ابزار وبمستر

قصه زندگی

بی تو این درد جگر سوز به درمان نرسد

دفتر زندگیم بی تو به سامان نرسد

قصه زندگیم را گرهی باز نشد

ناخن بخت بر این قصه ی پر خان نرسد

                                    {ثالث}



تاريخ : دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, | 8:53 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

 

حقیقت خودش ساخته میشود اما دروغ را می سازند.

چشمان دروغگو همیشه هراسان است

دانسته های انسان دو نوع است"

1بندوزنجیر است

2پروبال است



تاريخ : دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:, | 13:6 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

 

اگر می خواهی ملتی را به راحتی از پای در بیاوری، امید را از دستشان بگیر.

                             {ثالث}


 



تاريخ : دو شنبه 5 اسفند 1392برچسب:, | 14:6 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

سلام دوستان عزیز.

غزلی برای خانم رکسانا ی عزیز سروده ام که مشاهده خواهید فرمود.اما شان نزول این غزل را بهتر است بدانید.

من برحسب اتفاق در کافی شاپ وحید در تبریز منتظر بودم تا  یک صنلی خالی شود و من بنشینم در همان حال  متوجه

شدم که کسی صدایم می کند.نگاه کردم و دیدم که استاد رضا پاشا زاده به همراه خانواده دور میزی نشسته اند و برای من

جا باز کردند و من نشستم. اقای پاشازاده مرا به اعضای خانواده  خود معرفی کرد ند و در ضمن به دختر خود رکسانا خانم گفتند که:

رکسانا ثالث که تعریفش را می کردم این است ها.من هم رعایت ادب را به جا آورده و تشکر کردم. رکسانا خانم از من خواست

تا غزلی را برایش بخوانم من هم غزلی خواندم که با این بیت شروع می شود

                   {چو  نان مانده  زبی حاصلی کپک زده ام//برای زندگی عا شقانه لک زده ام}

وقتی غزل به این بیت رسید{برای دیدن تو ای گل همیشه بهار//هزار چشم به پر های قاصدک زده ام} رکسانا خانم چون نتوانست  امواج متلاطم احساسات  پاکش را بنا به موقعیت محل تخلیه کند چنان به خود پیچید ،  صندلی  که نشسته

بود ند، تاب سنگینی احساسان اورا تاب نیاورد و افتاد .همین قدر می توانم بگویم که من در طول این مدت کسی را ندیده ام که

از نظر وسعت و قدرت  و زلالی احساسات به پای رکسانا خانم برسد. بر همین اساس این غزل را به این بانوی پر احساس نوشته ام .امید وارم که شما دوستان هم به پسندید.

تو شیرین تر زشیرینی که صد شوری به سر داری

به مضراب غزل در پرده آهنگ دگر داری

چو شمعی با زبان آتشین در حجم یک ظلمت

پیام روشنی بر آشنایان سحر داری

شکستی رونق بازار گل را با شکر خندی

زلال نابی و در حجم آیینه سفر داری

چو مینا خنده مستانه ات غم را به هم ریزد

تو آن شوری که از شیرینی مستی، خبر داری

وزیدم این غزل را بهر گلزار تو سیمین تن

تو آن باد سمن بویی که بر گلشن گذر داری

زسر تا پای احساسی و روح سبز بارانی

دلی سرسبز چون باغ و سری پر شور و شر داری

همیشه مرغ احساسم زخالت دانه می چیند

چو {ثالث}بهر باغ زندگی قاب نظر داری

                         {ثالث}



تاريخ : دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, | 13:13 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

سلام

عده ای از دوستان در مورد رمان  فوق هیجانی سرمه دان زمردین سوال کرده بودند.به اطلاع دوستان می رسانم که آخرین خبر در مورد رمان این است که الان بیش از هشت ماه است که در ارشاد خاک می خورد انشاء... بعد از تایید آقایان  البته  اگرتایید فرمودند ،در اسرع وقت به زیور طبع مزین خواهد شد.همچنان که کم و بیش می دانید چاپ کتاب در کشور ما از شاق ترین اعمال محسوب می شود.کی این مشکل حل خواهد شد،طبق معمول خدا می داند.در هر حال مارا به انتظار کشیدن عادت داده اند باید انتظار بکشیم.با عرض ارادت { ثالث}



تاريخ : دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, | 10:57 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

 

من هم مثل همه مردم ایران ،اگه هرشب یه قرص خواب نخورم ،خواب به چشام نمی آد وتا کله سحر بالحاف و تشک گرگم به هوا بازی می کنم. خوشبختانه از انگلستان قرص خوابی می آرند که خیلی خوبند ،آدم تا از اونا یه  دونه می خوره فورا به رخت خواب میره. من از اونا مصرف می کنم ،چون علاوه بر اینکه بعد از خوردن یه قرص انگلیسی راحت می خوابم،بلکه خوابهای مورد دلخواهم رو هم می بینم.امروز می خوام برا دوستان گلم یکی از اون خوابهارو که بعد از خوردن قرص خواب انگلیسی دیدم تعریف کنم . اما از اونجایی که شاعر جماعت به نظم و ترتیب!!خیلی اهمیت میدن،منم خواب خود رو به نظم در آورده ام.امید وارم که دوستان عزیزم از این  خواب منظم ،بیدار شوند.

دوش کز فیض دوتا قرص مرا خواب ربود

خوابی آمد به سراغم که مرا خواب،ربود

خواب دیدم که نماینده مجلس شده ام

تا ابد محکم و پاینده مجلس شده ام

هر کجا می گذرم جمله سلام است و ثنا

هر کجا می نگرم شکر و سپاس است و دعا

دوستان و همه طایفه ام جمع شدند

جان بکف مجلس ما را همگی شمع شدند

سفره ام خوان دوصد خان به غلامی نخرد

خانه ام کلبه خاقان به غلامی نخرد

مردم از فیض وجودم همگی مست سرور

کشور از یمن مدیریتم آکنده زشور

گره فقر گشودم به سر انگشت خرد

نقد و نعمت فوران می زند از جیب و سبد

رشک می برد به این کشور آباد،بهشت

به هوایش دل و جان روضه فردوس ،بهشت

بالش ناز به زیر سر ویارم در بر

دل چو مرغی زند از شوق وصالش پرپر

ناگهان قابض الارواح زدر ظاهر شد

دیدم ایوای مرا عیش و طرب آخر شد

تاکه سر پنجه قهرش به گلویم پیچید

نفسم تنگ شدو دیده دگر هیچ ندید

چون غریقی شده بودم به میان امواج

می شد از باد خزان گلشن عمرم تاراج

ناگهان خواب پرید از سر پر درد سرم

دیدم آلوده شده از نک پا تا کمرم

 {ثالث}

 


 



تاريخ : دو شنبه 30 دی 1392برچسب:, | 15:19 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

احسان جونم



تاريخ : دو شنبه 30 دی 1392برچسب:, | 11:5 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

فاطمه

16 دی 1392 14:44
 
مرد نابینا
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
-



تاريخ : دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, | 16:23 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

 

پسر تازه به باغ رسیده بود که متوجه شد مادرش حالت عادی ندارد. با عجله رفت کنارش و پرسید :چی شده مادر چرا رنگت پریده؟اما مادرش نمی توانست حرف بزند انگار شدیدا ترسیده بود.پسر گفت: پدر کجاست؟زن با دستش ته باغ را نشان داد. بعد از دقایقی زن توانست حرف بزند .پسرش پرسید مادر تورو خدا نصف جون شدم  چی شده پدر کجاس؟زن بریده بریده گفت:پدرت ته باغ داره آبیاری میکنه من تنهام میدونی، دوبار یه مار بزرگ اومده همینجا{ جلو خانه باغ را نشان داد}.رقص کرده ورفته خیلی ترسیدم در همان حال زن فریاد کشید زیرا باز مار از میان علفها بیرو آمد ه و حدود نیم متر سرش را بلند کرد و  داشت رقص می کرد .در آن حال پسر یک چوب دستی کلفت بر داشت تا مار را بکوبد اما مار خزید و بیست متر آنطرفتر دوباره شروع به رقص کرد.پسر چوبدستی بدست بسرعت به طرف مار دوید اما مار باز حدود بیست سی متر خزید و همان نمایش را اجرا کرد.پسر از تعجب شاخ در می آورد انگار مار می دانست دارد چه کار می کند .پسر باز به طرف مار خیز برداشت و دوباره مار فاصله ای را پیمود و نمایش رقص را شروع کرد. پسر ،هم  متعجب بود و هم ، واهمه ناشناخته ای وجودش را فرا گرفته بود. هر طور شده مار را تعقیب کرد تا بلکه از شرش در امان باشند .مار سرخ در حالی که سرش را بالا گرفته بود ،مصطفی را بدنبال خود کشاند و  آنرا درست به بالای سر پدرش هدایت کردکه بیهوش افتاده بود.پسر  دیدکه مار دیگری همشکل  مار رقاص درست در بالای سر  پدر ش چنبر زده  است ،اما با دیدن جفت خود هردو به میان علفها خزیدند. مصطفی رفت سراغ پدرش و باعجله گوش به سینه اش چسباند و دید که نبضش بسیار کند شده است ، فورا پدر را سوار کولش کرد و به طرف ماشین برد  وبه طرف بیمارستان به راه افتاد.بعد از چند روز که مرد از مرگ حتمی نجات یافت و دکتر ها می گفتند اگر دقایقی دیر می رسید، مرگش حتمی بود،از گفته های اطرافیانش متوجه شد که پسرش اورا به طور اتفاقی که داشت مار خطر ناکی را تعقیب می کرد،

بیهوش یافته و اورا به بیمارستان حمل کرده است .اما بشنوید از مرد .در همان حال که پزشک و پرستاران و اطرافیان نش در اطاق بودند،رو به پسرش کرد وبا صدای ضعیفی گفت:پسرم پیداکردن من  اتفاقی نبود.و رقص اون مار هم تصادفی ویا  از سربازیگوشی نبود. الان دوازده سال است که من با اون دوتا مار  دوست صمیمی هستم  و براشون گوشت میبرم. بعد سرفه ای کرد و به سخن خود ادامه داد ،در حالی که توجه همه را  حتا بیماران سایر تخت هارا نیز جلب کرده بود گفت:پسرم قبل از اینکه من در اونجا بیهوش بشم اون مار به همراه جفت خود در کنا من بودند ،و قتی که قلبم گرفت و افتادم دقایقی هشیا بودم و دیدم که اون مار چگونه مثل یک دوست واقعی به من نزدیک شد و دهانش رو به دهان من گرفت انگار می خواس دهنمو ببوید بعد به طرف خونه باغ ،اونجا که مادرت قرار داشت خزیدو جفتش نیز بالای سرم چنبر زد. من دیگر از اون به بعد، چیزی را بخاطر ندارم و اما این موضوع به دوازده سال قبل برمی گردد. دوازده سالا قبل من درختان  همون باغ خودمون رو در کوره ای که درست کرده  بودم زغال می کردم.یک روز عصر وقتی کوره را از زغال خالی کردم وبرای خوردن چای به چادرم برگشتم بعداز دقایقی همون مار را که برای کشتنش  خیز برداشته بودی،دیدم که درمقابل در چادر سرش را برده بالا به ظاهر دارد می رقصد منم  مثل شما با یه چوبدستی اومدم بیرون اون مار برگشت وبه طرف کوره رفت ومن دیگه دنبالش نکردم اما  بعد از چند دقیقه دوباره پیداشد و بدون ترس از من  اومد جلو ودرست درمقابل من قد علم کرد و زبانش را بیرون آوردومن متوجه شدم که داره گریه میکنه من نمی دونستم چکار کنم مار در حالی که به من نگاه می کرد به طرف کوره به راه افتاد.من هم کنجکاو شده به دنبال مار براه افتادم .اون حیون مرا به لبه کوره کشوند ونگاهی به داخل کوره کرد و نگاه التماس آمیزی هم به من کرد.من رفتم جلو و خم شدم به داخل کوره گرم نگاه کردم ودیدم که یه مار دیگر به داخل کوره افتاده و دارد از حرارتی که در بدنه کوره بود هلاک می شود من فورا با یک چوب دراز اون مار رو از داخل کوره در آوردم وقتی مار جفت خود را سالم دید نگاهی به من کرد و  به میان علفها خزیدند.از همون روز هروقت که من به باغ بروم اون دوتا مار خود را به من می رسونند .الان دواده سال از اون ماجرا می گذرد اما اون مار ها هروقت منو می بینند با زبان خودشون از من قدر دانی می کنند.اون روز هم همون مار بود که با اون رقصش می خواست منو از مرگ نجات بدهد..


 



تاريخ : دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, | 10:41 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

سلام دوستان.

امروز هر کس که می خواهد در عرصه علوم و فنون و هنر به طور کل در هر زمینه و عرصه ایی که می خواهد فعالیت کند و اثری از خود بجا بگذارد ،باید با این جهش های سریع هم آهنگ گردد. امروز دیگر زمان ایستادن نیست هر روز بلکه هر ساعت  صدها و هزاران  فکر تازه متولد می شود اگر جامعه ایی نتواند خود را با این حرکت سریع هم گام و هم آهنگ کند باخته است.اما با این زمان کم و حجم اطلاعات مختلف چگونه باید خود را در خط مقدم نگهداریم؟دوستان بهترین راه البته به نظر من این است که او ل باید به طور روشن  ایده ها و تفکرات اصلی ومادر را بشناسیم.مثال می زنم.اگر کسی می خواهد در مورد مکتب های ادبی اطلاعات  خوبی کسب کند اول باید هر چه مکتب تا این روز بوجود آمده و ازبین رفته ،به صورت لیست وار تنظیم کند.بعد از آن از هر مکتبی روشن ترین و جامعترین تعریف را در مقابلش بنویسید  این کار شما را لا اقل با زمینه ها و تعاریف آشنا می کند . اما اگر تنها به مطالعه یک یا چند موضوع بسنده کنید از قافله عقب خواهید ماند. من دوستی دارم که او از ابتدائی ترین مکتب سیاسی گرفته تا آخرین و پیچیده ترین آن را در دفتری نوشته و در مقابل هر کدام چند سطر به تعاریف آنها اختصاص داده  ودانشمندان و فیلسوفان  تاثیر گذار را نام برده و الان  کسی را به اندازه آن دوستم در مورد مکتنبهای سیاسی باسوادتر لااقل در این اطراف ندیده ام تازه همه اطلاعاتش به اندازه یک دفتر دویست برگی هست خدائی من هم از دوستم این  ترفند را یاد گرفته ام.مثلا اگر کسی به نقاشی و مکتبهای  نقاشی علاقمند باشد می تواند همه آنهارا از بدو تا انتها در دفتری نوشته و یکی دو سطر تعریف برای هر کدام و نقاشان صاحب سبک و بزرگ را نوشته و گا ه گاهی مراجعه کرده و  اطلاعات  تازه کسب کرده خود را هم به آن دفتر اضافه کند می توان اورا در عرصه نقاشی صاحب رای و فکر خواند امید وارم موفق باشید. {ثالث}



تاريخ : دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, | 16:55 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

زنده یاد دکتر علی شریعتی در  مورد قلم چه زیبا و پر مغز گفته است:بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلم به صلیبم کشند،به چهار میخم کوبند , تا او که استوانه ی ماتم بوده است، صلیب مرگم شود , شاهد رسالتم گردد، گواه شهادتم باشد , تا خدا ببیند که به نامجویی،بر قلمم بالا نرفته ام , تا خلق بداند که به کامجویی ، بر سفره ی گوشت حرام توتمم ننشسته ام.تا زور بداند، زر بداند و تزویر بداند که امانت خدا را فرعونیان نمی توانند از من گرفت , ودیعه ی عشق را قارونیان نمی توانند از من خریدو یادگار رسالت را بلعمیان نمی توانند از من ربود … هرکسی را، هر قبیله ای را توتمی است , توتم من، توتم قبیله ی من قلم است. قلم زبان خداست. قلم امانت آدم است , قلم ودیعه ی عشق است , هر کسی را توتمی است و قلم، توتم من است و قلم، توتم ماست. دکتر علی شریعتی / توتم پرستی :

 قلم ای پرده دار و پرده در

من اینک

در بدر چون کودک نو پا به دنبال تو می گردم

تمام راز هستی را تو در سینه نهان داری

تو از خون شهیدان برتر و والا تری اما

به یغما بردنت اینک حرامی ها

سرت را تیغ حق روز ازل بشکافت تا روزی

تمام سینه ها،سرهاو سرهارا تو بشکافی

برون آری زظلمت گوهر عدل و عدالت را

که در اقلیم جانها چلچراغ عشق افروزی

ولی افسوس!

شکافت چون شکاف افکنده ای کاخ دروغ و فقر و ظلمت بود

و انکار منیت،  بربریت یا خریت بود

شکافت کاروان سالار حجم آفرینش بود

میان حق و باطل یک گزینش بود

به ساروج تغافلهای شیطانی

ولی در سلک رحمانی

شکافت را ،شکاف افکندگان بستند

کنون دجال سان چشم انتظاران را ز تک چشم تو می بینند

ولیکن بار دیگر من

به تیغ غیرت و ایثار  جان خود

شکافت را برایت باز خواهم داد

خدا راهرچه بادا باد.

     {ثالث}

 

 

 



تاريخ : دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, | 11:27 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

سلام دوستان

امروز در حالی  این یاد داشت را می نویسم که خیلی عصبانی هستم .و اما دلیل عصبانیتم چیست؟

علم.منطق و تاریخ ،بدون هیچگونه ابهامی اثبات کرده است که پیشرفت همه جانبه یک جامعه از رهگذر تحقیق و به همت والای محققان خستگی ناپذیر می باشدواین فرایند سرنوشت ساز {پژوهش}نیز جز درمراکز علمی و پژوهشی که دانشگاه نامیده می شود در مکانهای دیگری امکان پذیر نمی باشد.پس اهمیت دانشگاه در پیشرفت  علمی .فرهنگی.اقتصادی و فناوری جامعه بیش از پیش معاوم و مشخص می گردد.هر آدم عاقل و منصفی میداند که همه این فرایند {تحقیق و پیشرفت جامعه}حول محور استادان مجرب و پر انرژی می چرخد چنانکه قشر جوان دانشجو را برای این امر مهم آماده کنند ودر کنار دانشجو راههای صیحح تحقیق و پزو هش را با پرتو سعی و تلاش  وسعه صدر  خود روشن نمایند.اما با کمال هزاران بار تاسف و تعجب ،امروزه شاهد حضور استادانی در دانشگاهها هستیم که نه تنهابا تحقیق وپژو هش  بیگانه هستند ؛بلکه هنوز  روش های نوشتن یک مقاله ساده را هم نمی دانند.همین استادان محترم  وقتی پای حق و حقوق به میان می آید، زمین و زمان را به هم می دوزند  که ...با کمال تاسف بسیاری از این استادان محترم بجای اینکه وقت خود را صرف بروز کردن معلومات خود کنند،به تجارت روی آورده اند  و بجای اینکه  هر روز با مطالعات جدید به کلاس درس بروند  با کلی اطلاعات بروز  بورس و انواع قیمتها و ...در سر کلاس حضور می یابند. حال نمی دانم استادی که هنوز یک مقاله چاپ شده دریک نشریه ندارد و اصلا  بلد نیست مقاله تحقیقی بنویسد؛ آیند ه سازان این کشور را چگونه تربیت خواهد کرد؟باید مدیران ارشد  ذیربط این هشدار را جدی بگیرند که مراکز علمی  رو به قهقرا می روند و چراغ تحقیق و پژوهش را باد بی تفاوتی خاموش کرده و دانشجویان حتا با الف و بای تحقیق هم آشنا نیستند.حال  این شبهه در زهن جوانه می زند که  مدیران و سیاستگذاران ، یا نمی خواهند  این کشور، سربلند در عرصه های علمی بدرخشد،ویا خود از همان قماشی هستد که  همین استادان پر فیس و افاده بی سواد تشریف دارند.این حرف دل تمامی دلسوزان این کشور است که بستر و زمینه های خلاقیت و پژوهش را آما ده کنید و به استادانی که می توانند در عرصه تحقیق و پژوهش  منشا اثری باشند امکانات در اختیارشان بگذارید تا  این کشور را از این سر گیجه بلاتکلیفی نجات دهند.البته هستند کسانی که  هیچ بار علمی در چنته ندارند اما در مقام گفتار دست ارسطو را از پشت بسته اند و صائب چه زیبا و بجا در مورد این گونه آدمها و دهانها گفته است:

بسیار زخم هست که خاک است مر همش

نتوان به رشته دوخت دهان دریده را

صائب دهان های پرگو اما یاوه سرا را به یک زخم تشبیه کرده است که این زخم را نمی توان با نخ بخیه  دوخت بلکه درمان این زخم همانا خاک است.



تاريخ : دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:علم,فناوری, پژوهش ,تحقیق,استاد, بی تفاوتی,زخم, | 9:23 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

بیوگرافی هیلا صدیقی از زبان خودش: من در سال ۱۳۶۴ خورشیدی در محله دولت تهران متولد

شد م و یکسال پس از آن به همراه خانواده به شهر استانبول در ترکیه مهاجرت نموده و تا اواخر

 سال ۱۳۶۹ در آنجا سکونت داشتم. با وجود سن کم علاقه بسیاری به وطن خود داشتم و بازگشت

 به وطن همواره یکی از آرزوهای دوران خردسالیم بود. پس از بازگشت به ایران تحصیلات ابتدائی

 را آغاز کردم ولی در ۱۳ سالگی به‌علت ضعف در ادبیات پارسی، آشفتگی داشتم بطوریکه برای

 نوشتن انشا مشکل داشتم و به همین علت بیشتر به نقاشی می‌پرداختم و گاهی در برنامه

‌های تئاتر و موسیقی نیز شرکت می‌نمودم. فعالیتهای هنری، اجتماعی خود را در مدرسه آغاز

 نمودم. در سال ۱۳۷۹ خورشیدی به عنوان عضو افتخاری کمیسیون فرهنگی شورای عالی

آموزش و پرورش انتخاب شد م و این عضویت تا پایان تحصیلاتlم در مقطع دبیرستان ادامه داشتم.

 با تاسیس انجمن ادبی نیستان در تابستان ۱۳۸۱ جوانترین دبیر انجمن فرهنگی، ادبی ایران شدم.

 جلسات این انجمن تا بهار سال ۱۳۸۸ خورشیدی با حضور شاعران و ادیبان معاصر و گروه‌های

 موسیقی به طور مستمر برگزار می‌شد. در سال ۱۳۸۵ انجمن دیگری را به همراه دوستانم در

زمینه میراث فرهنگی ایران تاسیس نمودیم اما با توجه به گسترش فعالیتهای فرهنگی، اجتماعی

 و تحصیلی ادامه نیافت. همچنین سردبیر نشریه شهربچه‌ها بودم که تا سال ۱۳۸۱ خورشیدی

تحت پوشش طرح شهردار مدرسه منطقه ۶ معاونت اجتماعی شهرداری تهران منتشر می‌شد.

من درای مدرک کارشناسی حقوق هستم.

دوستان هنرمند شاعر  و نو یسنده  حتا نقاش و...می توانند بیو گرافی خود را با یک قطه عکس به وبلاگ سپیگان بفرستند تا  برای شناختن سایر دوستان در وبلاگ بگذاریم.


 



تاريخ : دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:, | 14:51 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

دوستان گرامی ضمن سلام خواستم این نکته حسا س را که برای دانشجویان خیلی موثر افتاده بود،برای شما نیز بگویم.

یکی از دانشجویان  سوال کرد که :چگونه معنی دقیق متنی را که مطالعه می کنم درک کنم؟

دوستان این یک نکته بسیار حساس است که اگر مطالعه هدفدار نباشد فقط وقت تلف کردن است.اما اگر مطالعه از روی یک هدف مشخص باشد و بعضی از روشهای شناخته شده رعایت گردد،مطالعه کننده در اندک مدتی به فرد باسواد و پر از اطلاعات مفید تبدیل خواهد شد.اما بهترین روشی که در درک معانی عمیق جواب داده است این است که:اول از هر چیز متنی را که می خواهید مطالعه کنید،ابتدا عنوان و سر فصل متن مورد مطالعه را بدقت بررسی کنید. به طور مثال اگر عنوان متن {هوش هیجانی}باشد ،اول تعریف هوش هیجانی را بخوانید.چون هر چیزی که  قابل تعریف نباشد فرار است و نمی شود آن را یاد گرفت. اما نکته اصلی اینجاست که وقتی شروع به مطالعه کردید، هر بند یا پاراگراف را که تمام کردید ،آن را دوباره با  واژگان خودتان توضیح دهید اگر توانستید  هر بند را با توجه به برداشت خود و کلمات خودتان توضیح دهید ،در واقع بند را فهمیده اید اما اگر نتوانستید  بعد از مطالعه یک بند آن را برای خود شرح دهید ، یعنی یاد نگرفته و معنی آن را درک نکرده اید .پس هر متنی را که می خوانید باید بار دیگر به خودتان با کلمات خودتان  توضیح دهید آنوقت است که  معنی و مفهوم  آن متن به حافظه روحتان خواهد رفت. اینجا ناگزیر از تو ضیح این نکته هستم که وقتی که معنی یک متن به طور کامل درک گردیددرروح ضبط می گردد نه در حافظه.پس سعی کنید  همیشه معانی را به روح و جانتان بسپارید نه به حافظه که حافظه حکم انبار دارد  که برای دوره کوتاهی  متن را نگه می دارد  بدون اینکه هضم گردد. اما  معانی عمیق زمانی هضم می شود که  کاملا با دندانهای  عقل وخرد جویده شده و به روح ارسال گردد. موفق باشید.{ثالث}



تاريخ : دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:, | 9:16 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

دوستان عزیز،

تصمیم گرفته ام بخاطر شما دوستان علاقمند به شعر و رمان و مقاله کارگاههای آموزشی را در وبلاگ راه اندازی کنم امید وارم که بتوانم  گوشه ای از نیروهای نهفته در وجود شما عزیزان راکشف و شکوفا  کنم.

در این رابطه منتظر اظهار نظر و پیشنهادات سازنده شما عزیزان هستم.



تاريخ : دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, | 15:58 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |
بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
 شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
 شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
 شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
 شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چرا تصمیم به هلا کتش گرفته ای؟ عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "
 
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!


 



تاريخ : دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, | 15:25 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

بعد از به بن بست رسیدن  مذاکرات ژنو ،لابی های اسرائیل در امریکا،اسرائیل و داخل ایران که تا شاهرگ نفوذ دارند،با دمشان گردو می شکستند اما این را نمی دانند که بنا به گفته رهبر و سایر دلسوزان مردمی بالا خره این توافق باید انجام شود ،چون شرنوشت نظام به این مذاکره وابسته است.ما مردم ایران از حکام فرانسه می خواهیم که بیش از این مردم متمدن فرانسه را  در پای  چند  اسرائیلی قربانی نکنید وبیش از این خود را به خاطر چند صهیونیزم در چشم ملیونها ایرانی با فرهنگ خوار و ذلیل نکنند.فرانسه مهد تمدن است نباید این قدر کوچک گرددو دشمن ملتها قلمداد شود حکام فرانسه، متاسفانه آنچه می نمایند ،نیستند بلکه در حکم نوکر اسرائیل ظاهر می گردند. امابه تیم مذاکره کننده ایرانی هم  می گوئیم که نقش تاریخی خود را بدون ترس و بدون ملاحظات سیاسی با قدرت انجام داده و مردم را از این بدبختی نجات بدهند حتا اگر به قیمت جانشان باشد.

آقای روحانی  ایکاش،یک نفرحصار فولادین گردباد افسونی راکه سالیان سال ، دست و پای  مسئو لان را بسته و به بند کشیده است،ویران سازد وحق مردم راایفا کند.ما امید واریم که آن ویران کننده حصار محکم افسون تو باشی.برو که تاریخ منتظر توست.



تاريخ : دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, | 13:8 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

                  



تاريخ : دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, | 12:16 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

دوستان،

خلقت در وجود هر انسانی انواع قدرتها و استعدادهارا به ودیعه نهاده است.در طول زندگی بعضی ازآن نیرو ها واستعدادها  در وجود انسان متجلی می گردد.مثلا می بینی  شخص به سوی نوشتن شعر یا قصه کشیده می شود.نکته اینجاست که اگر آن فرد در اثر تلاش و مطالعه بتواند ان نیرو و استعداد را تقویت کند،زمانی فرا می رسد که فرد تبدیل به یک شاعر یا نویسنده قدرتمند و صاحب سبک می گردد. اما اگر فرد نسبت به تقویت انها بی تفاوت باشد نه تنها پیشرفت نمی کند،بلکه تخریب هم خواهد شد.

توصیه من به دوستان عزیز از جمله فاطمه خانم که امروز اولین سروده خود را {که شمیم دلنواز عشق از آن سروده مشام جان را لبریز از شوق می کرد}به وبلاگ فرستاده است،این است که اگر احساس می کنید که در وجودتان قدرتی یا استعدادی ،خودی نشان می دهد سعی کنید آن را با تمام وجود تقویت کنید. حال ممکن است  در وجود یک نفر استعداد نقاشی به حرکت دربیاید و یادر دیگری شمیم دلنواز شعر وزیدن کند الی آخر .پس ،زمانی که  استعدادی در وجود فردی به جریان افتاد  ،فرد باید نسبت به تقویت آن کوشا باشد.حال روی سخنم با فاطمه خانم است

عزیزم تو که نوشتی: شعرت از نظرقافیه شاید ایراد داشته باشد،عرض می کنم که هیچکس  با لباس از مادر متولد نمی شود. و هیچ شعری ابتدا  با آن خصوصیات بارز از ذهن و ضمیر شاعر  سیلان نمی  یابد بلکه رفته رفته اصلاح می گردد. اولین درس یک مبتدی این است که اولا رو به امید حرکت کند.و دوم خود را نبازد وبه خود کمتر بینمی گرفتار نگردد.سوم اینکه همشه مطالعه کند

من به شما و سایر کسانی که  با قدرتها و استعدادهایشان در تماس هستند،توصیه می کنم که:اگر هر کاری را باقدرت و هدفدار شروع بکنید به طور حتم نتیجه دلخواه تان را خواهید گرفت.موفق باشید.



تاريخ : دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, | 9:42 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

زیبائی و تناسب اندام در وجود او به حد اعلا رسیده بود .هر کس که اورا می دید، بار دیگر مشتاقانه نگاهش می کرد.خرمن موهای سیاه و چشمان درشت عسلی و دماغ خوش تراشش بیش از سایر اعضایش جلب توجه می کرد.حتا،زنها و دختران زیبا هم  برای تماشا و هم صحبتی با سلطان پیش دستی می کردند.اما هیچ کس نمی دانست که دختری به آن زیبائی چرا تن به ازواج نمی دهد .اورا از دهها موقعیت ممتاز، خواستگاری کرده بودند ،اما همه رابه نوعی دست به سر کرده بود.  اهل محل  تصمیم گرفتنددست به دامن نزدیکترین دوستش لیلا شوند تا آن راز سر به مهر را بگشاید.لیلا دست کمی از سلطان نداشت ومانند او زیبا و ملیح بود. او هم که نزدیکترین دوست  سلطان بود ، علت امتناع سلطان از اینهمه خواستگار مناسب رانمی دانست.  محترم باجی، زن مرد صفت و کارگشایی  که اهل محل در  حل مشکلاتشان از او یاری می جستند، به نمایندگی از طرف اهل محل ،لیلا را در نهان آماده  و مامورکرد ،تا از راز و رمز سلطان سر در بیاورد و روشن شود که مشکل سلطان چیست.از آن زمان لیلا گاهی اوقات به بهانه های مختلف شب را پیش سلطان می ماند. آخر سلطان تنها زندگی می کرد و پدر و مادرش را از دست داده بود.در یکی از شبها ،لیلا که تا نصف شب  با سلطان ،از هر دری سخن گفته بودند، تصمیم گرفت هر طور شده قفل راز سلطان را بگشاید.او که با یک تاب و شلوارک سیاه در کنار سلطان نشسته  ونصف تن بلورینش در تیر رس نگاه سلطان بود وسیاهی تاب ،سفیدی تنش را مثل عاج نشان میداد، خواست از صمیمیت بیشتر، استفاده کرده و سلطان را به حرف بکشد. درنتیجه دستان خوشتراشش را مثل کمند ابریشمی  به گردن دوست چندین ساله اش انداخت و خیلی گرم اورا بوسید و در همان حال گفت :سلطان، تورو به روح مامانت وهرکه را دوس داری، اون رازی را که تو زندگیت هست برام بگو تو خود می دانی که من عاشقتم،بخدااگه لازم باشه تا لب گور هم که شده رازتو، تو سینه ام نگهه می دارم. آخه چرا این قدر تودارهستی؟ مگه چه راز مهمی  تو زندگیت هست که نمخوای حتا منم بدونم؟درهمان حال متوجه شد که  سلطان سرخ شد و عرق  بر پیشانیش نشست .خواست از این فرصت بدست آمده نهایت استفاده را ببرد در نتیجه بیشتر خودش را به سلطان چسباند. لیلا بعد از بوسه برلب های سلطان احساس گنگ، اما شیرینی رادر تمام زوایای وجودش احساس کرد و جام جانش لبریز از شور شد.اونتوانست از احساس بوجود آمده نتیجه صحیح بگیرد. گوئی احساس واقعیش تیز تراز چشمان ظاهر بینش بود.آنچه که  بیشترباعث تعجبش شد ،آن بود که، سلطان به نوعی می خواست از لیلا دور شود وخود را از دست اوبه رهاند،اما لیلا مصمم بود قفل رازاو را بشکند. دستانش مانند کمند ابریشمی،  سلطان را سخت  در میان گرفته بود ،یک لحظه تن سلطان داغ شد.  لیلا اجازه نمی داد  که سلطان از دستش در برود وبا بوسه های آتشین سعی می کرد  آرام ورامش کند .سلطان حسابی عرق کرده بود و لبهایش می لرزید . کم کم مقاومتش سپر انداخت وآثار  تسلیم در صورت اثیریش نمایان شد تجلی عشق در صورت زیباقابل وصف و بیان نیست فقط باید عاشقانه تماشا کرد. لیلا به نی نی چشمان سلطان خیره شد.تا آن زمان حالت چشمان اورا به  آن شکل ندیده بود . کم کم تن لیلا هم داغ  می شد .  لحظاتی زلال نگاه شان شطی بسته وبه سختی در هم گره خورد و در همان حال سلطان دست خود را دراز کرد و کلید برق را خاموش کرد. امالیلا دست بردار نبود .  سلطان، دستش را مانند دعای محبت  در گردن لیلا انداخت و اورا به سختی بر سینه اش چسباند. ضربان قلبش به وضوح شنیده می شد.آهسته لب بر لبش نهاد   وسر ش را بر بالش .بعداز مدتی لیلا



تاريخ : دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, | 15:17 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

 بسته را طبق معمول بررسی کردند چیر مشکوکی در داخلش نبود یک خودکار طلا بودویک دستگاه موبایل بسیار پیشرفته که به مناسبت هفته پژوهش از لندن به دکتر قدقچی فرستاده بودندظاهرا فرستنده دوست استاد، آقای فرشیدی بود.مامور پست بعد از اینکه دوباره مهر پست را به روی بسته زد ،به آدرس دکتر قدقچی استاد مسلم هسته ای برد.مامور با موتور گازی خود هدیه دکتررا به مرکز تحقیقات انرژی هسته ای برد دربین راه متوجه شد که سگی او را تعقیب می کند.مامور اهمیت ندادو به درب مرکز تحقیقات رسیدو از نگهبان آدرس اطاق دکتر قدقچی  را پرسید .وقتی داخل محوطه می شود سگ هم با زور داخل  شد.سگ چشم از مامور بر نمی داشت اما در حالت تهاجمی هم نبود که مامور واهمه داشته باشد.نگهبانان مرکز تحقیقات سعی کردندسگ را بیرون کنند اما حیوان به هیچ وجه حاضر به ترک آنجا نبود.از طرفی به نظر می رسید که سگ ولگرد نبود در گردنش و گوشش علامت و دستگاه کوچی نظیر فرستنده دیده می شد.نگهبانان  تصمیم گرنتندحیوان را بیرون نکنند اما از دور

مواظبش باشند تا به هدفش پی ببرند.مامور پست به دفتر کار دکتر قدقچی رفت وداخل شد با کمال تعجب سگ هم داخل  اطاق شد. مامور پست دست و پایش را گم کرد و با ترس و لرز گفت:بخدا آقای دکتر من بی تقصیرم  در بین راه متوجه شدم داره به دنبالم میاد.دکتر با تعجب سگ را زیر نگاه گرفت و گفت:کارش نداشته باشید از سگای {دوصفر شش }می باشد ولی اینجا چه کار دارد نمی دانم؟مامور پست با حیرت گفت:این یعنی چی آقای دکتر؟دکتر پاسخ داد:چیزی نیست ولش کن بسته رو بده.ماموربسته رو تحویل داد و امضای دکتر را گرفت و از اطاق خارج شد اما  سگ در اطاق ماند و چشم از بسته بر نمی داشت.دکتر بسته را باز کرد  یک خودکار طلا بود ویک موبایل .ناگهان سگ خیز بلندی بر داشت و گوشی را از دست دکتر گرفت و پا به فرار گذاشت .دکتر بیرون دوید و به نگهبانان داد زد که نذارید  سگه گوشی رو برد اما تا نگهبانان بجنبند سگ مثل باد ناپدید شد رنگ دکتر مثل گچ سفید شده بود انگار از چیزی بسیار وحشت دارد و زیر لب گفت خدا به دادمان برسد.یکی از نگهبانان با موتور  سگ را تعقیب کرد ودر پارک کوثر به او رسید . وقتی گوشی زنگ زدسگ  پا پس کشیدوبدون مقاومت گوشی را به نگهبان داد. نگهبان برای این که جواب بدهد که گوشی را گرفته است دگمه رازد، درهمان حال  ناگهان گوشی منفجر شد و سر نگهبان بیچاره متلاشی گردید.



تاريخ : دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, | 12:16 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

فاطمه

   
 
می پسـندم پاییـز را . . .
که معافـم می کنـد . . .
از پنـهان کردن
دردی که در صـدایم می پیچـد ُ
اشکی که در نگاهـم می چرخـد
آخر همه مـی داننـد
سـرما خورده ام .



تاريخ : دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:, | 17:17 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

ناگفته های تاریخ:

دوستان عزیز،اطلاعاتی در تاریخ و فرهنگ هر کشوری وجود دارد که در بعضی از کشور ها به دلیل رعایت مسائل اخلاقی از ذکر آن اطلاعات خود داری می کنند. مسئله این است که واقعیتهای تاریخی هر چند مغایر اخلاق باشند،باید ذکر شوند تا مردم از آنها پند گیرند و حکومتها و به طور کلی فرهنگ وآداب و رسوم گذشتگاه رابشناسند و تغییراتی راکه در طول تاریخ اتفاق افتاده بخوبی تجزیه تحلیل کرده و آگاه باشند. البته مورخان گذشته جزو درباریان بودند و هیچگاه نکات منفی حکام را  نمی نوشتند اما با این وجود ،بعضی از تاریخ نگاران به گوشه هائی از مسائل پشت پرده حکومتها اشاراتی هر چند مختصر کرده اند .اگر این اشارات مجمل  جمع آوری شوند،کلی مطالب جذاب و عبرت آمیز خواهد بود به طور مثال:در مورد  معتصم مطالب زیادی نوشته اندکه اکثر علاقمندان به تاریخ در جریانش هستند. اما در پشت پرده ،مسائلی نسبت به حکام عباسی نوشته اند که هر انسانی با هر نو سلقه و دیدگاه از شنیده آن مسائل شگفت زده می شود به عنوان مثال:

روزی معتصم داشت شراب می خورد وقتی حسابی مست کرد برخاست و به حجره ای وارد شد.بعد از مدتی بیرون آمد و باز شروع به شرابخواری کرد ودوباره بلند شد وبه حجره دیگری وارد شد و این کار را سه بار انجام داد.سپس به حمام رفت و غسل کرد و به مصلی رفت ودورکعت نماز خواند.وقتی به مجلس باز گشت،به قاضی یحیی گفت:دانی این چه نمازی بود خواندم ؟قاضی گفت:نه قبله عالم ندانستم .معتصم گفت:این نماز شکر نعمتی از نعمتهایی است که خدای عزوجل بر من ارزانی داشت که این سه ساعت ،سه دختررا دختری برداشته و بی سیرت کردم که هر سه، دختر سه دشمن من بودند.یکی دختر ملک روم بود و دومی دختر بابک خرمی ،وسومی دختر مازیار بود.جلل خالق نماز شکر به خاطر تجاوز به دختران بیگناه به جرم اینکه با پدرشان دشمن است آنهم خلیفه مسلمین که بر مسند پیامبر نشسته است.الان هم  مفتی های مفتخور وهابی فتوی می دهند که شیعه ها نجس هستند و خونشان مباح است.این بدتر از خوکها  اصلا  بوئی از انسانیت نبرده اند.یعنی میلیونها انسان بی گناه را به جرم شیعه بودن نجس وقابل قتل می دانند ویا سایر اقلیتهای دینی و مذهبی هم قبل از هر چیزی  انسان هستند و کسی حق ندارد که  به جرم داشتن دین و مذهب دیگر ، آنها رامورد آزار و اذیت قرار بدهند.هر انسانی آزاد است که دین و مذهب خودرا با اختیار خود انتخاب کند حتی می تواند دین ومذهبی اختیار نکند. اگر حاکم و یا عالمی کسان دیگر را به اتهام داشتن ایدوئولوژی متفاوت مورد آزار و اذیت قرار بدهد  با معتصم و مفتی های وهابی هیچ فرقی نخواهد داشت.

 



تاريخ : دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:, | 14:0 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

دوستان عزیز و اونائی که در زندگی حقشون را خورده اند ویا دارند می خورند اما شما کاری نمی توانید کاری انجام بدید.من یه سری براتون میگم اگه اونو بکار بگیرید به همه چی ،تو زندگی می رسید .اون اینه که اگه موش باشین همه برای شما گربه هستند و اما اگه گربه باشین همه براتون موشند .پس اگه می خواین حق خودتنو از زندگی و آدمای بی چشم و رو بگیرین ،خودتنو به دیوانگی بزنید و از قاموس زندگیتون واژه ترس را پاک کنید چون ترس تنها نقطه ضعف کسانی هست که  آدمهای پررو از اون نقطه ضعف استفاده کرده و حق شمارو بالا می کشند اگه شیر باشین همه براتون آهو هستند .اما اگه آهو باشین حتا کفتار های نفرت انگیز هم طمع بر شما خواهند بست شیر باشین.

تا گوسفند هست جهان گرگ پرور است

 بیهوده ای شبان به سگ گرگخو مناز

ترس باشد مرگ صدها آرزو

ای تفو بر ترس و بر ترسو تفو



تاريخ : دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:, | 17:57 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

فرازی از تاریخ.

کریم خان زند وقتی تمامی گردن کشان را در سراسر کشور سرکوب کرد و بعد از نادر شاه دوباره امنیت نسبی را به ایران ارمغان آورد،افغانها هر چند به طرف خان زند آمدند اما هر وقت فرصت بدست می آوردند دست به آشوب و نا امنی و قتل و غارت می زدند. خان زند هر چند بی سواد بود اما از قدرت روحی بالائی بر خوردار بود و مشکلات را سعی می کرد  بطور ریشه ائی حل و فصل کند.وقتی از گوشه وکنار کشور خبر می رسید که افغانها  دست تعدی به مردم و امنیت منطقه دراز کرده اند ،کریم خان تصمیم گرفت که به هر قیمتی شده این مشکل را نیز حل کند. در نتیجه بصورت محرمانه به تمامی حکام محلی دستور داد که روز عید نوروز سال 1172 تما می افغانها را به قتل برسانند.گفتیم که خان زند سواد نداشت اما مرد مقتدری بود. و همیشه سعی می کرد مشکلات را از ریشه حل کند چنانکه امروز در مدیریت ژاپنی این یک اصل است که هر مشکلی که در کشورشان و شرکتهای بزرگشان رخ می نماید ابتدا کارشناسی کرده و بعد آنرا از ریشه حل می کنند بطوری که دیگر آن گونه مشکل پیش نیاید .کریم خان هم  دوست داشت مشکلات را  از بن بر افکند اما گاهی این عمل ،خود به مشکل بزرگی تبدیل می شد .چنانکه برای حل مشکل افغانها دستور داد در روز عید  نوروز،که همه اقشار مردم در مکانهای مشخصی جمع می شدند، همه افغانهارا از دم  تیغ آبدار بگذرانند.در نتیجه در روز عید همان سال متجاوز از نه هزار افغانی کشته شد و تمامی زن و فرزند و اموالشان  به باد غارت رفت. وتا سالیان سال از افغانها خبری نبود.

به نظر آگاهان  شاید بتوان این عمل را یک اقدام سیاسی و نظامی قلمداد کرد ،اما با رافت و مهربانی کریم خانی مطابقت ندارد زیرا این قتل و غارت بر علیه دشمن شکست خورده انجام یافته بود . به این خاطر این تصمیم را از سوی کریم خان لکه تیره ائی بر دامان فرمان روائی زند می دانند.

شدست سفله نواز آنچنان فلک که پدر

امید بیش زفرزند ناخلف دارد.     

{صائب}



تاريخ : دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:کریم خان//زند//افغانها// قتل و غارت// مدیریت ژاپنی, | 11:19 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

فاطمه

8 مهر 1392 14:26
 
هر چیزی لیاقت میخواد
بعضی از افراد همون تو سوراخ موش بمونن و به جای امکاناتی مثل موبایل، جی پی آر اس، انواع اطلاعاتی که باعث توسعه و بزرگیشون میشه و... رو لازم ندارن همون یه سوراخی داشته باشن تا کپه مرگشونو بذارن بخوابن همون کافیشونه/>
چه میدونن روابط چیه چه میدونن جهانی شدن یعنی چی اینا لیاقتشون همونایی که ازشون خط میگیرن چه میدونن ریس جمهور روحانی میخواد ایران را گلستان کنه
لنگه کفشو باید بکوبن سر خودشون



تاريخ : دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:, | 15:55 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

مولوی طی داستان جذابی به کسی که دعا ئی را بلد بود  اما در محل دعا اشتباه می کرد گفته است:

گفت شخصی خوب ورد آورده ائی

لیک سوراخ دعا گم کرده ائی

ما هم به کسی یا کسانی که  رئیس جمهور را با لنگه کفش استقبال کردند می گوئیم که:

شما هم دعارا خوب بلد هستید اما سوراخش را گم کرده اید. لنگه کفش را باید برای کسانی پرتاب کنید که کشور را به این حال و  روز انداخته اند، به طوری که  در اثر آن ،نود درصد مردم با انواع بیماریهای روحی  و روانی دست پنجه نرم می کنند.. آنان حرمت حریم خصوصی را شکسته اند.کرامت انسانی را لگد مال کرده اند.حقوق فردی و اجتمائی ملت را به تمسخر گرفته اند آری اینگونه است برادر.لنگه کفش را به سوی کسانی باید پرتاب کرد که مردم را به چشم بیگانه می بینند.

از بزرگی،این سخن دارم به یاد

هیچ کوچک را بزرگی ها مباد

از بزرگان جز بزرگی کس ندید

کس نگردد از بزرگان نا امید

ارزنی نرزد دو صد کوه بلا

دردل قاف بزرگان مطلقا

چرخ بازیگر چه بازیها نمود

در لباس زاغ بازیها نمود

گرزمان فتنه ائی آید بسر

سر برآرد باز نمرودی دگر

ترس باشد مرگ صدها آرزو

ای تفو بر ترس و بر ترسو تفو

آن نهنگان و دلیران را چه شد

صولت کرار شیران را چه شد

چشم ظاهر خلق را برکنده باد

زانکه ظاهر بینی اش بر باد داد

کار دون سحر است و افسون و دغل

همچو دامی دانه دارد در بغل

این نصیحت گوش کن ای با وفا

تا نگردی از حقیقتها جدا

هرکه هستی باش و آن خویش باش

در ده خود باش و خان خویش باش

هرکه زد خیمه در اقلیم هوس

زود باشد خیمه اش گردد قفس

هر کسی در خلق خود دارد نشان

بر سر خود افسر خود را نشان

هرکه راه خود گزیند لا کلام

تا ابد هشیار ماند والسلام



تاريخ : دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:, | 9:26 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

افتادن به باتلاق و گل و لای ننگ نیست چون انسان دانا می خواهد دامنه تجربیاتش را در زندگی گسترش دهد. بلکه ننگ آن است که در باتلاق بماند.



تاريخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, | 13:33 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

شاعر و نویسنده واقعی برای تغییر و دگر گونی می آید نه برای توجیه وضعیت موجود.



تاريخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, | 11:29 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

پائو لو فریره اندیشمند برزیلی می گوید:اگر انسان توانائی تغییر واقعیت را نداشته باشد،ناگزیر خودرا سازگار می کند.سازش پذیری،ویژگی رفتاری قلمرو حیوان است که پیدایش آن در انسان،نشانه بیماری نا انسانی شدن اوست/به بیان دیگر انسان تنها موجودی است که می تواند با غلبه بر محیط از حالت موجودی منفعل به انسانی کار ساز بدل شود.



تاريخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, | 8:48 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |



تاريخ : دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, | 16:27 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

عکس های خنده دار و جالب جدید

ببینم این مسئولان بی عرضه مارو آدم حساب کردن که بهمون نمی رسن؟ما برا خودمون قانون داریم مث اونا آدم نیستیم که  غاز همسایرو بخوریم اما اگه به مرغ ما نیگا کردن  زمین و زمانو بریزیم بهم.اینا نمی فهمن که همه چیز به اصلش بر می گرده  بالا خره دیر یا زود اونا هم به ما بر خواهند گشت.



تاريخ : دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, | 16:13 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

 

 شعر :اشک رز

 
شاعر : کارو
 
 
 
 
اشک رز
دلم از این همه گرفتاری، این همه خونخواری و

تبهکاری ، گرفته بود.

رفتم سراغ دوستم .....گفتم:

بیا بخاطر یک لحظه فراموشی ، پیمانه ای چند

"می" بزنیم.

بزیر درخت رزی که تنها درخت خانه ی ما بود،

پناه بردیم . هنوز اولین پیمانه ی شراب را سر نکشیده

بودم که یک:

 قطره آب،

از شکستگی یک شاخه ی سر شکسته ،

بدامانم فرو غلطید .....با تعجب از دوستم

پرسیدم:

این قطره چه بود؟

از کجا بارید؟

در آسمانها که از " ابر" خبری نیست.

دوستم پاسخی داد ، که روحم را تکان داد
 
گفت: درخت رز است که گریه می کند!

می خواهد به ما بفهماند که:

بی انصاف ها ،
لا اقل خون مرا جلوی چشم من نخورید!


 


تاريخ : دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, | 14:49 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

شعر نیاز

تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره

رنگ چشای تو بارونو به یادم میاره

وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره

قهرِ تو تلخی زندون رو به یادم میاره
 

من نیازم تو رو هر روز دیدنه

از لبت دوست دارم شنیدنه


تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه

تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه

تو مثل ِ خواب ِگل سرخی لطیفی مثل خواب

من همونم اگه بی تو باشم جون میکنه

تو مثل ِ وسوسهِ شکارِ یک شاپرکی

تو مثلِ شوقِ رها کردنِ یک باد بادکی

تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای

تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی
من نیازم تو رو هر روز دیدنه

از لبت دوست دارم شنیدنه


تو قشنگی مثل شکلهایی که ابرها میسازند

گلهای اطلسی از دیدن تو رنگ میبازند

اگه مردهایِ تو قصه بدونند که اینجایی

برای بردن تو با اسب بالدار میتازند
 
من نیازم تو رو هر روز دیدنه

از لبت دوست دارم شنیدنه


تاريخ : دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, | 14:34 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

"به کجا چنین شتابان؟"

گون از نسیم پرسید.

"
دل من گرفته زینجا,

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟"

همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم...  "


-"به کجا چنین شتابان؟"

" به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم...  "


-"
سفرت به خیر اما ,تو و دوستی , خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ,

به شکوفه ها, به باران,

برسان سلام ما



تاريخ : دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, | 14:16 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

چو نان مانده زبی حاصلی کپک زده ام

برای زندگی عاشقانه لک زده ام

زترس چشم حسود فلک هزاران بار

برای کودک احساس خود کلک زده ام

زترس شب که نتازد به چشم پر شررم

سکوت قفل به چشمان مردمک زده ام

چو داد هستی خود را بگیرم از گردون

به چشم عبرت خود هر زمان نمک زده ام

برای دیدن تو ای گل همیشه بهار

هزار چشم به پرهای قاصدک زده ام

تمام زندگیم را به خط آبی عشق

نوشته ام به دل و بر در فلک زده ام

                                     {ثالث}



تاريخ : دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, | 14:28 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

باکمال تاسف امروز جهان در میان دو قطب کاملا نا همگون گرفتار شده و زندگی را برای انسان سخت نا خوش کرده اند. این دو قطب ،در واقع دو هدف مشترک را در دو دیدگاه پارادوکس دنبال می کنند.قطب اول همان شدیدا مذهبی ها هستند که در بعضی از مواقع دستورات صاحب مذهب را نیز قبول ندارند چنانکه کاتولیکتر از پاپ هستند.واما قطب دوم افراد شدیدا ضد مذهبی هستند. که به هیچ اصلی پایبند نیستند.این دو قطب متضاد خودرا منجی جهان معرفی کرده و با یک رسالت نشات گرفته از اندیشه های رادیکال و نا متعادل خود ،انسان و انسانیت را از مسیر اصلی منحرف می کنند.در فلسفه این دو قطب ناهمگون ارزشهای اخلاقی از صافی بینش آنها باید عبور کند تا قابل حصول و کاربردی باشد.کسی که  بمبی را به خود می بندد و در میان  جمعیت کثیری از زن و مرد  خودرا منفجر می کند،با کسی که کوره های آدم سو.زی راه می اندازد هیچ فرقی وجود ندارد البته  گردانندگان کوره های آدم سوزی  هم نوعی ایدوئولوژی را اثبات می کردند که ما آنهارا نیز ضد مذهب قلمداد می کنیم.بهر حال امروز جهان دوقطبی زندگی را بر کام  بشریت تلخ کرده است.لازم به تو ضیح است که تا زمانی که  سیاستمداران در تمامی  جهان به این نتیجه نرسیده باشند که:برای شکل گیری یک زندگی ایدآل برای تمامی انسانها در اقصی نقاط عالم خاکی باید از مشترکات روحی و روانی انسانها قوانین زندگی را  کشف کرد،همین آش خواهد بود و همین کاسه. به زبان ساده تر باید چنین گفت که،انسانها بطور طبیعی چیزهای را دوست دارند واز چیزهایی متنفر هستند. اندیشمندان باید قوانین  حاکم بر زندگی را از همین  احساسات و عقلانیت مثبت انسانها کشف و و در کوره نبوغ خود بپزند و برای زندگی انسانی عرضه بدارند.در غیر این صورت مذهبی های افراطی از سوئی و ضد مذهبی های دو آتشه از طرفی  بطور دائم برای زندگی بشریت خوابهای تعبیر نا شدنی خواهند دید



تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:جهان دو قطبی//ضد مذهبی//عقلانیت, | 10:9 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

یک روایت از سوتی آقایون....

یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران

خیلی شیک ...

وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز

جان ... حالت چطوره ؟؟؟

زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا

بودی ؟؟

شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم ...

وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو

بیارم ؟؟؟

زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی

میخوری ؟؟؟

شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو

دید ...

خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان ...

آهنگ مورد علاقتو میخونم برات ....

زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون.

شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد ....

بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح

بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی

گرفتن ....

زنه سرش داد زد و انواع فحشا رو بهش داد ...

یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز...! اینی که امشب

مخشو زدی خیلی بی ادبه ها ....!!



تاريخ : دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:, | 15:0 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

حسادت یک مرد به گربه ی کره خر !....

مردی از اینکه زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه میکرد ناراحت بود، یک

روز گربه را برد و چندتا خیابان آنطرف تر ول کرد ولی تا رسید به خانه،

دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و

مرد حسابی کلافه شده بود.


بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و

غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دورافتاده ول کرد. آن

شب مرد به خانه بر نگشت آخرشب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه‌ی

کره خر، خونه هست؟


زنش گفت: آره


مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم



تاريخ : دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:, | 14:57 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

داستان مرد زشتی که با زیباترین دختر ازدواج کرد...

 


مرد زشتی که دل دختری زیبا را ربود


موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی

زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر

پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که

دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.

موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از

ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.


زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین

شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت

برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته

ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از

اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا

صحبت کند، با شرمساری پرسید :

- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟


دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :


- بله، شما چه عقیده ای دارید؟


- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با

کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به

من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»


درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:


«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به

من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»


فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه

ای بر خود لرزید.


او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.

نتیجه اخلاقی:


راست است که دخترها از گوش خام می شوند و پسر ها از چشم

اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست



تاريخ : دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:, | 14:50 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |