ابزار وبمستر

قدرت اراده

عید نوروز نزدیک میشد همه در فکر خریدبودند و پدر ومادر ها دست بچه هاشونو گرفته وبه بازار می رفتند تا وسایل مورد نیاز اونارو بخرند اما در خونه ما از اون خبرا نبود.چون پدرم موقع چیدن گردو برای دائیم حاجی...از درخت افتاده بود و به علت شکستن لجن خاصره خونه نشین بود و اون موقع، مثل امروز از بیمه وخسارت خبری نبود.ما چهار خواهریم که برادر نداریم  تا کمک دست پدرمون باشد.مادرم هم گاه گاهی دور از چشم ما برای کار به خونه مردم می رفت عصرها هم خسته و داغون به خونه برمی گشت و داروهای پدر را میداد و  با آن همه خستگی  کارهای خونه رو نیز انجام می داد.من ناظر این وضع بودم و  گاهی به عدالت خدا شک می کردم .پیش خود صدها فکر گوناگون عذابم می داد خب من یه دختر شونزده ساله بودم و نمی تونستم  برا خونه  و وضع معیشتی خونه  عملا کاری انجام بدم یه خواهر بزرکتر از خود و دو خواهر کوچکتر از خود دارم، که به غیر از خواهر بزرگم میترا هر سه مون درس می خوندیم اما خدا می داند که بیچاره مادرم با اون وضع جسمی و روحی چگونه هزینه زندگی مارو و همچنین  مخارج سنگین پدرم رو  تامین می کرد.خب کشور ما مثل سوئد و سوئیس و...نیست که برا کار افتاده ها و بیکار ها حقوق بدن اصلا به دولت چه مربوطه که یه خانواده بیکار و بدون در آمد از کجا بیاره بخوره  دولت ما فقط بلده نیروهای امنیتی و انتظامی رو زیاد کنه که هر کس اعتراضی کرد و خلافی انجام داد  فورا دستگیرکرده و بسپاره به دست قاضیان کم حوصله و گاها بی سواد تا اونا قال قضیه رو بکنند.راستی من معنی دولت خدمتگذار و حکومت عدل و ..را اصلا متوجه نشدم. شب هزاران نفر گرسنه بخوابند  دولت و نیرو های امنیتی  نمی فهمند اما یه نفر در فلان گوشه  یه حرفی بر علیه ایشان بزنه   درجا می فهمند و دستگیر ش می کنند. خب مثل اینکه از متن دور افتادم به هر حال وضع ما آنقدر خراب بود که حتا تمامی ضروف بدرد به خور را هم فروخته بودیم.مادرم بعداز آنهمه خستگی وقتی وضو می گرفت تا با خدا راز و نیاز کنه بعضی رکعت هارو نشسته می خوند چون  در زانوانش قدرت کافی نبود تا هیکل نحیفش رو تاب بیاره.من هر شب در خفا گریه می کردم مخصوصا برا مادرم که متحمل اونهمه فشار می شد.مخصوصا نزدیک عیدم بود بیچاره شبانه روز  در خونه های مردم کار می کرد تا  او از ما وما هم از دوستانمان شرمنده نباشیم.یک شب مانده به شب عید بود که در خونه ما به شدت دق الباب شدبه طوری که همه وحشت کردیم.من با ترس و لرز رفتم به  پشت در و گفتم کیه؟صدای خشم آلود دائیم رو شناختم که دادزد :در این خراب شده رو باز کنید ببینم.من با لرزشهای تن خسته و نحیفم در رو باز کردم و همون لحظه دائی با وضع آشفته و عصبانی داخل شد و رو به من کرد و گفت :اون مادر جنده ات کجاس؟گفتم دائی داره نما ز می خونه با همون خشم گفت آره نماز می خونه !آبروی مارو برده داره به شکرانه اش نماز می خونه بعد به سرعت رفت تو ،ومنم به دنبالش رفتم تا مادرم سر از سجده برداشت دائی سرش رو گرفت و محکم زد به زمین و شروع کرد به کتک کاری من و خواهرانم خودمنو انداختیم رو ی مادر و جیغ و داد کردیم در همون حال پدر به حالت خزیده از رخت خواب رنگ و رو رفته اش او مد و پاهای دائی رو گرفت و گفت:حاجی چی شده چرا این بیچاره رو می زنی چی شده؟دائی پدر را با پای خود محکم پرت کرد و داد کشید :چی می خواستی بشه من تو این خراب شده {اشاره به شهرمون کرد}آبرو دارم این جنده چرا به خونه این و اون میره و هر غلطی که دلش می خواد انجام میده وبه همه هم میگه دارم کار می کنم .مادرم که شوکه شده بود و نمی توانست قد خود رو راست کنه   یک مرتبه  به دائیم گفت:ای بی شرف ای اون مکه که تازه برگشتی به سرت بخوره کسی منو با این وضع  ...نمی کنه در آن حال مادرم شلوار کهنه خود رو پاره کرد و بات کمال حیرت  پایین تنه اش لخت و عور بیرون شد و به دایی نشون داد  و با گریه و گفت کسی با این وضع منو می خواد چی کار در اون لحظه بود که دیدم  صحنه ائی را که  حتا مرگ هم اون صحنه رو نمی تواند از ذهن من پاک کند. زیرا دیدم که از ناف به پایین و از زانوان به بالای مادرم تو یکی از خونه ها موقع کار، آب داغ ریخته و تمامی نصف حساس ترین نقطه بدنش رو سوخته و اون بیچاره با اون حال  بازدر خونه ها کار می کرد وحتا به دکتر هم نرفته بود تا   هرچه  پول می گرفت به ما خرج کنه..اونجا بود که گریه های پدر را هم دیدم. از دماغ مادرم خون می آمد چون دائی کوبیده بود به زمین.دل سخت سنگ  به رحم آمد  اما دائی من در اون حال کوچکترین ترحمی نکرد.لازم به تو ضیح است که دائیم از ثروتمندان شهر بود و اگر صد میلیون هم به ما می داد کوچکترین تو فیری به حالش نداشت .و همون سال بود که پنج میلیون تومن برای ساختن مسجد داده بود .دائی با همون خشم گفت اینا به من مربوط نیست اگه دفعه دیگه به خونه های مردم بری بخدا می کشمت .بعداز تحدید ،به سر عت از خونه رفت بیرون.همون جا بود که تصمیم گرفتم خانواده ام رو از بد بختی و فلاکت نجات بدم و چون تصمیم قطعی گرفتم دیگه هیچ مشکلی نبود که در ادامه تحصیلم  وراهی را که گرفته بودم برام قابل حل نباشه وقتی انگیزه قوی باشه رسیدن به هدف خیلی آسونه من وقتی اون وضع رقت بارو دیدم  انگیزه قوی برا رسیدن به موقعیت ممتاز رو پیدا کردم  زیرا  نهائی رو با نورزده و هفتاد و پنج قبول شده و همون سال با رتبه هفت تو کنکور پذیرفته شدم و به هزینه دولت تو رشته پزشکی ادامه تحصیل دادم.الان شکر خدا در سایه سعی و تلاش  بی وقفه تونسته ام فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب رو در بهتری دانشگاه آلمان تموم کنم و هم اینک  کاری کرده ام که ،پدر و مادرم با آخرین مدل ماشین رفت و آمد می کنند و سه بار به حج رفته اند و برا سه خواهرم تمامی امکانات رو فراهم کرده ام بهترین ساختمان شهر رو در اختیار داریم و الان دو ماهه که پسر دائیم بهم التماس میکنه تا دائیو رو از یه بیماری خطر ناک و مهلک نجات بدم قبول نکرده ام و خود دائی چند بار جلو مادرم زانو زده و زار زار گریسته تا من تخصصم رو برای نجاتش بکار گیرم ،مامان هم فقط به روی من نگاه   معنی دارکرده و چیزی نگفته.

من در زندگی خود به این نتیجه رسیده ام که در مقابل اراده انسان هیچ مشکلی تاب مقاومت ندارد.اما متاسفانه کمتر کسی این اراده را بکار می گیرد.امید وارم جوانان عزیز با انگیزه خدمت به خانواده،کشور و بالاتر از همه آنها برای شخصیت و آبروی خود اراده خود را بکار گیرند و برای خود در جامعه شان و منزلت اجتمائی و رفاه مادی و معنوی بدست بیاورند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, | 16:53 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |