روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند . ناگهان بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید .یکی از آنها از سر خشم سیلی محکمی توی گوش دیگری زد .
دوست سیلی خورده هم با خون سردی، روی شن های بیابان نوشت : امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد . آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و استراحت کنند. آندو برای شنا به ساحل رود خروشان رفتند و به شنا مشغول شدند.در حین شنا دوست سلی خورده به گرداب سهمگین رود خانه خروشان افتاد و نزدیک بود که غرق گردد ،دوستش فدا کاری کرد و آن را نجات داد. آنها بیرون آمدند و دوست سیلی خورده این بار با نوک دشنه بر روی سنگ سخت حک کرد که:امروز بهترین دوستم منو از مرگ حتمی نجات داد. . دوستش با تعجب پرسید : آن روز تو سیلی مرا روی شن های بیابان نوشتی اما امروز به سختی روی تخته سنگ نجات دادنت را حکاکی کردی ؟
آن یکی هم لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی به ما می کند باید آن را روی سنگ بنویسیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد
محبت گلی است که در دلهای تلخ و شوره زار نمی روید
کسی که به بوی خون و انتقام عادت کرده شمیم گلهای بخشش شامه اورا نوازش نمی کند
{ثالث}
نظرات شما عزیزان:
وقتی به کسی محبت کنیم که اصلا نخواد بدونه که بهش محبت کردند ارزشی نداره
محبت که از حد بگذرد نادان خیال بد کند
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید