دوستان دیروز شعری سروده ام اما هرچند این شعر در قالب غزل است ولی بوی غزل ازش نمی آید چون آنچه که از غزل در زهن ماست مفاهیم عاشقانه و عارفا نه است .این شعر سر تا پا درد است و شکوه از عمق جان.اینجاست که نظرم نسبت به غزل عوض می شود و دیگر نمی توانم غزل را در مفاهیم عاشقانه و عارفانه صرف محدود کنم. غزل رسالت بزرگتری دارد. ومن این رسالت را حس می کنم بقول شاعر جوان و مبارز آقای بیداد{از من مخواه شعر تر ای بی خبر زدرد//شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است}با هم این شعر را می خوانیم باشد که مورد قبول طبع مشکل پسند دوستان قرار گرفته باشد.
وقتی که فتنه می وزد از هر کرانه ای
در خیمه شکسته چه خوانی ترانه ای
وقتی ز ابر حادثه سیلاب شد روان
دیگر مجو زخانه باران نشانه ای
قاضی که حق به مسلخ تزویر می برد
گیرد ز یک معادله صد ها بهانه ای
بر پیکر وطن ز تک و تاز تازیان
چیزی نمانده جز اثر تازیا نه ای
روزی که باغ دل وطن مرغ عشق بود.،
خالی نبود سفره اش از آب و دانه ای.،
امروزترکتاز خزان باغ را چه کرد.،
هر گوشه اش به زاغ شده آشیانه ای.
سر سبز چون شود وطنم بی زبان سرخ
تا برکشد حریق حقیقت زبانه ای
{ثالث}فرشته کی شود ابلیس،با نقاب
بر زاغکان مخوان غزل عاشقانه ای
{ثالث}
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید