شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
با سه تا از دوستام برا گردش به شمال رفته بودیم یه شب تو رشت سوار یه تاکسی شددیم وبه چند جا سر زددیم و آخر رسر یه مقصدی به راننده گفتیم که تاریک بود تا هر چهار نفر همون جا از تاکسی پیاده شده و فرار کنیم چون کرایه نداشتیم وقتی به ﻣﻘﺼﺪ ﺭﺳﯿﺪم یک مرتبه همگی پیاده شده و ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭگذاشتیم..
و خودمونو به یه ساختمان نیمه کاره رسوندیم که بسیار تاریک و هراس انگیز بود و کسی کسی رو نمی دید
ﻭ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ تند تند زدن ﻧﻔﺴهاموﻥ می اومد
من به شونه یکی شون زدم و گفتم:حالا راننده در چه حالیه بی چاره اون برگشت به من گفت :بابا راننده منم بگین ببینم چی شده؟
نظرات شما عزیزان:
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب