود را با کمال رضایت خاطر رعایت می کند اما انسان آزاد به مفهوم زیست دل بخواه همیشه در پی فرصت است تا منافع شخصی خود را اعمال کند وچه بسا این منافع شخصی به نابودی همنوع او هم بینجامد.پس پیش به سوی آگاهی.
گشت غمناک دل و جان عقاب
ديد کش دور به انجامرسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
صبحگاهي زپي چاره کار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
و ان شبان بيم زده، دل نگران
کبک در دامن خاري آويخت
آهواستاد و نگه کرد و رميد
ليک صياد سر ديگرداشت
چاره مرگ نه کاريست حقير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
آشيان داشت در آن دامن دشت
سنگها از کف طفلان خورده
سالهازيسته افزون زشمار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
مشکلي دارم اگر بگشايی
گفت: ما بندهدرگاه توایم
بنده آماده بود فرمانچيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
اين همه گفت ولي در دل خويش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
ليکناگه چو غضبناک شود
دوستي را چو نباشدبنياد
در دل خويش چو اين راي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
راست است اين که مرا تيز پرست
منگذشتم به شتاب از در و دشت
ارچه از عمر دلسيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت وجاه
تو بدين قامت و بال ناساز
پدرم از پدر خويش شنيد
با دو صد حيله به هنگام شکار
پدرم نيز به تو دست نيافت
ليک هنگامدم باز پسين
از سر حسرت با من فرمود
عمر من نيز به يغما رفته است
چيست سرمايه اين عمر دراز؟
زاغ گفت : گر تو درين تدبيری
عمرتانگر که پذيرد کم و کاست
زآسمان هيچ نياييدفرود
پدر من که پس از سيصد و اند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها کز زبر خاک وزند
هر چه ازخاک شوي بالاتر
تا به جايي که بر اوج افلاک
ما از آن سال بسي يافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
ديگر اين خاصيت مردار است
گند ومردار بهين درمانست
خيز و زين بيش ره چرخمپوی
آسمان جايگهي سخت نکوست
من که بس نکته نيکو دانم
آشيان در پس باغي دارم
خوان گستردهالواني هست
آنچه زان زاغ و را داد سرا
بوي بد رفته از آن تا ره دور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
آندو همراه رسيدند از راه
گفت :خواني که چنينالوانست
ميکنم شکر که درويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
عمر در اوج فلک برده به سر
ابر راديده به زير پر خويش
بارها آمده شادان زسفر
سينه کبک و تذرو و تيهو
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بوي گندش دل و جان تافته بود
گيج شد،بست دمي ديده خويش
يادش آمد که بر آن اوجسپهر
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
ديده بگشود و به هر سو نگريست
آنچه بود از همه سو خواري بود
بال برهم زد و برجست از جا
سالها باش و بدين عيشبناز
من نيم در خور اين مهمانی
گر بر اوج فلکم بايد مرد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
رفتو بالا شد و بالاتر شد
لحظهاي چند بر اين لوحکبود
دو ستان عزیز توجه داشته باشند که هنرمند واقعی کسی است که در دو سانتی متر جا و فضا بتواند صد و بیست سانتی متر حرکت کند. به راستی خانلری هم توانسته در شعر عقاب این کار را بکند .چون اصل این داستان در کتاب خواص الحیوان فقط یک سطر آمده است بدین صورت {گویند زاغ سیصد سال زید وسال عمر عقاب سی بیش نباشد}
خانلری همین یک سطر را تبد یل به مثنوی هشتاد بیتی کرده است.اما نتیجه عالی گرفته است.
خانلری دو بینش و دو دیدگاه را که در تمامی جوامع بشری در جریان است و بر سرنوشت بشر تاثیر می نهد .به تصویر کشیده است .او با بخشیدن روح حماسی به مثنوی عقاب . تاثیر آن را دو چندان کرده است.او زاغ صفتان را که
که با انواع شانتاژها و شگردها در تمامی لایه های جامعه نفوذ دارند و چه بسا در مقطعی از تاریخ سرنوشت جوامع را بدست می گیرند و عقابان تیز چنگ را گوشه نشین می کنند نشان می دهد . در جائی عقاب را به مهمانی می برد و به این سور خود افتخار می کند در حالی که عقاب اگر از گرسنگی هم بمیرد لب به گند و مردار آلوده نمی کند اما بهترین خوراک زاغ گند و مردار است.در عالم اندیشه و تفکر هم زاغ صفتان اندیشه های گند خود را به تمامی اندیشه های متعالی تر جیح می دهند چون که غیر از آن نمی توانند باشند و به اندیشه های متعالی و زلال دست یابند امید وارم دوستانی که تا کنون این مثنوی نغز و پر مغز را نخوانده اند . به خوانند و لذت به برند. با تشکر {ثالث}
من هم باور داشتم که در یک دل دو عشق جا نمی گیرد تا این که عملا دل دیوانه ی من این تئوری را نقض کرد.
زیرا کم کم احساس می کردم کلبه دلم مامن و آشیانه دوتا مرغ عاشق است.آن دو هم پی برده بودند که من هر دو را به یک سان دوست دارم.جالب اینجاست که آنها هردو می دانستند که در وادی عشق من تنها نیستند .اما چون هردو انسان بودند هیچگاه به روی هم نمی آوردند چه بسا وقتی هر دو مرا می دیدند سرشان را می انداختند پایین و مثل بچه آدم دور می شدند.به همین علت در برزخ سختی گرفتار شده بودم نمی توانستم تصمیم بگیرم.چون هر دو ره به یک اندازه دوست داشتم شبها تا صبح در شخصیت هر دو تامل می کردم ودر پایان هیچ نتیجه ای نمی توانستم بگیرم چون در نظر من هر دو به یکسان خوب و مهربان بودند.گاهی با دل سنت شکن خود دعوا می کردم و گاه حسابی گریه می می کردم آخر دریک دو راهی گرفتارشده بودم که هر دو راه به سر نوشتم ختم می شد.یک شب بعد از این که کلی گریه کردم . به خواب رفتم و خواب بسیا عجیب و شگفت انگیزی دیدم.
در خواب دیدم که در یک صحرای برهوت پای پیاده راه می روم پاهایم لخت است وخارها پاها یم را خونین کرده اند .ناگهان دو تا عقاب بزرگ از چپ و راست به من حمله کرده و با منقار ها کج مثل خنجر و چنگالهایی مثل چنگال ببر سر و صورت و تنم را زخم می کردند. من نمی توانستم داد بزنم و کسی را به یاری به طلبم.پا به فرار گذاشتم اما به هر کجا که که فرار می کردم می آمدند. کاملا درمانده شده بودم نمی دانستم چه کار کنم آن دو عقاب یک مرتبه مرا از چپ و راست با چنگلهای تیز خود گرفته و به هوا بلند کردند.ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم
ترس برم داشته بود آنها مرا به نقطه نا معلو می می بردنند . من دیگر هیچ کاری نمی کردم یعنی نمی توانستم بکنم. مدتی همچنان در آسمان پرواز کردنند تا اینکه به کوه بسیار بلنی رسیدند آن دو عقاب تر سناک مرا به قله کوه بردند ودر آنجا روی تخته سنگ قهوه ای رنگ گذاشتند.و شرو عکردند تا مرا بخورند. من دیگر نمی ترسیدم چون خطر که از حد بگذرد ترس معنی ندارد.هنوز منقار خنجر نشانشان با گوشت تنم آشنا نشده بود که باد سختی وزید عقابها هراسان شدند.و به اطراف خود نگاههای هراس آلودی انداختند.
ناگهان از طرف شرق پرنده بزرگو بسیار زیبائی ظاهر شد آن پرنده چهار برابر عقاب بود رشته های دم دراز و رنگارنگ
پرنده در زیر نور خورشید می درخشید .پرنده در بالای سر من دوری زد و پایین آمد درهمان حال عقابها مرا رها کرده و با احترام آمیخته به ترس عقب کشیدند.پرنده زیبا و سحر انگیز در کنار من نشست.احساس کردم که یک گلستان یا یک خرمن گلهای معطر آنجا ریختند .شمیم خوش پرنده زیبا مدهوش کننده بود من محو تما شا بودم . تاج سر پرنده به صدها رنگ می زد.من همچنانکه غرق در تما شا بودم پرنده بال زیبای خود را به همه جای بدنم کشید و تمام زخمهایم بهبود یافت .بعد نگاهی به عقابها انداخت .ناگهان نور بنفشی از چشمانش بیرون زد وهر دو عقاب لحظه ای در میان نور بنفش ناپدید شدند بعد از دقایقی با کمال تعجب دیدم بجای دو عقاب قهوه ای یک عقاب سفید مثل برف ظاهر شد پرنده عقاب سفید را به پیش خود خواند چیزی به گوشش گفت چه من متوجه نشدم .سپسپری از پر های خود را به من داد وپرواز کرد ودر دل آسمان نا پدید شد من همچونان نگاه می کردم اما بوی عطر آگینش را از پری که به من داده بود استشمام می کردم.
بعد از رفتن پرنده زیبا عقاب سفید به کنار من آمد وباکمال تعجب مرا بنام صداکرد .وقتی حیرت مرادید گفت:تو دختر عاقلی هستی باید ظر فیت اسرار زیادی را داشته باشی بعد مرا به پشت خود سوار کرد و به پرواز در آمد.
در همان حال از خواب بیدار شدم اما از اتفاقی که افتاده بود حیرت کردم.چون عطر هما پرنده زیبارا حس می کردم
با تعجب به اطرافم نگاه کردم ناگهان همان پر زیبا ئی را که پرنده به من داده بود در کنار خود یافتم وقتی آن پر را بوئیدم نزدیک بود پس بیفتم همان بوی خوش به مشام می رسید الان چندین سال است که در اطاقم همن پر را نگه داشته ام وهر کس که وارد اطاق می شود اولین سوالش از بوی خوشیست که از آن پر می آید.
باری من از خواب که بیدار شدم و آن خواب و و آن پر مرا گیج کرده بود و از تاویل آن خواب عاجز بودم.تااین که یک روز نامه ای بدستم رسید وقتی نامه راباز کردم دیدم از حسین است یکی از دو عاشق پاک باخته من.نامه با این بیت آغاز شده بود.
عمریست همزبان دلم جز خیال نیست.....دردا کجا برم غم بی همزبانیم
دوست عزیز بهتر از جانم.اگر دیده عبرت بین کمی تیز باشد اساس عالم هستی بر پایه ی عشق می چرخد.عشق چیزی نیست که دست آویز هر کس و ناکس قراربگیرد.من برای آن که اثبات کنم عشقم واقعی است خود را از زنگی تو کنار می کشم تا بدون دغدغه فکری بتوانی سر وسامان بگیر ی . عزیزم من خیلی فکر کردم عاقبت به این نتیجه رسیدم که انسان واقعی کسی است که در اوج قدرت مهربان .
در سخت ترین گرفتاری صبور و ودر تصمیم گیری با ایثار باشد اگر هر انسانی دیگران را بر خود مقدم بدارد در اندک مدتی جهان به مدینه فاضله تبدیل خواهد شد.من اعتراف می کنم که دست کشیدن از تو توان فرساست اما چکار می توان کرد دو کلاه در یک سر عقل را به سخره گفتن است. پس از دور می بو سمت و امید وارم که در زنگی خود موفق باشید.
چگونه وصف کنم حسن بی بدیل تو را
تو مستعار منه بلیغ تمام گلها ییی
وقتی نامه را خواندم به رو افتادم و یک ساعت گریه کردم از این که چنین انسان فهمیده ایی را از دست می دهم
شدیدا ناراحت بودم اما چه کار می توانستم بکنم در واقع حق با او بود.
وقتی نامه حسین را به رضا نشان دادم . رضا هم عاشق دوم بود .رنگش سفید شد و گفت : اعتراف می کنم که حسین شخصیتی والاتر از من دارد.
در عروسیمان اولین دسته گل زیبا از طرف حسین بود.همشه خاطرات شیزینش آرام بخش روح و جانم است.
شتيراني مگس
مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي ميراند و ميگفت: من علم دريانوردي و كشتيراني خواندهام. در اين كار بسيار تفكر كردهام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي ميرانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي ميراند آن ادرار، درياي بيساحل به نظرش ميآمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.
***
6. خرس و اژدها
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد. باز مگس مينشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.
دشمن دانا بلندت ميكند بر زمينت ميزند نادانِ دوست
***
7. كَر و عيادت مريض
مرد كري بود كه ميخواست به عيادت همساية مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تكان ميخورد. ميفهمم كه مثل خود من احوالپرسي ميكند. كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه:
من ميگويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.
من ميگويم: خدا را شكر چه خوردهاي؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو.
من ميگويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم.
من ميگويم: قدم او مبارك است. همة بيماران را درمان ميكند. ما او را ميشناسيم. طبيب توانايي است. كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عيادت همسايه رفت. و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد ميميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است. كر گفت: چه ميخوري؟ بيمار گفت: زهر كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصباني شد. كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزراييل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد, كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبي از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله ميكرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستي آنها پايان يافت.
از قيـاسي(2) كه بـكرد آن كـر گـزين صحبت ده ساله باطل شد بدين
اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود
گفت نار از خاك بي شك بهتر است من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است
بسياري از مردم ميپندارند خدا را ستايش ميكنند, اما در واقع گناه ميكنند. گمان ميكنند راه درست ميروند. اما مثل اين كر راه خلاف ميروند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) قياس: مقايسه
2)عزراييل: فرشتة مرگ
3) نار: آتش
4) اَكدر: تيره, كِدر
***
8. روميان و چينيان (نقاشي و آينه)
نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي, از هنر و مهارت خود سخن ميگفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشي بر ديگري برتري دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان ميكنيم تا ببينيم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستيد.
چينيان گفتند: ما يك ديوار اين خانه را پرده كشيدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چينيها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادي براي نقاشي به كار ميبردند.
بعد از چند روز صداي ساز و دُهُل و شادي چينيها بلند شد, آنها نقاشي خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل ميزدنند.
چينيها شاه را براي تماشاي نقاشي خود دعوت كردند. شاه نقاشي چينيها را ديد و در شگفت شد. نقشها از بس زيبا بود عقل را ميربود. آنگاه روميان شاه را به تماشاي كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان روميها پرده را كنار زدند عكس نقاشي چينيها در آينة روميها افتاد و زيبايي آن چند برابر بود و چشم را خيره ميكرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آينه است؟
صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدي و كينه و حسادت پاك كرده اند. سينة آنها مانند آينه است. همه نقشها را قبول ميكند و براي همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آينه عميق و صاف است. هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نميشود. آينه تا اَبد هر نقشي را نشان ميدهد. خوب و بد, زشت و زيبا را نشان ميدهد و اهلِ آينه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهايي يافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشتهاند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافتهاند.
همة رنگها در نهايت به بيرنگي ميرسد. رنگها مانند ابر است و بيرنگي مانند نور مهتاب. رنگ و شكلي كه در ابر ميبيني, نور آفتاب و مهتاب است. نور بيرنگ است.
***
دوستان عزیز در پی نکته ها داستانهای مثنوی که به نکات داستان طوی و بازر گان اشاره شد باز به نکته دیگری اشاره می گردد
مولوی درز ادامه داستان می فرمایند:
نکته ای کان جست نا گه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان
به این نکته باید توجه زیادی کرد که با گفتن حرفی چه بسا شرنوشت یک یا چند نفر زیر و رو می شود از طرفی گوینده آن سخن عذاب وجدان گرفته وخود را سرزنش می کند که چرا این حرفو من زدم به همین خاطر سعدی هم با توجه به اهمیت مسئله می گوید:
دو چیز طیره عقل است .دم فرو بستن
به وقت گفت و گفتن به وقت خاموشی
یعنی آنجا که باید حر بزنی خاموش نشستن وآنجا که باید خاموش بمانی حف زدن عقل انسان را سبک می کند
مولوی با توجه به اهمیت این مسئله سخن را به تیر تشبیه کرده است وقتی گفته شد مثل این است که تیر از کمان رها شد دیگر بر نمی گردد . پس دوستان عزیز توجه کنند هر حرف و سخنی را که می خواهند بیان کنند قبل از اینکه از دهانشان در بیاید باید به تبعات و دست آوردهای آن سخن خوب فکر کنند تا مشکلی برای خود و خا نواده ودر نهایت به جامعه بوجود نیاورد. سخن مثل تخم است که در زمین دلها کاشته می شود بدون شک این تخم به بار خواهد نشست و میوه خواهد داد چنانکه حافظ می گوید{هر کسی آن درو.د عاقبت کار که کشت} پس از این به بعد هر سخنی که خواهیبم گفت باید اول آثاری که آن سخن برای ما بوجود خواهد آورد از نظر خود خواهیم گذراند
محمود وحدت : همه ما آدم ها بنا به نیازهایی که داریم هر روز با افرادی در محل کار، تحصیل، خیابان، مترو، اتوبوس، مغازه و ... در ارتباط هستیم. گاهی در اولین برخورد یا اولین نگاه احساس بدی به ما دست می دهد و همین باعث می شود ادامه ارتباط باعث بحث و جدل شود و به هر دلیلی به مقصودمان نرسیم.
ممکن است شما در روابط خانوادگی دچار مشکل شده باشید. در صورتی که نیازمند ادامه ارتباط هستید، از طرفی گرفتار حرف و حدیث هایی شده اید که هیچ وقت تمامی ندارد و در هر بار ارتباط باعث گرفتاری های بیشتر شما می شود.
به راستی مشکل کجاست؟ مشکل شمایید؟ مشکل آنها هستند؟
گاهی پاک کردن سوال، راه حل مشکل نیست. بارها دیده اید که حتی قطع رابطه اوضاع را نه تنها بهتر نکرده بلکه بدتر نیز کرده پس چگونه باید بر این دسته از مشکلات فائق آمد؟
می خواهیم شما را با راه حل های علمی آشنا کنیم. هر فردی مدل شخصیتی ویژه خود را دارد و با توجه به مدل شخصیتی اش با هر موضوعی یا شخصی رفتار می کند. ممکن است این سوال برایتان پیش آید که به تعداد افراد روی زمین مدل شخصیتی وجود دارد و شما نمی توانید تمام عمرتان را صرف شناخت آنها کنید. اخیرا روش نوینی در شخصیت شناسی با نام اینیاگرام ارایه شده است، یعنی مدل نُه گانه که افراد به ۹ تیپ شخصیتی تقسیم می شوند که خود این ۹ دسته نیز در ۳ دسته: ۱ احساسی، ۲ فکری و ذهنی، ۳ جسمی و حرکتی قرار دارند.
به طور کلی هر انسانی در دنیا بر اساس زندگی اش، تجربیاتش و ... شخصیتش به یکی از این مدل ها نزدیکتر است. هدف اصلی، شناخت درست تیپ شخصیتی افراد است و اینکه چگونه با هر فردی ارتباطی موثر برقرار کنیم.
در ابتدا به معرفی کامل شخصیت افراد کمال طلب می پردازیم که بیشترین اشتیاق آنها تمایل به درستی و کمال و بزرگترین ترسشان دارای عیب بودن است.
● شخصیت کمال گرا
ویژگی ها: افراد متعلق به این تیپ بیشتر اوقات عصبانی هستند، سختگیرند، دایم ایراد می گیرند، انتقاد می کنند، بسیار تمیز و منظم هستند، مودبند، کمی وسواسی هستند، بهترین ها را می خواهند، کیفیت برایشان اهمیت خاصی دارد، برای کمیت ارزشی قایل نیستند، هرگز کیفیت را فدای کمیت نمی کنند، بسیار مسوول هستند، از وجدان اخلاقی بالایی برخوردارند، این افراد صفر و یکی هستند، و بر این باورند که همواره یک راهِ درست برای مواجه شدن با هر مشکلی وجود دارد، ایده آل گرا هستند، ترس از خوب نبودن و کامل نبودن آنها را داغان می کند، برای بهبود بخشیدن به همه چیز تلاش می کنند، مشکل پسند هستند، تعجب نکنید اگر چندین بار برای خرید بروند و دست خالی بازگردند، اصلاح طلبی جزیی انکار نشدنی از وجودشان است، از اینکه با آنها شوخی کنید متنفر هستند و جدیت این افراد ویژگی بارزشان هست.
نحوه ارتباط موثر با افراد کمال گرا:
۱ هرگز آنان را تحت فشار زمانی برای انجام کاری نگذارید.
۲ از آنها ایراد نگیرید، حتی اگر ایرادی هم مطرح است در قالب پیشنهاد عنوان کنید.
۳ هرگز آنها را سرزنش نکنید حتی اگر اشتباه کردند.
۴ از نظم و دقتشان تمجید کنید
۵ با آنها بدقولی نکنید.
بُعد مثبت: کارهایی را که نیاز به سازماندهی، نظم و طبقه بندی دقیق دارد بسیار دقیق انجام می دهند. بسیار دقیق، تیزبین، باوجدان، منظم و مبادی آداب هستند.
بُعد منفی: مشکل بزرگ کمال گراها عصبانیت، خشم و کینه است. اهل غر زدن هستند. در دیدن مشکلات و ایرادها بسیار حرفه ای اند.
برخی از شغل های مناسب:
وزیر، معاون اداری
مدیر اجرایی، مدیر فنی
حسابدار
برنامه ریز مالی، مشاور
برنامه ریز شهری
دادستان
برنامه نویس کامپیوتر
جراح
● شخصیت کمک گرا، امدادرسان و مهربان
ویژگی ها: افراد متعلق به این گروه شدیدا مهربان هستند و عاشق کمک کردن به دیگران. اغلب برای کمک منتظر درخواست دیگران نیستند و به محض اینکه احساس کنند جایی حضورشان نیاز است درنگ نمی کنند. همیشه به فکر دیگران هستند. دیگرخواهی این افراد بر خود اولویت دارد به گونه ای که اول نیازهای دیگران را می بینند و سپس خود را. این افراد دوست دارند مشکلات دیگران را حل کنند و برای این کارشان مورد توجه و قدردانی قرار گیرند. کمک گراها بسیار مهمان نواز، خونگرم و دوست داشتنی هستند. آنها دوستان بسیاری دارند، خوش قلب، احساساتی، دلسوز و سخاوتمند هستند.
نحوه ارتباط موثر با افراد امدادرسان:
۱ با آنها مهربان باشید. از کارهایشان قدردانی کنید.
۲ کمک گراها در دایره توجه قرار دارند. در ارتباط با یک فرد کمک گرا بی توجه و غافل نباشید چون سریع ناراحت می شوند و غصه می خورند.
۳ حساس هستند. مواظب باشید به احساسات آنها خدشه وارد نشود.
۴ از آنها، خوبی ها و نکات مثبتشان جلوی جمع تعریف و تمجید کنید.
بُعد مثبت: برونگرا، خوش قلب، معاشرتی، اهل جمع و گروه، مسوولیت پذیر و بسیار دست و دلباز و تعارفی است.
بُعد منفی: بسیار دگرخواه است و خود را فدای دیگران می کند. دائم به نیازهای دیگران توجه دارد و می خواهد نیازهای آنان را حل کند. گاهی در این مسیر افراطی عمل می کند.
برخی از شغل های مناسب:
معلم
طراح مُد
فروشنده
پیشخدمت
طراح گرافیک
مامور آتش نشانی
پرستار
برنامه ریز عروسی
امدادگر
خدمات پس از فروش، پیگیری رضایت مشتریان
● شخصیت موفقیت طلب
ویژگی: افراد متعلق به این گروه پرانرژی، فعال، کاردان، هدفگرا و با اعتماد به نفس هستند. این افراد دوست دارند مفید واقع شوند و یک لحظه هم بیکار نمانند. برای آنها مهم است که موفق باشند. موفقیت های دیگران را با خود می سنجند و ارزش گذاری می کنند. این افراد به دلیل توانایی فوق العاده در روابط اجتماعی نزد مردم بسیار محبوب هستند، بزرگترین ترس این افراد احساس پوچی و بیهودگی است.
خواستار موفقیت هستند تا بتوانند به گونه ای خود را نشان دهند. آنقدر به فکر خواسته ها و اهدافشان هستند که گاهی وجود خود را فراموش می کنند، حتی ممکن است به جسمشان صدمه وارد کنند. به خوبی آموخته اند آنچه برای دیگران مهم و با ارزش است چیست و آن را انجام می دهند. می ترسند اگر موفق نشوند تحقیر شوند. علاقمند به جمع کردن مدارک گوناگون هستند.
نحوه ارتباط موثر با افراد موفقیت طلب:
۱ به آنها احترام زیادی بگذارید. آنها همانند امدادگراها توجه طلب و تایید طلب هستند. از موفقیت هایشان نام ببرید، در حضور دیگران آنها را به خاطر موفقیت ها، تلاش ها و پیشرفت هایشان تمجید کنید. حواستان باشد سعی نکنید فیلم بازی کنید چون سریع متوجه می شوند زیرا افراد تیزی هستند.
۲ از این افراد خرده نگیرید. اگر ایرادی وجود دارد بهتر است تشویقی مطرح کنید.
۳ اگر در مواجهه با مساله ای موفق نیستند، موضوع را از بعد مثبت شروع کنید و از تلاشی که برای آن کرده اند صحبت کنید، با این کار نیروی دوباره می گیرند و این بار قطعا موفق می شوند.
۴ از سرزنش و تحقیر کردن آنها به هیچ نتیجه ای نمی رسید.
بُعد مثبت: آدم های سریعی هستند. شدیدا انعطاف پذیرند. وقتی تصمیم بگیرند چیزی را به دست بیاورند معطل نمی کنند و به دنبال کسب نتایج هستند.
بُعد منفی: خودشان را با موفقیت هایشان می سنجند. در اثر تلاش و کوشش و کار زیاد خود را فراموش می کنند.
برخی از شغل های مناسب:
نوازنده، بازیگر
مدیر روابط عمومی
وکیل
معاون اجرایی
دستیار شخصی افراد بانفوذ، قدرتمند یا معروف
نویسنده
فروشنده، بازاریاب
فعال سیاسی یا سیاستمدار
سخنران الهام بخش
مربی کسب و کار و مشاور زندگی
مثنوی هجرت گل یک مثوی داستانی است که درآن عشق کودکی به بوته گلی به تصویر کشیده شده است. کودک هر روز با کوزه آبی به کنار گل می رود و با گل حرف می زند یک روز طبق معمول کوزه آبی بدست به کنار معشوق خود می رود اما می بیند که گل پژمرده شده است چون کودک معنی خزان را نمی دانست گریه های سوزناکی سر می دهد وبا گل درد دل می کند. گل هم لبان پژمرده اش را باز می کند و با عاشق خود یعنی کودک حرف میزند.باهم این مثنوی سوزناک را می خوانیم.
کودکی زیبا غزال خوشخرام همدم یک بوته ی گل صبح و شام
هردو سر مست از وصال یارشان هردودرمان دل بیما رشان
هرسحرگه گل برای دلبرش فرش می گستردازبرگ و برش
چادری ازسایه بر سرمی کشید بهرخوابش باد عطری می وزید
روزهابگذشت و آمد فصل دی موسم گلزاروگلشن گشت طی
آتش دی شعله زد ازهر کران دورباش و کور باش آمد خزان
بی خبرآن کودک از هر ماجرا رفت بایارش بگردد همنوا
دید ناگه همدمش را بی دم است صورتش افسرده و گردن خم است
ظرف آب و کوزه چشمش شکست اشک ریزان در کنار گل نشست
همچو نی با سوزدل دمسازشد پرده ای در نای او آغاز شد
گفت ایوایم چه آمدبرسرت کی بپو شانیده رخت دیگرت
گردنت را خم مکن بهر خدا کی گذارم تا شوی ازمن جدا
خوب می دانی تو ای زیباگلم هم برایت باغبان هم بلبلم
من تورابا خون دل پرورده ام بهرتو جور و جفا ها دیده ام
...........
نیم خندی زد گل پژمرده اش باز شد چندی لب افسر ده اش
گفت:ای طاوس باغ جان من ای صفای گلشن و بستان من
هان!نمی دانی خزان یغماگراست خود بپوشان فصل فصل دیگر است
آمدم با بادی و رفتم به باد فصل هجر عاشقان هر گز مباد
باد فروردین دو صد رنگ آورد صد گلستان گل به بستان پرورد
باد دی را پرورش در کار نیست آن سموم است و به گلشن یار نیست
کودکی بگذار و مردی پیشه کن بر بقای ریشه ها اندیشه کن
هیچ ماهی زنده در مرداب نیست کودک من هر زلالی آب نیست
تانپنداری که بادی جفت باد باد دی نامحرم است و بد نهاد
نوگلم.ای کودکم .ای باغبان فصل هجر و هجرت آمد این خزان
گرکه شاخ وبرگ من افسرده است در نگاه تو گل تو مرده است
باش تاآید بهار دیگری تا بیارم بهر تو برگ و بری
تو چه میدانی که باد و آب و خاک در جنون دی شود هر سه هلاک
جنگل سرسبز عریان می شود زاغ بهر او غزل خوان می شود
دیگر آن باد چمن پیرا گذشت فصل شادی گل زیبا گذشت
ماعروسیم و بهاران شوی ما مست باشد هر زمان از بوی ما
گر بهار آید همه عریان شویم لیک از نامحرمان پنهان شویم
هجرت است این نوگل من مرگ نیست قالب است این مرده رنگ وبرگ نیست
خود بپوشان پوشش ما رنگ ما هجرت از فصل خزان فرهنگ ما
نرگس من شبنمت راپاک کن مرد باش و دفع این سفاک کن
کاوه ام اینت درفش برگ من انتقامم را بگیر از اهرمن
من به آهنگ صبا خو کرده ام عطر گلهای دگر بو کرده ام
از پرستو قصه هادارم به یاد قصه تلخ جدایی گو مباد
با هزاران چشم چرخ فتنه گر شب همه شب سوی مادارد نظر
آفتابم اهرمن رادورکن چشم این دیو سیه را کور کن
فصل فصل این چمن را ازبرم جای صدها زخم دارد پیکرم
هرچه گویم از خزان این دیار باز هم کم گفته ام ای هو شیار
برگ برگم خطی از خون و قیام سینه سینه بهر تو دارم پیام
گاه طوفان فتنه برپا کرده است گاه بوران شور و غوغا کرده است
گاه گلچین دسته دسته چیده است شاه گلها را گهی دزدیده است
گه کلاغان لانه از ما ساختند دسته دسته بر چمنها تاختند
گر نچیند خیمه خود را خزان گل نخواهد رست در این بوستان
{ثالث}
دوستان عزیز اینک دومین داستان مثنوی را که طوطی و بازر گان بود باهم خواندیم وحالا به نکات این داستان می پردازیم.
در این داستان مولانا می خواهند قیاسهای نا روا را که به نتایج نادر ست می انجامد به چالش بکشد.چنانکه وقتی در اثر ضربه چوب موی سر طوطی ریخت دیگر با مشتریان حرف نمی زد گوئی لال شده است تا اینکه یک روز درویشی طاس وبی مو از جلو مغازه رد می شد طوطی با دیدن کله بی موی درویش زبانش باز شد وبه گفتار آمد. وخطاب به درویش کچل گفت :مگه توهم شیشه روغن را ریخته ای .از این سخن طوطی همه خندیدند .علت خنده آن بود که طوطی به اندازه توانایی خودش مسئله را درک می کرد و نتیجه می گرفت.
بدون شک در دنیای ما آدمها هم چنین است یک عده مردم بدون توجه به نا رسائی فهم خود در مسائل مهم مثل طوطی به نتیجه می رسند و همان نتیجه را عین صواب می دانند .این چنین آدمهایی نمی دانند که که طوطی صفت با یک قیاس ابتدایی به نتیجه رسیده اند در حالی که مسئله بسیار پیچیده تر از آن است
بعد ملانا خطاب به کسانی که خودرا با انبیا و اولیا هم سطح مدانستند می گوید.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نوشتن شیر شیر
در این بیت با توجه به صورت ظاهر دو کلمه شیر که یکی هستند اما در معنا یکی نیستند چون شیر اول همان حیوان درنده که در جنگل زندگی می کند می باشد وشیر دوم همان شیری است که نوزاد از سینه مادر میخورد.مولوی هم می گوید به ظاهر قضیه نگاه نکنید چون ظاهر گمراه کننده است.مثل همین دو کلمه که ظاهرشان هیچ تفاوتی ندارند.اما در معنا بسیا متفاوت هستند.
در نتیجه گر چه انسانها از نظر ظاهر شبیه هم هستند اما از نظر ارزش. منش علم و سایر خصوصیات بسیار متفاوت هستند. ملانادر ادامه برای نشان دادن تفاوتهای باطنی مثالهی مختلفی زده استو از جمله:
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سرگین شدوزآن مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آبخور
این یکی خالی و آن دیگر شکر
البته صد ها مثال دیگر می توان زد که در ظاهر شبیه هم هستند اما در باطن بسیار متفاوتند.
پس از این بخش چنین نتیجه می گیریم که:به ظاهر قضاوت نکنیم وتفاوتهارا درک وقبول کنیم.
بگرد.شتاب بگیر
انبوه انبوه دانه است
دریا دریا اشک
چشمه چشمه خون
گرم و تازه
ماهمه به نوبت ایستاده ایم
تادر برهان نظم خللی نیفتد
شتاب بگیر
ای آسیاب چرخ
تا مطبخ خلافت سرد نشود
- mahmooddadashrostami@yahoo.com
موزش تفكر به دانش آموزان؛ ضرورت و اهميت
|
براي اينكه دانش آموزان خوب تربيت شوند و افراد مفيدي در آينده باشند بايد متفكر ،خلاق ، نقاد و داراي بينش علمي باشند . و اين تنها در سايه ي انتقال اطلاعات به ذهن شاگردان حاصل نمي شود بلكه در برنامه هاي مدارس بايد روش هايي گنجانده شود كه از طريق آن ها دانش آموزان قابليت هاي چگونه آموختن را از طريق نظم فكري بياموزند و در زندگي روزمره ي خود به كار برند و با توجه به نقش اساسي محيط هاي آموزشي و روش هاي حاكم بر آن ها ، بايد به صورتي سازماندهي شوند كه دانش آموزان را به جاي ذخيره سازي حقايق علمي با مسائلي كه در زندگي واقعي با آن ها مواجه مي شوند درگير سازند .
ماهيت و تعريف تفكر:
بسياري از دانشمندان انسان را حيوان متفكر مي دانند و تفكر(1) را فصل مميز انسان و حيوان قرار مي دهند. با اين كه پاره اي از آزمايش ها نشان مي دهد كه تفكر در سطح پايين و ابندائي آن در ميان بعضي از حيوانات ديده مي شود ولي تفكر اساسي(2) مخصوص انسان است و علاوه بر جنبه ي فرهنگي طبيعت انسان اين خصوصيت نيز انسان را از ساير حيوانات مشخص و ممتاز مي سازد.(شريعتمداري،1382،ص379)
جان ديويي در كتاب چگونه فكر مي كنيم درباره ي مفهوم تفكر مي گويد : عملي است كه در آن موقعيت موجود ، موجب تاييد يا توليد واقعيت هاي ديگر مي شود ،يا روشي است كه در آن باورهاي آينده بر اساس باورهاي گذشته پايه گذاري مي گردد(به نقل از: شعباني، 1382،ص 44) شريعتمداري در كتاب روانشناسي تربيتي خود تفكر را :جرياني كه در آن فرد كوشش مي كند مشكلي را كه با آن رو به رو شده مشخص سازد و با استفاده از تجربيات قبلي خويش به حل آن اقدام نمايد (1382،ص379) تعريف مي نمايد . اهميت و ضرورت :
يادگيري از طريق شرطي سازي (3) (كه مد نظر رفتارگرايان است )يك يادگيري سطحي است و با يادگيري از طريق درك و فهم و بصيرت كه بر محور تفكر قرار دارد ، قابل تلفيق نيست. تفكر پايه ي ادراك و يادگيري را تشكيل مي دهد . فهم و ادراك اساسي هر چيز ، نتيجه ي تفكر درباره ي آن چيز است .
پيشرفت انسان در زمينه ي علمي ، ادبي ، هنري ، اخلاقي و معنوي همه در نتيجه ي تفكر انديشمندان حاصل شده است حل مشكلات زندگي ، اجتماعي و … در سايه ي تفكر و تعقل صورت مي گيرد . حضرت علي (ع) مي فرمايند: لا يستعان علي الد هر الا با لعقل (( تنها از طريق عقل مي توان بر زمانه پيروز شد.))(شريعتمداري،1380، ص18) ويژگي هاي ذهني متفكر:
1) ترديد منطقي : معمولا امور را با ترديد مي نگرد و بدون ترديد از پذيرش افكار و عقايد خودداري مي نمايد.
2) كنجكاوي شديد. 3) فهم عميق : به معرفت سطحي قناعت نمي كند و ژرف انديشي خاصي در مطالعات او به چشم مي خورد. 4) ديد وسيع : غالبا امور را در سطح گسترده تري مورد مطالعه قرار مي دهد. 5) سعه ي صدر. 6) ترقي طلبي : از ركود و توقف رنج مي برد. 7) فروتني. 8) وحدت رويه شخصيتي هماهنگ و واحد دارد. 9) اتكا به نفس. 10) طرفداري از ارزش هاي انساني(شريعتمداري ، 1380 ، ص 90 ـ 94). مقايسه ي آموزش به روش سنتي با آموزش تفكر :
در آموزش سنتي فعاليت اصلي كلاس بر عهده ي معلم است و معلم فعالانه به ارائه ي اطلاعات و دانش سازمان يافته مي پردازد و در صدد است تا آن ها را به ذهن شاگردان منتقل كند . و دانش آموزان منفعلانه بايد اطلاعات مورد نظر را حفظ كرده و در زمان ارزشيابي به خاطر آورده و پاسخ دهند در اين روش تاكيد بر محتواي درس است و اغلب كتاب درسي و معلم منبع اطلاعاتي محسوب مي شوند. ولي در آموزش براي متفكر بار آمدن دانش آموز معلم نقش راهنما و تسهيل گر را دارا بوده و دانش آموزان فعالند و در پي كسب اطلاعات از منابع ديگري علاوه بر معلم و كتاب درسي هستند.همچنين به جاي تاكيد بر محتوا بيشتر
بر روش تاكيد دارند و حجم اطلاعات دريافتي در درجه ي اول قرار ندارد و لزومي به حفظ كردن مطالب درس بدون درك و فهم آن ها نيست (سيف ، 1379) عوامل بستر ساز تفكر :
الف : دانش:
اگر فرد درباره ي چيزي كه مي خواهد بيانديشد ادراك يا دانشي نداشته باشد قادر به تفكر و تجزيه و تحليل آن موضوع نخواهد بود و به همين دليل درباره ي هر موضوعي كه مي خواهيم در كلاس از اين روش استفاده كنيم بايد دانش آموزان راجع به آن اطلاعاتي داشته باشند و در غيراين صورت لازم است اين اطلاعات يا منابع و راه هاي كسب آنها را به شاگردان بگوييم و با آن ها آشنا كنيم.
ب : منش يا مشرب :
بايد دانش آموزان كم كم به اين روحيه و ديد برسند كه بايد با ترديد منطقي به مسائل نگاه كنند و درباره ي هر موضو عي بدون تعصب و گرايش خاصي عمل كنند .
ج : اقتدار (4):
گرايش انتقادي معمولا مورد توجه يا پذيرش قرار نمي گيرد . متفكران منتقد اهل مباحثه و پر سر و صدا هستند . آنان در واقع ماشين جامعه را به حركت در مي آورند و به سختي مي توانند بين خطوط كاوشگري و خطر كردن گام بردارند (شعباني ، 1382 ، ص89)
در كلاس درس هم بايد براي شاگردان اين اطمينان حاصل شده باشد كه اگر مطلبي را بر خلاف نظر معلم يا كل كلاس ابراز داشتند و از آن حمايت كردند مشكلي براي آنان به وجود نمي آيد و در بحث همه ي شاگردان به صورت منطقي به ارائه ي نظرها و ديدگاه هاي خود مي پردازند و كسي به خاطر عقيده يا نظري مورد ملامت قرار نمي گيرد و كم كم شاگردان به اين سطح برسند كه اگر در جمعي نظري مخالف آن ها داشتند ابراز كنند و با دليل از آن دفاع كنند . نحوه ي سازماندهي كلاس درس به منظور تشويق تفكر:
الف : ايجاد تعادل بين محتوا و فرايند تدريس:
اگر تلاش معلمان در فرايند ياددهي – يادگيري تمام كردن كتاب درسي و آماده كردن شاگردان براي آزمون نهايي باشد اين روش از ديگر فعاليتهاي آموزشي از جمله پرورش تفكر ، در كلاس جلوگيري مي كند.
ب : ايجاد تعادل بين سخنراني و كنش متقابل :
معلم بايد از طريق تشويق مباحثه و پرسش و با استفاده از ديگر روش هاي مناسب براي تبادل انديشه در كلاس درس ، بين سخنراني خود و كنش متقابل دانش آموزان تعادل ايجاد كند.
ج : سازماندهي و طراحي فضاي كلاس :
فضاي آموزشي در پرورش مهارت هاي تفكر انتقادي نقش بسيار ارزنده اي دارد . سازماندهي و آرايش كلاس درس به منظور ايجاد فضايي براي تعامل بسيار دشوار اما مفيد و موثر است كه در ذيل به پنج نكته اساسي كه براي موثرتر شدن اين امر اشاره دارد پرداخته مي شود:
1) هر جلسه را با طرح يك مساله شروع كنيد :
درابتداي شروع هر درس تدريس را با يك سوال يا مساله ي جذاب شروع كنيم كه باعث جلب توجه دانش آموزان به درس مورد نظر گردد. 2) براي تشويق شاگردان به تعمق از سكوت استفاده كنيد :
علاوه بر روش هاي حل مساله ،بحث و گفتگو و حتي تبادل پر شور عقايد ، سكوت هم مي تواند به رشد تفكر انتقادي كمك كند. 3) فضاي كلاس را طوري مرتب شود كه باعث كنش متقابل شود :
شرايط فيزيكي كلاس درس در ايجاد محيطي مناسب براي تفكر انتقادي بسيار حائز اهميت است . فضاي كلاس درس بايد طوري طراحي شود كه تبادل انديشه را تسهيل كند . قرار دادن صندلي ها و ميزها در صف مستقيم و پشت سر هم ، تبادل انديشه و تفكر جمعي دانش آموزان را غير ممكن مي سازد . معلم ها با استفاده از تخيل و اندكي تلاش مي توانند وضعيت فيزيكي كلاس درس را اصلاح و فضايي ايجاد كنند كه باعث تبادل افكار دانش آموزان شود. در كلاس هاي كوچك و كم جمعيت مي توان ميزها و صندلي ها را به صورت نيم دايره ، دايره ، چهارگوش يا به شكل(U ) يا ( نعل اسبي ) مرتب كرد. و در كلاس هاي بزرگتر هم مي توان شاگردان را به گروه هاي كوچك تقسيم كرد .در اين گونه سازماندهي كلاس هدف اصلي اين است كه دانش آموزان يكديگر را ببينند و با يكديگر به مباحثه و فعاليت بپردازند. 4)در صورت امكان به وقت كلاس بيفزاييد:
تفكر زماني پرورش مي يابد كه دانش آموزان فرصت كافي براي تعمق و تفكر داشته باشند . كلاس درس با زمان محدود براي پرورش تفكر مفيد و موثر نخواهد بود و كلاس هاي طولاني براي آموزش فنون تفكر انتقادي بسيار بهتر و موثرتر از كلاس هاي كوتاه مدت است : از اين رو ، معلمان بايد در صورت كمبود وقت تلاش كنند بر وقت كلاس بيفزايند تا دانش آموزان فرصت بررسي ، تبادل انديشه و تجزيه و تحليل اطلاعات را بيابند . 5) محيطي پذيرا ايجاد كنيد:
تلاش براي تشويق دانش آموزان به بحث و تبادل انديشه به محيطي پذيرا نياز دارد ؛ يعني جايي كه هم دانش آموزان در آن احساس امنيت كنند و هم معلمان بتوانند به يكديگر اعتماد و اطمينان نمايند.معلمان بايد با دقت و احترام به اظهار نظرهاي دانش آموزان گوش دهند . آنان مي توانند به طور مستند و معقول اظهارات نادرست دانش آموزان را رد كنند ، اما هرگز نبايد خود دانش آموزان را طرد نمايند يا مورد سرزنش قرار دهند.معلمان بايد براي اظهارات غلط يا درست دانش آموزان در فرايند بحث و تبادل انديشه ارزش يكساني قائل شوند ؛ زيرا محصول انديشه ي آنان است و زمينه اي براي انديشه ي مجدد و ٍ ?ويايي تفكرشان فراهم مي سازد(شعباني ، 1382 ، ص 93 – 97 ) نتيجه گيري:
با توجه به تحولات شگرفي كه در علوم و فناوري اطلاعات حاصل شده و نظريه ها و رويكردهاي جديدي كه نسبت به علم و روش هاي آموزش آن مطرح شده است ديگر متخصصان تعليم و تربيت به انتقال حقايق علمي و تاكيد بر محتواي دروس دست برداشته اند و اكنون بر روش و نگرش علمي در فرايند ياددهي – يادگيري تاكيد دارند و يادگيري روش علمي و كسب نگرش هاي علمي با روش هاي سنتي امكان پذير نيست و بايد به جاي آن ها از روش هاي جديد استفاده نمود . معلمان عزيز و گرامي نيز كه در اين خصوص پرچم دار محسوب مي شوند بايد با اين گونه روش ها و رويكردها آشنا بوده و ار آن ها در اداره ي كلاس و آموزش دروس گون
اگون استفاده. همكاران عزيز با توجه به شرايط كلاس و تجارب خود مي توانند به نحو بهتر و شيوه هاي جذاب تري در دروس گوناگون از اين روش استفاده نمايند . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پا نوشت ها: 1) Thinking 2) Reflective thinking 3) Conditioning 4) Authority منابع: 1)سيف ، علي اكبر(1379) ؛ روانشناسي پرورشي (روانشناسي يادگيري و آموزش)؛تهران :آگاه.
2)شريعتمداري ، علي (1382) ؛ روانشناسي تربيتي ؛تهران :اميركبير . 3) شريعتمداري ،علي (1380)؛ نقد و خلاقيت در تفكر ؛ تهران : مركز نشر پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي . 4)شعباني ، حسن (1382) ؛ روش تدريس پيشرفته (آموزش مهارت ها و راهبرهاي تفكر)؛ تهران : سمت . |
نامه آبراهام لینکن به آموزگار پسرش
او باید بداند که همه مردم عادل و صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بیاموزید به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت میشود. به او بیاموزید که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست.
میدانم که وقت میگیرد اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن برحذر دارید. به او نقش و تأثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
اگر میتوانید به او نقش مؤثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز میکنند، دقیق شود.
به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایمها، ملایم و با گردنکشها ، گردنکش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست میرسد انتخاب کند.
ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهید.
اگر میتوانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.
به او بیاموزید که میتواند برای فکر شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بیمعناست!
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق میداند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس با پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.
متن بالا ترجمه نامه آبراهام لینکن – رئیس جمهور امریکا- به معلم فرزندش می باشد.
اگر شما بخواهید در آغاز سال تحصیلی جدیدنامه ای به معلم فرزند خود بنویسید و درآن ده خواسته اصلی خود را از اینکه او را به معلم و مدرسه می سپارید . بیان کنید، چه خواهید نوشت؟
دوستان عزیز امروز یکی از شعرهای خود را که در قالب مثنوی سروده شده میذارم من این شعر سمبلیک را از سخن یکی بزرگان الهام گرفته ام که گفته است:آزادی فساد نمی آورد بلکه فساد را رو میکند
یعنی اینکه در شب همه چیز به یک رنگ دیده می شود .اگر صدها گل رنگارنگ را در شب نگاه کنید سیاه دیده می شوند اما در زیر نور خور شید هر چیز به رنگ اصلی خود دیده می شود.استبداد هم مثل شب همه چیز را سیاه نشان می دهد.آزادی تا آنجا مهم است که خداوند در قرآن فرموده اند که حتا در دین هم اجباری نیست.لا اکراهه فی الدین ناظر به این مسئله می باشد.
ای شب تو مگر سحر نداری یا خود ز سحر خبر نداری
ای سربی شوم وحشت انگیز از شانه شهر خسته بر خیز
ای سایه بوم ای شب تار دست از سر آفتاب بردار
سر تا قدمت به رنگ ننگ است ای زنگی مست این چه رنگ است
رنگ رخ لاله را چه کردی آهنگ شلاله را چه کردی
از سرخ و سفید و ارغوانی وز سبزی و باغ گل چه دانی
ای کافر مذهب شقایق از رنگ تو کی رهد خلایق
در حجم تو اینک ای شب تار یکسان شده است نرگس و خار
رنگ رخ سرو را ربودی آرایش باغ را زدودی
هر جا شبهی زچوبه ی دار نعشیست به روی نعش آوار
اهریمن هول در کمین است اینجا مگر آخر زمین است
جنگل همه خسته و هراسان از بیم تبر همیشه لرزان
این است حماسه ی سیاهی جز راه سیاه نیست راهی
تا هست جهان زتیره سیر است اما چه کند درآن اسیر است
گیسوی چمن که تاب می خورد از اشک بهار آب می خورد
اینک نه چمن نه آب ماندست درزلف چمن نه تاب ماندست
دریا که همیشه خنده لب بود زیبا و زلال و پر طرب بود
اینک شده قیر گونه گنداب خلوت گه بزم نسل مرداب
کوهی که به رخ زمه تتق بود در قاب طلائی افق بود
کوهی که تجسم سحربود دیوانه و عاشق سحر بود
اینک به نظرچودیو خفته ست بیگانه و تر سناک و سرمست
ای مرغ سحر زخواب بر خیز صهبای نوابه جام جان ریز
بر خیز افق در التهاب است هنگامه وضع آفتاب است
بر خیز و نوای تازه سر کن تا فتح سحر زسر گذر کن
ثالث
دوستان عزیز.من نصیحت کردن.آن هم از نوع ناشیانه اش را دوس ندارم اما بعضی تجربیات را که در زندگی حاصل کرده ام و موار خاصی را که آموخته ام ومی دانم که در زنگی به دردتان می خوره اونارو برا شما عزیزان می آرم.
امروز می خوام یه داستان کوتاه رو که اتفاق افتاده براتون بیارم.
دوستان .هیچ میدونید بسیاری از حوادث ناگوار ریشه در افکار واحساسات غلط ومنفی خود ما داره؟
ویا می دونید قضاوت عجولانه و تصمیم گیری شتاب زده سرنوشت انسانو کاملا عوض میکنه .پس به این داستان واقعی گوش جان بسپارید در این داستا ن فقط اسامی رو عوض کرده ام.
کیان شب وروز آه و ناله می کرد و دو پاشو تو یه کفش کرده بود که دختر مورد علاقه شو براش خوستگاری کنند اما به دلایل شرایط او که بیکار بود پدر و مادرش دل به کار نمی دادند.با لا خره پا فشاری کیان کار خودشو کرد و پدر و مادرش چندین بار به خواستگاری دختر رفتند آخر سر پدر و مادر دختر گفتند ما به شرطی قبول می کنیم که کیان استخدام شود.
کیان باشنیدن موافقت مشروط پدر سمیرا فوق العاده خوشحال شد و پی کار رفت.وقتی انگیزه انسان برای رسیدن به هدف قوی باشد هیچ موانعی مانع رسیدن به هدف نمی شه.کیان بعد از تلاش های دامنه دار موق شد استخدام شود.اولین حقوقش را که گرفت انگار دنیا رو بهش داده بودند .
پدر سمیرا طبق قولی که داده بود با ازدواج آن دو موافقت کرد.حال دیگه هیچ واژه یا جمله ای نمی تونست عمق شادی کیان رو به تصویر به کشه.
روزی کیان دست نامزد خود را که از جان خودش نیز بیشتر دوست می داشت می گیره و باهم به پارک میرن.اونا روی در مقابل بوفه روی صندلی می شینند
بعد از دقایقی کیان به نامزدش میگه:عزیزم همین جا بشین دو تا بستنی بخرم
کیان با دوتا بستنی قیفی و دوتا کیپس سرکه ای در حال بزگشت بود.در آن حال پسر جوانی سواربر کفشهای اسکیت از مقابل سمیرا رد می شد .جوان در حال رد شدن از مقابل سمیرا به روی او خندید دست تکان داد.
کیان باد یدن آن صحنه از آتش خشم شعله ور شد وعنان اختیاراز کف داد .
او با عصبانیت به نزد نامزدش آمد و خوردنی هارا به دست سمیرا داد وبا سعت به دنبال جوان دوید.
سمیرا متوجه شد واز پشت سر داد زد کیان کیان با تو ام کیان .
اما خشم گوشهای او را کور کرده بود .کیان وقتی به جوان اسکیت سوار رسید در حالت جنون آمیز زنجیر آهنی را که به سر آن تیغه چاقو وصل کرده بود دو سه بار دور سرش چر خاند و محکم به سر جوان بی خبر زد در همان حال هر دو چشم جوان بیرون ریخت و با کله به روی سنگ فرش افتاد ودر میان خون بال بال زد. در همان حل سمیرا وحشت زده سر رسید وبا دیدن آن صحنه وحشت زا بستنی ها را محکم در حالت گرین به سر کین کوفت وداد زد:
کثافت چه کار کردی اون پسر دائیم بود.
اون کار باعث شد که کیان هم شغل خود را از دست داد هم نامزدش طلاق گرفت و آخر سر هم در زندان خود کشی کرد. حال نتیجه گیری این داستان واقعی به خود شما عزیزان وا گذار می شود
غرور
مثل فشارخون است
هم با لایش مشکل ساز است
هم پایین اش.
میدونید برای چی میگن با آدم خسیس مشورت مکن؟
باین علت است که:
آدم خسیس همه چیز را
کوتاه.ناقص ومعیوب می بیند.
وتورا مثل خودش منحرف می کند.
پس هیچگاه با خسیس مشورت نکنید.
اگر به زمین نخورید.
لذت برخاستن را
درنمی
یابید.
هر انسانی به اندازه درک و فهمش آزاد است.
دنیا به قدری بزرگ است که برای همه جا هست
به جای آن که جای دیگران را بگیری سعی کن
جای خود را پیدا کنی.
چارلی چاپلین
آنکه اول است بهتر نیست
آنکه بهتراست اول است.
کم باش تا همیشه باشی
همشه مباش تا مثل صدای دریا
برای ساحل نشینان...
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
گهی چو لاله وحشی چقدر زیبایی
گهی چو عصمت گل نابی ودلارایی
کلیم شعر من اینک چو سامری شده رست
زسحر چشم تو ای فتنه تما شایی
منی که دامن همت به عرش می سودم
زدوریت شده ام سرسری وهرجایی
چگونه وصف کنم حسن بی بدیل تو را
تو مستعار منه بلیغ تمام گلهایی
به گل نشسته زطوفان سفینه غزلم
برس به داد غزل ای غزال در یایی
به زیر پای خیالم سپهر کرسی شد
زهر چه وهم و گمان برتری و والایی
شبی به گوشه چشم عنایتم دریاب
ندارم از دو جهان غیر تو تمنایی
چه لعبتی که تو را هر که دید عاشق شد
چه گوهری که در این بحر عشق تنهایی
بناب:ثالث
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید