روزی قصابی با ساطور خود استخوانی را می شکست که در آن حال یک تکه استخوان نوک تیز پرید و در گوشه چشمش میان ابرو وچشم جا خوش کرد.قصاب نتوانست درد را تحمل کند بلافاصله مقداری از گوشت ران و پسگردن برید و به سراغ حکیم باشی رفت.و ماجرا را گفت ودر ضمن گوشت لذیز را هم به حکیم باشی داد. حکیم باشی معاینه ای انجام داد و داروئی بر جای زخم نهاد و بست .قصاب همچنان از درد به خود می پیچید فردا هم مقداری از بهتری جای گوشت برید و به خدمت حکیم باشی رفت و حکیم باشی هم معاینه حکیمانه ای کرد و باز داروئی نهاد و قصاب را روانه کرد.روزها سپری می شد و قصاب هر روز خدا مقدار ی گوشت ور می داشت و به خدمت حکیم باشی مشرف میشد.از قضا روزی قصاب با گوشت لذیز به خدمت حکیم با شی رفت و درد امانش را بریده بود اما آن روز بخت با قصاب یار بود چون جناب حکیم در شفا خانه حضور نداشتند ،بلکه پسر جناب حکیم شرف حضور داشتند. قصاب افسرده وپریشان سراغ حکیم را از جوان گرفت . جوان گفت چه کار داری؟ من آقا زاده اش هستم .قصاب ماجرا را شرح داد پسر گفت :بذار یه نگاهی بکنم بعد جای زخم را باز کرد و به دقت معاینه کرد و تکه استخوان را مشاهده فرمود بعد پنسی برداشت و از داخل زخم جانکاه قصاب بیچاره تکه استخوان را بیرون کشید و دارو ی گذاشت و قصابرا روانه کرد. قصاب بیچاره که حسابی دردو بی خوابی کشیده بود، به خونه که رسید چنان احساس راحتی کرد که حدی نداشت و همانجا گرفت و راحت خوابید.اما از این طرف جناب حکیم با تبختر حکیمانه به شفا خانه سر رسید ،اولین حرفش این بود که از پسر گلش پرسید:کی اومد و کی رفت ؟پسر از همه چیز بی خبر هم با حالت فاضلانه از تشریف فرمائی مریضی که به جای پول گوشت آورده بود داد سخن داد حکیم با شنیدن آن سخن، مثل جن زده ها جیغی کشید و گفت:خوب دس که بهش نزدی؟ پسره از رفتار نامتعارف پدر حیرت کرد و در میان بهت و حیرت گفت: چرا پدر توزخمش یه تکه استخوان مونده بود و من فکر کردم که چشمان شما از سو افتاده و اون تکه استخوان را ندیده اید ،به همین خاطر با پنس اونو در آوردم و دارو گذاشتم ورفت .حکیم باشی چنان نعره ای کشید که بیچاره پسر خیال کرد مار کبرا پدر نازنینش را نیش زد با عجله پرسید:چی شده پدر چه اتفاقی افتاده ؟ حکیم با چهره بر افروخته ودر اوج خشم در حالی که هر دو دستانش را در هوا تکان می داد گفت: احمق تو فکر می کنی من اون تکه استخوان را تو زخم اون پدر سوخته نمی دیدم .به یمن آن تکه استخوان بود که هر روز بهترین گوشت را کوفت می کردی از این به بعد بجای گوشت راسته گوشت...منو می خوری.
حال این حکایت به نوعی در زمان ما ودر کشور ما در حال تکرار است زیرا شنیده ایم که دولتی ها دستور داده اند تا از سی سال به بالا ها مجانی تست فشار خون به عمل بیاد اما آنها غافل از این نکته هستند که تا تکه استخوان فقر و گرانی و نا عدالتی و...در لای زخم دل و جان این مردم هست این فشار سنگیها و فلان و فلانها آب در هاون کوفتن و باد در قفس نگه داشتن است با ید مشکلات این مردم از ریشه حل گردد تا دیگر شاهد هیچ گونه فشار و استرس و قند انواع بیماریهای روحی و روانی نباشیم شمارا بخدا بس کنید.
ریاست بدست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید