دوستان عزیز تصمیم گرفته ام از این به بعد با افراد موفق در عرصه اقتصادی مصاحبه کرده و تجربیات اونارو در وبلاگ بگذارم تا شما دوستان از تجربیات گرانسنگ این افراد موفق الگو بگیرید.امروز بایکی از از جوانان موفق که توانسته در طی چند سال گذشته سرمایه هنگفتی بدست بیاورد گفتگوئی انجام داده ام که عینا همون گفتگو رو می آرم باشد که مورد استفاده شما عزیزان قرار گرفته باشد.
اقای جمالی من شما رو می شناسم اما می خوام خودتونو برا دوستان عزیز هم معرفی کنید و بعد ، به تجربیان ارزشمند خودتون در عرصه فعالیت اقتصادی به پردازید .شاید از این رهگذر دوستان عزیز خصوصا جوانان که به دنبال شغل و در آمد خوب هستند ،استفاده کنند.
البته لازم به توضیح است که نوع نوشته از من است آقای کمالی با آن بیان بی شائبه خود همه جزئیات رو به خوبی بیان کردند و من گفته های ایشون رو باز نویسی کردم.
من جعفر جمالی هستم بیست و نه سال دارم وتا سوم راهنمائی درس خونده ام.
من تا خدمت سربازی اصلا به کار و شغل و درآمد فکر نمی کردم و هرچه پدر بیچاره ام می گفت:پسرم تو باید ،یا خوب درس بخونی و یا، یه مدرک بالاتر بگیری چون الان دیگه با مدارک پائین به هیچ جا نمیشه رسید.ویا باید دنبال یه صنعت بروی و یاد بگیری تا در آینده ،وقتی که وارد جامعه شدی ،به مشکل نیفتی. اما همه حرفای پدرم مثل وزوز مگس تو گوشم بود و هیچگونه اهمیت نمی دادم.تا روزی که زمان خدمت سربازیم رسید.من چشم باز کردم و دیدم که نه ،تونسته ام درست و حسابی درس بخونم و نه، یه صنعتی یاد گرفته ام که به دردم بخورد. بالا خره به خدمت سربازی اعزام شدم وخدمت خود رو در خرم آباد و ارومیه و چند جای دیگه انجام دادم .در خدمت سربازی بود که کم کم اهمیت آنهمه اصرار بیچاره پدرم برام روشن شد.اما چه کار می توانستم بکنم.در دل خود ناراحت بودم و خودمو لعن و نفرین می کردم، اما به روی خود نمی آوردم.زمانیکه ترخیص شدم وبه آغوش خانواده برگشتم،خواستم مثل زمانیکه هنوز خدمت نرفته ام رفتار کنم اما دیدم نشد.باید خودم باشم و مشکلات خود را خودم حل کنم.به هر دری زدم نتونستم کار آبرو مندی بدست بیاورم.از طرفی هم، زمان ازدواجم رسیده بود هر روز که می گذشت مسائل و مشکلات بیشتری چهره نما می شد.من کم کم داشتم افسرده می شدم .و دیگه مثل سابق نمی تونستم از پدرم پول بگیرم . به این خاطر ،یک روز صبح با یکی از دوستانم که نما کار ساختمان هست،رفتم سر کار. چشمتان روز بد نبیند آن روز صدها بار آرزوی مرگ کردم چون به این قبیل کار ها عادت نداشتم و تو خونه فقط خورده و خوابیده بودم.
عصر به طور اتفاقی پدرم از اونجا رد می شد وقتی منو با آن سرو وضع خاک آلود دید ،بیچاره چشمانش پر از اشک شد وروی خود را به آنطرف بر گرداند تا من متوجه اشکهایش نشوم. من فوقالعاده ناراحت شدم واز اینکه بهترین فرصتهارا از دست داده بودم ، بی نهایت حالم گرفته شد همون شب از شدت خستگی و کوفتگی تا کله سحر خواب به چشام نیومد.تازه من اصلا معنی و اهمیت پس انداز را هم به آن صورت نمیدانستم و هرچه پول بدستم می رسید ، همان روز با دوستانم خرج می کردم. خلاصه من تو زندگی باخته بودم. یک شب زیر لحاف خود ،یه ساعت گریه کردم و به سر نوشت نا معلوم خود فکر می کردم.از طرفی دختری راهم شدیدا دوست می داشتم و جرئت نداشتم به پدر و مادرم اظهار کنم.هما شب سخن مادر بزرگم که در زمان کودکی به ما می گفت و ما اصلا اهمیت نمی دادیم در ذهنم جلوه گر شد. که می گفت:بچه های گل من اگه مثلا پنج تومن بدست آوردید به طور حتم دو تومن اش را نگهدارید یه روز بدرتون می خوره.من همون شب تصمیم گرفتم هر طور شده زندگی خود رو سرو سامان دهم واز فردا رفتم با دوستم کار کردم و اما بعد از چند هفته دیدم که من برای این کار ساخته نشده ام.یک روز تو کافه خونه نشسته بودم و در، دار دنیا پونصد و پنجاه هزار تومان سرمایه داشتم ودیگه نمی تونستم کار کنم.در کافه خونه نشسته بودم دیدم که پیر مردی با یه قفس در دست وارد کافه خونه شد و توی قفس یه جفت قناری سفید و زیبا وجود داشت. پیر مرد در کنار من نشست و قفس رو روی میز چای خوری گذاشت ونگاه تحسین آمیزی به پرندگان زیبا کرد و بدون اینکه کسی رو مورد خطاب قرار بدهد گفت:بهترین ویلون زن و چهچه زن هستند پسرم اینارو هشت صد هزار تومان خریده بود اما رفته سر بازی می ترسم حیونا تلف بشن ،اوردم بفروشمشون.
من بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم پرسیدم ،حالا چن می فروشی اینورو؟
پیرمرد که انگار در پی چنین فرصتی هست، چسبید به من وبا اصرار گفت:پسرم بخدا از هشتصد هزار تومان کمتر نمی دادم اما از تو خوشم اومده، وردار هرچه داری بده اگه اینا رو نگه داری هر سال یکی، دو میلیون برات جوجه میدن .در اینجا به این نکته اشاره کنم که گاهی دست تقدیر سرنوشت آدمو به راه راست هدایت میکنه بشرط این که قابلیت درک گرمی دست تقدیر رو داشته با شیم .من بدون اینکه فکر کنم ویا تصمیم بگیرم پونصد تومن که در چندین ماه پس انداز کرده بودم به پیر مرد دادم و اون یه جفت پرنده زیبا رو خریدم.وقتی به خونه بردمشون ،مادرم تا چشمش به قفس افتاد جیغی کشید که انگار زنبور قاتل نیشش زده باشد. او با صدای چند رگه خود که از خشم بیشتر به صدای بوزینه می خورد گفت:
خدا عقل تو رو گرفته ،جونت رو هم بگیره تا ما راحت شویم.چن ماه عملگی کرده و پونصد هزار تومن پس انداز کرده اونم داده یه جفت گنجشک خریده وای از دست تو چه خاکی به سر بریزم.من فورا قفسو بردم به راه پله واز سقف آویزان کردم اما خدائی هر روز به اون پرنده های زیبا علاقمند تر می شدم وهر روز بهشون می رسیدم تا اینکه یه روز دیدم چهار تا تخم خوشگل گذاشته اند من خیلی خوشحال شدم نا گفته نماند من که می رفتم بیرون مادرم یواشکی می رفت و به اونا تما شا می کرد و از چهچه اونا لذت می برد.
بعد از چند هفته چهار تا جوجه خوشگل از تخم بیرون آمدند.من رفتم یه کتاب راهنمای پرورش پرنگان زینتی خریداری کردم وهر روز تجربیات بیشتری بدست می آوردم خلاصه جوجه ها کمی بزرگ شدند و من اونارو ششصد هزار تومن فروختم وبرا همون پول دو جفت قناری دیگه به رنگ زرد خریدم.دیگه مادرم پا پیچم نمی شد.من به عشق اون پرنده های زیبا کار می کردم و برا اونا بهتری غذا هارو تهیه می کردم .رفته رفته بر تعداد قفسها و انواع پرندگان زینتی افزوده می شد یک روز مادرم یکی از اطاقهای خونه رو برای پرندگان آماده کرد و همه قفسهارو به اون اطاق منتقل کردم.بدون اینکه قصدقبلی برای زیاد کردن پرندگان زینتی داشته باشم یک روز متوجه شدم که بیست میلیون تومن جوجه فروخته ام وقتی این موضوع رو با یکی از دوستام در میون گذاشتم،به من گفت چرا وام برا اون پرنگان نمی گیری ؟من گفتم مگه میشه ؟جواب داد چرا که نه فردا برو به جهاد کشاورزی وضعیت خودتو بگو تا اونا بگن که چه کار باید بکنی.من فردای همون روز به جهاد کشاورزی مرجعه کردم و با رئیس جهاد کلی حرف زدم و اون هم خیلی خوشحال شدو بالا خره ترتیبی اتخاذ کردند که من چهل میلیون وام برداشتم و مقداری هم خودم داشتم وهمان سال ساختمان کلنگی خریداری کردم که میشه حتا بیست سال هم توش زندگی کرد. وبالا خره پرندگان رو به آنجا منتقل کردم ولان به برکت هموه یه جفت پرنده سفید خونه ،وماشین خریده و با دختر مورد علاقه ام ازدواج کردم و هم اینک سالانه صدمیلیون تومن از محل فروش پرندگان زینتی در آمد دارم و از زندگی خود راضی هستم واز خداوند منان هم سپاسگزارم.
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید