دوستان عزیز راستی هیچ می دونید که عمر انسان مثل باد در گذر است و تا چشم باز می کنی سالها سپری شده و هنوز ما از زندگی به آن صورت لذت نبر ده ایم.واقعا انسان گرگ شادی خود است و قسمت اعظم عمر خود را در کشمکشهای بیهوده صرف می کنیم و زمانی چشم باز می کنیم که دیگر دیر شده است .سر خود نیست که بزرگان ما تجربیات خودرا مکتوب کرده اند چه به صورت نظم و چه نثر. آخر آنها عملا همه فراز و نشیب های زندگی را با دید باز تجربه کرده اند و برای بیدار کردن ما تجربیات خود رو نوشته اند اما ما همیشه در غفلت بسر می بریم وقتی حافظ می گوید بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین و ویا سعدی عمر را به برف تابستان تشبیه می کند ما وقتیکه این سخن گهر بار را می خوانیم باید تن مان بلرزد. اما دریغ از عبرت ،باز هم بخاطر زندگی، زندگی را جهنم می کنیم .چنانکه مرد با زن وزن با مرد همیشه بر سر یک توهم واهی در جنگ و جدال است و زندگی را برای خودشان به گور سرد تبدیل می کنند. در حالی که می توانند با تفاهم این چند روز عمر را خوش بگذرانند.اگر چشم عبرت بین را باز کنیم قسمت اعظم زندگی را در چالشهای کاملا بیهوده و بی نتیجه صرف می کنیم .مثلا جوانی که تازه ازدواج کرده به خاطر نگاه یک جوان به نامزدش ،خون به پا می کند و بدنبال آن راهی زندان شده و بهتری ایام عمر خود را در پشت میله های زندان سپری می کند و این در حالی است که شاید همین نامزد ش با همان جوان خوش می گذراند. ویا مردی به خاطر توهم خیانت همسر ، زندگی را برای خود و اطرافیان جهنم کرده است.صدها از این نوع مثالها را می توان آورد که واقعا می توان آنهارا از بعد دیگر نگاه کرد و مثبت دید.من زن و مردی را می شناسم که الان سر یک مساله کوچک بیست سال است که در آتش درگیری سوخته ان و فرزندانشان پرخاشگر و ناهنجار بار آمده اند. فقط به این خاطر که همسر مرد یکی دو بار با پسر خاله اش با محبت صحبت کرده است. مرد خانه بیست سال است که این مساله کوچک را چنان بزرگ کرده است که دیگر قابل حل نمی باشد.این مرد بی شعور با اینکه کاملا می داند که همسرش زن بسیار پاک و خردمند است،اما از بس قلبش روحش کثیف است بیست سال است که زندگی را برای خانواده خود به جهنمی سوزان تبدیل کرده است. و در مقابل آن زنی را هم می شناسم که خودش هر غلطی را مرتکب می شود اما با همسر خود که مرد شریف و با شعوری هست همیشه سر یک توهم درگیری دار د وروز خوش در زندگیشان نوبر است .چرا انسانها نمی توانند خوب زندگی کنند. چرا نمی فهمند که عمر مثل باد دارد می گذرد هر روزی که سپری می گردد دیگر قابل تکرار نیست. سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست//در میان این و آن فرصت شمار امروز را.خیام هم در مورد گذر عمر نظر سازنده ای دارد که می گوید:فردا که از این جهان فانی گذری //با هفت هزار سالگان همسفری .خلاصه من به این نتیجه رسیده ام که انسان گرگ زندگی خود است.بجای زندگی پر از مهر و محبت،به زندگی جهنم گونه تن می دهد و هیچ هم حالی نمی شود که زندگی مثل برف تابستان در حال زوب شدن هست.
نظرات شما عزیزان:
و آغاز پری نهاد پیمانهی عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانهی عمر
حافظ
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد
خیام
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
هوشنگ ابتهاج
صد قافلهٔ گناه، راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نکته سفید
از بس به شب و روز سیاهی کردیم
شیخ بهایی
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
سهراب سپهری
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم
خیام
جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است
عیش و راحت طلبیدن ز جهان بی خبریست
هـــر کـــه بینی در آن جا کنــــد و محتضر است
کــــس نــــدارد خــــبر از سابقه روز ازل
باخبر بـــاش و مزن دم که در آن دم خطـــر است
من نگویم غم خود را به کس امـــا چه کنم
اشک من در غم او راز مـــــرا در پـــرده اســـت
هر که شد محرم اسرار نـــزد دیگر دم
باخبر نیست مگـــر آن که ز خود بی خبر است
گرچه از محنـــت و غـــم زار و پریشان حالــــم
ساقیا باده بده کاین همـــــه انــــدر گــــذر است
هــــان نراقی مــــرو از دایـــره صبر برون
کانچه رو می دهــــد از سر قضــــا و قــــدر است
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید