پسر تازه به باغ رسیده بود که متوجه شد مادرش حالت عادی ندارد. با عجله رفت کنارش و پرسید :چی شده مادر چرا رنگت پریده؟اما مادرش نمی توانست حرف بزند انگار شدیدا ترسیده بود.پسر گفت: پدر کجاست؟زن با دستش ته باغ را نشان داد. بعد از دقایقی زن توانست حرف بزند .پسرش پرسید مادر تورو خدا نصف جون شدم چی شده پدر کجاس؟زن بریده بریده گفت:پدرت ته باغ داره آبیاری میکنه من تنهام میدونی، دوبار یه مار بزرگ اومده همینجا{ جلو خانه باغ را نشان داد}.رقص کرده ورفته خیلی ترسیدم در همان حال زن فریاد کشید زیرا باز مار از میان علفها بیرو آمد ه و حدود نیم متر سرش را بلند کرد و داشت رقص می کرد .در آن حال پسر یک چوب دستی کلفت بر داشت تا مار را بکوبد اما مار خزید و بیست متر آنطرفتر دوباره شروع به رقص کرد.پسر چوبدستی بدست بسرعت به طرف مار دوید اما مار باز حدود بیست سی متر خزید و همان نمایش را اجرا کرد.پسر از تعجب شاخ در می آورد انگار مار می دانست دارد چه کار می کند .پسر باز به طرف مار خیز برداشت و دوباره مار فاصله ای را پیمود و نمایش رقص را شروع کرد. پسر ،هم متعجب بود و هم ، واهمه ناشناخته ای وجودش را فرا گرفته بود. هر طور شده مار را تعقیب کرد تا بلکه از شرش در امان باشند .مار سرخ در حالی که سرش را بالا گرفته بود ،مصطفی را بدنبال خود کشاند و آنرا درست به بالای سر پدرش هدایت کردکه بیهوش افتاده بود.پسر دیدکه مار دیگری همشکل مار رقاص درست در بالای سر پدر ش چنبر زده است ،اما با دیدن جفت خود هردو به میان علفها خزیدند. مصطفی رفت سراغ پدرش و باعجله گوش به سینه اش چسباند و دید که نبضش بسیار کند شده است ، فورا پدر را سوار کولش کرد و به طرف ماشین برد وبه طرف بیمارستان به راه افتاد.بعد از چند روز که مرد از مرگ حتمی نجات یافت و دکتر ها می گفتند اگر دقایقی دیر می رسید، مرگش حتمی بود،از گفته های اطرافیانش متوجه شد که پسرش اورا به طور اتفاقی که داشت مار خطر ناکی را تعقیب می کرد،
بیهوش یافته و اورا به بیمارستان حمل کرده است .اما بشنوید از مرد .در همان حال که پزشک و پرستاران و اطرافیان نش در اطاق بودند،رو به پسرش کرد وبا صدای ضعیفی گفت:پسرم پیداکردن من اتفاقی نبود.و رقص اون مار هم تصادفی ویا از سربازیگوشی نبود. الان دوازده سال است که من با اون دوتا مار دوست صمیمی هستم و براشون گوشت میبرم. بعد سرفه ای کرد و به سخن خود ادامه داد ،در حالی که توجه همه را حتا بیماران سایر تخت هارا نیز جلب کرده بود گفت:پسرم قبل از اینکه من در اونجا بیهوش بشم اون مار به همراه جفت خود در کنا من بودند ،و قتی که قلبم گرفت و افتادم دقایقی هشیا بودم و دیدم که اون مار چگونه مثل یک دوست واقعی به من نزدیک شد و دهانش رو به دهان من گرفت انگار می خواس دهنمو ببوید بعد به طرف خونه باغ ،اونجا که مادرت قرار داشت خزیدو جفتش نیز بالای سرم چنبر زد. من دیگر از اون به بعد، چیزی را بخاطر ندارم و اما این موضوع به دوازده سال قبل برمی گردد. دوازده سالا قبل من درختان همون باغ خودمون رو در کوره ای که درست کرده بودم زغال می کردم.یک روز عصر وقتی کوره را از زغال خالی کردم وبرای خوردن چای به چادرم برگشتم بعداز دقایقی همون مار را که برای کشتنش خیز برداشته بودی،دیدم که درمقابل در چادر سرش را برده بالا به ظاهر دارد می رقصد منم مثل شما با یه چوبدستی اومدم بیرون اون مار برگشت وبه طرف کوره رفت ومن دیگه دنبالش نکردم اما بعد از چند دقیقه دوباره پیداشد و بدون ترس از من اومد جلو ودرست درمقابل من قد علم کرد و زبانش را بیرون آوردومن متوجه شدم که داره گریه میکنه من نمی دونستم چکار کنم مار در حالی که به من نگاه می کرد به طرف کوره به راه افتاد.من هم کنجکاو شده به دنبال مار براه افتادم .اون حیون مرا به لبه کوره کشوند ونگاهی به داخل کوره کرد و نگاه التماس آمیزی هم به من کرد.من رفتم جلو و خم شدم به داخل کوره گرم نگاه کردم ودیدم که یه مار دیگر به داخل کوره افتاده و دارد از حرارتی که در بدنه کوره بود هلاک می شود من فورا با یک چوب دراز اون مار رو از داخل کوره در آوردم وقتی مار جفت خود را سالم دید نگاهی به من کرد و به میان علفها خزیدند.از همون روز هروقت که من به باغ بروم اون دوتا مار خود را به من می رسونند .الان دواده سال از اون ماجرا می گذرد اما اون مار ها هروقت منو می بینند با زبان خودشون از من قدر دانی می کنند.اون روز هم همون مار بود که با اون رقصش می خواست منو از مرگ نجات بدهد..
نظرات شما عزیزان:
ازحضورسبزتون دروبلاگم خوشحال شدم متشکرم
شعرهاتون خیلی زیباست البته من ازقواعدشعرزیادسردرنمیارم وهرچه سرودم فقط احساس خودموروی کاغذآوردم وزیاددربندقافیه وعروض نیستم ولی شعرهای شماقواعدخاص رودارند.
براتون آرزوی موفقیت روزافزون میکنم
موفق باشید
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید