ابزار وبمستر

گیاه سحر انگیز

چنگیز خان فرمان داده بود ،هر طور شده نگار را زنده دستگیر کرده وبه نزد او ببرند.او از شجاعت و درایت نگار داستانها شنیده بود.چنگیز تعجب می کردکه یک دختر چگونه توانسته ارشدترین و بی باکترین فرمانده اورا یعنی سبتای را  بمدت هشت ماه زمینگیر کند.سبتای در تمامی جنگها پیروز میدان بود.هیچ قشونی از حمله برق آسای او نمی توانست جان سالم بدر برد .اما هشت ماه بود که در پشت حصار شهر اردو زده و هر شب با شیوه های کاملا ابتکاری از طرف نگار و جان برکفانش مورد حمله قرار می گرفت.هنوز جنگ شروع نشده هفت هزار نفر از سربازانش و صدها راس اسبش هلاک شده بود.نگار ،هم زیبا بود وهم بی باک.آوازه اش در مقابله با لشکریان خون خوار مغول در سرتاسر ایران پیچیده بود.اما کسی بجز یار محبوبش آراز نمی دانست که نگار زخم مهلکی برداشته است اما آراز هم نمی دانست  که نگار در کجاست و الان در چه وضعیتی قرار دارد  نگار نمی دانست که یارش هم زخم برداشته و و بدون توجه به زخم جانکاهش  در جستجوی نگار است.نگار در آخرین نبرد سهمگین با نیروهای ویژه مغول  بوسیله  قره بوقا یکی از فرماندهان سبتای از شانه چپش زخمی شده بود .اما بخاطر اینکه به دست دشمن گرفتار نشود خود را به اسب سفید و مهربانش سپرده بود تا  اورا از مهلکه نجات دهد.اسب هم گویی می دانست که برای صاحب زیبا روریش چه اتفاقی افتاده است ،در نتیجه نگار را ازمیان خاک و خون بدر برده و به دل جنگل انبوه سپیگان زده بود.اینک نگار در حالی که هرلحظه خون که مایه حیاتش بود برخاک سرد و عبوس می ریخت و زمین را گلگون می ساخت  به درختی در دل جنگل تکیه داده وبه  سرنوشت خود و دیگران فکر می کرد.نگار غرق در اندیشه بود گاهی به مردم بی پناه به زنان کودکان فکر می کرد.گاهی مرغ خیالش در شانه های یار محبوبش  آرازمی نشست و گاه در فکر پدرش بود.نگاربه درخت قطور سنجد تکیه داده بود.کم کم چشمانش به سیاهی می رفت هنوز خون ریزی ادمه داشت. اما در روحیه او کمترین ضعفی  وجود نداشت.فقط نگران بود.فرمانده شجاع وزیبارو خیال می کرد،همان نقطه که قرار گرفته ،آخرین جایی هست که نشسته است.پیش خود فکر می کرد اگر در اینجا بمیرم بدنم طعمه  کفتارهای خونخوار قرار خواهد گرفت.با آن فکر سعی کرد خود را به بالای درخت بکشد تا بدنش از دریده شدن به وسیله کفتار ها وسایر حیوانات وحشی در امان بماند. نوک شمشیر خود را مثل عصا به زمین نهاد و خواست برخیزد اما  توانش به تحلیل رفته بود .سعیش به جایی نرسید.  دلش غصه دار شد.اما به چشمانش اجازه نمی داد که غم و غصه اش به قطرات اشک تبدیل شده و از گوشه چشمش بیرون بریزد.بار دیگر  نوک شمشیر را به زمین گذاشت  و خواست بلند گردد ،در همان حال صدای خش خشی به گوشش رسید.ابتدا فکر کرد دشمن است و از رد خونش  او را پیدا کرده اند. نگار مثال شیر شرزه زخم خود را فراموش و عزم خود را جزم کرد تا با هر نوع خطری مقابله کند. لحظاتی به گوش ایستاد هنوز چشمانش  نمی توانستند  کمکی برایش بکنند فقط  از گوشهایش مدد می طلبید.زمانی که خطر عظیم باسد دیگر ترس مفهوم ندارد.نگار کوچکترین ترسی نداشت.باز همان صدا اینبار نزدیکتر به گوشش رسید.چشمان افسونگر نگار به مدد گوشهایش شتافت. چشمان تیز بین در میان انبوه گیاهان به راحتی سر میخورد.قبضه شمشیر در  دستان خوش تراش او قفل شده بود.لحظات هراس انگیزی بود.بار سوم که صدارا شنین ،متوجه شد که یک روباه در حالیکه زخم عمیقی برداشته خون از پای چپ جلوی جاریست، لنگ لنگان در جستجوی چیزیست.نگار نفس راحتی کشید و روباه زخمی را زیر نگاه خود گرفت .روباه به هر گیاهی که می رسید آن را بو می کرد و رد میشد.تا اینکه در کناره نهر کوچکی که در وسط جنگل از چند قدمی نگار  روان بود. به گیاهی شبیه شنبلیله رسید .وقتی آنرا بو کرد انگار گمشده اش را پیدا کرد.آن گیاه پیوندهایی به اندازه بادام داشت روباه با دندان خود  یکی از انهارا خراش داد. برای لحظاطی نگار همه چیز را فراموش کرده و به تماشای  کار روباه زخمی مشغول بود.

بعداز خراش آن پیو ند شیره غلیظی به رنگ سفید متمایل به خاکستری بیرون آمد .روباه ،زخم خود را که هنوز هم خونریزی داشت،به آن شیره مالید و در آن حال زوزه وحشتناکی کشید.نگار  تماشا می کردو یک لحظه از تعجب نزدیک بود جیغ بکشد،زیرا دید که شیره  بلافاصله جلو خونریزی را گرفت.روباه پیوند دیگری را هم خراش داد و بار دیگر زخم خود را به شیره مالید.اینبار نگار به چشمانش شک کرد  چون زخم شروع کرد به خوب شدن چنانکه در عرض سه چهار دقیقه زخم  کاملابهم برآمدو نشانی از آن زخم عمیق دیده نمی شد.روباه بعد از آن ،از میوه آن گیاه که شبیه  زال زالک بود چند حبه کند و خورد .اینک دیگر نه زخمی در کار بود ونه ضعفی. بعد روباه در امتداد نهر شروع به دویدن کرد واز نظر نگار نا پدید شد.نگار با زحمت زیاد خود را به آن گیاه سحر انگیز رساند و با ناخن خود یکی از پیوندهای گیاه عجیب و غریب را خراش داد .شیره سفید متمایل به خاکستری بیروه آمد .نگار با چهار انگشت خود شیره را برداشت وبه زخم جانکاه خود مالید. در همان حال سوزش بسیار سختی در زخم خود احساس کرد بطوری که دندانهای خود را از شدت سوزش  بهم فشرد. باکمال تعجب خون ریزی بند آمد بار دیگر آن کار را تکرار کرد و کم کم دهانه زخم بهم بر آمد . نگار دست به شانه چپش که زخم عمیق داشت کشید. هیچ زخمی وجود نداشت.او هم مثل روباه چند تا از میوه آن گیاه، کند و در دهان گذاشت.طعم آن میوه ها مانند سنجد کال بود .وقتی  چند دانه خورد یک مرتبه در وجود خود قدرت وصف ناپذیری احساس کرد. حالا نگار بدون کوچکترین زخم و ضعفی  تیغ آبدار و دشمن کش خود را در دست گرفته ومی رفت تا  یار محبوب خودرا پیدا کند.

         بر گرفته از رمان سپیگان



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:نگار,,,,مغول,,, شمشیر,,,جنگ,,,روباه,,,گیاه, | 8:39 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |