اون شب بر خلاف شبهای قبل چهر ه اش خندان بود. زری خانم حیرت زده به چهره خندان همسرش نگاه کرد و پیش خود گفت :آفتاب از کو دوم ور در اومده که این مرد امشب خندان است .!
جلیل پسرش هادی را صدا کرد:هادی برو از پشت ماشین اون وسایلو وردار بیار زود باش .هادی رفت سه بار و هر دفعه اندازه توانش وسایل را که خورد و خوراک و میوه بود به خانه حمل کرد .جلیل همچنان پیروزمندانه لبخند میزد.بعد از شستن دست و صورتش به طرف تلویزیون رفت، در حالی که مشغول روشن کردن دستگاه بود بدون این که سوالی از طرف همسر یا فرزندانش پرسیده شود،گفت:اره کار هر بز نست خرمن کوفتن باید راهش رابلد بود همچنان وراجی می کرد.همسرش با لحن تمسرخ آمیزی گفت:باز چی شده که خودتو پهلوان کردی؟ در همان حال هادی هم از فرصت استفاده کرد وگفت:بابا پس کی دوچرخمو می خری همه دوستام خریده اند فقط من موندم خب مگه یه دو چرخه کوهستانی فسقلی چن می خواد که ؟جلیل بدون توجه به حر پسرش، رو به زنش کرد وگفت: اطلاعات اینجا بدرد می خوره از میون اون همه راننده تنها من بودم که اون راهو بلد بودم صد سال دیگه به عقل جن هم نمی رسه چه به رسه به عقل مامورا. همسرش با کمی ناراحتی گفت :مگه کار خلاف ملاف می کنی که از اونجور راهها حرف می زنی؟ جلیل گفت:خلاف که چه عرض کنم فقط بهم گفتن نباید گیر مامورا بیفتی . من نمی دونم که تو اون ...تو اون ... یخچال یا صندوق چی هست؟ من از اون راه مخفی وخطرناک که خیلی وقته ازش باخبر بودم، اون یه صنوقو حمل می کنم ودر پشت کوه به کسانی تحویل میدم خدا برکت یه میلیون می گیرم تمام. تازه به من که که چی توش هست من پولمو می گیرم خلاص. هادی هم از اینکه پدرش ،حرفش را نشنیده گرفته بود،از زور ناراحتی با خواهرش سمیه دعوا به راه انداخته بود .جلیل طبق معمول همیشه داد وهوار کرد و آن دو را ساکت کرد وباز دخترش را مقصر شناخت.
به همان منوال هر دو یا سه روز یک ،یا دو صندوق را حمل می کرد و یک میلیون از هر یکی می گرفت . جلیل ذهن انحصار طلبی داشت و مطابق با نیازهای مادی خودش تصمیم می گرفت نه نیازهای خانواده ، یک روز ،دو بار از همان راه مخفی که بنابه ادعای خودش هیچ ماموری نمی توانست کشفش کند باربرده و همان روز هم یک دستگاه دو چرخه کوهستانی برای پسرش هادی که چارده سال داشت خریده بود .وقتی به خانه رسید ساعاتی از شب گذشته بود. زری خانم با کمی نگرانی گفت : جلیل هادی امروز نمی دونم چرا دیر کرده قرار بود با دوستاش به استخر برن اما نمی دونم کجاس ؟ جلیل با بی تفا وتی گفت: به دلت بد نده خب بچس حتما با دوستاش داره گپ می زنه الان پیداش میشه .تو فقط شامو بیار که خیلی گشنمه ،هر چند دل زری خانم مثل سیر و سرکه می جوشید، ساکت شد و مشغول فراهم کردن مقدمات شام شد. در آن فاصله جلیل گاو صندوق خانگی را بازکرده و به اسکناسهائی که در اندک مدتی بدست آورده بود با چشمان طمع ورز نگاه می کرد .به زنش که سفره را می اورد ،گفت اگه به شازده پسرت دویست و شصت هزار تومان دو چرخه نخریده بودم الان بیست میلیون روند بود تازه امروز مخصوصا دفه آخری اگه زرنگی نکرده بودم به گیر مامورا افتاده بودم نمی دونم چی شده که مثل مور و ملخ در همه جگا هستن؟زری خانم که نوعی هراس در صدایش احساس می شد پرسید مگه دفه آخر چه اتفاقی افتاد؟جلیل گفت دفه آخری دو بار صندوق در پشت ماشین غلط زد و نزدیک بود در سر اون پیچ لعنتی که به همون بی راهه می خوره کنترل از دستم در بره گفتم که صندوق در پشت ماشین معلق زد انگار یه موجود زنده توش بود حتا هنوز به پیچ نرسیده یه بار دیگه غلط زد اما زرنگی کردم نذاشتم مامورا به فهمند . بالاخر با کلی درد سر به مقصد رسوندم وفوری تحویل دادم.در همان حال دخترش نرگس که در تیز هوشان درس می خواند گفت :بابا می دونی ماموران چرا در همه جا هستن؟ پدرش بالحن مسخره و توهین آمیز گفت:باهوش خانم برا چی ؟نرگس گفت :بابا پدر دوستم تو نیروی انتظامی هست معاون حفاظت اطلاعاته.
اون گفت که در یک ماه گذشته ده پونزده نفرو دزدیده اند می گفت یک از اونا ئی رو که دزدیده بودند پیدا کردند ودیدند که کلیه ها و تمام اعضای بدنشو برداشته و حتا میگه خونش رو هم کشیده بودند اما بهم گفت محرمانه اس نباید به کسی بگم.جلیل وقتی این حرف را شنید رنگ از رخسارش پرید ومثل جن زده ها باخود حرف می زد.ساعت یازده شب را نشان می داد اما از هادی خبری نبود . انها تا کله سحر به همه جا سر زند خبری از هادی نبود بالا خره نزدیک اذان صبح به کلنتری رفتند و گزارش مفقود شدن هادی را دادند جلیل خسته و نگران روی یک صندلی پلاستیک در اطاق افسر نگهبان نشست ورو به افسر کرد و پرسید:جناب سروان به نظر شما پسرم کجا می تونه باشه؟ افسر نگهبان با نارا حتی گفت :تنها پسر شما نیست که این بیستمین مورد است که در یک ماه گذشته گزارش ان را دریافت کرده ایم.هرکی هست خیلی تو کارش وارده ما در تمام نقاطی که به نظرمون رسیده مامور گذاشته ایم اما متاسفانه هنوز سر نخی بدست نیاورده ایم .در همان حال که افسر حرف می زد چشمان جلیل به سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید.بلا فاصله یا ماشین کلنتری اورا به بخش اورژانس بیمارستان بردند.وقتی به هوش آمد شروع به هزیان کرد.اما در میان حرفهای هذیان گونه اش ماموری که جلیل را آورده بود متوجه چیزهای شد زیرا او می گفت : خدای من خودم با دستان خودم پسرمو به دست جلاد سپردم آخ حالا چه خاکی به سرم به ریزم همبن طور یک ریز حرف می زد. مامور قسمتی از حر فهای اورا به افسر نگهبان گزارش داد.افسر با توجه به وضعیت پیش آمده برای جلیل بلا فاصله با قاضی کشیک تماس گرفت و خودرا به بیمارستان رساند بعد از مشورت با پزشک معالج همانجا از جلیل باز جوئی کرد ودر آخر آدرس انجائی را که جلیل صنوقهارا تحویل می داد پرسید اما متوجه شد که کاری از پیش نخواهد برد بعد به جلیل گفت کی قراره بار ببری ؟ گفت امروز هم قراره دو بار برم .افسر نگهبان گفت بدون اینکه سوء ظنی ایجاد کنی سر موقع برو سر قرا ر و صندوق رو تحویل بگیر بقیش با ما ،بلکه به خواست خدا پسر تورو هم پیدا کردیم. جلیل با وضع درهم ریخته ساعت نه صبح رفت سر قرار و صندوق را که تحویل گرفت سه نفر را در همانجادستگیر کردند و سر ساعت دوازده وده دقیقه وقتی صندذوق را تحویل می داد دونفر را هم انجادستگیر کردند .بعداز عملیات و شگرد هایی پلیسی تمامی کسانی که طی یک ماه کذشته ناپدید شده بو دند پیدا شدند در حالی که تمام اعضای بدرد خور بدن شان را برداشته بودند که آخرین نفر هم هادی پسر جلیل بود که هنگام حمل توسط پدرش به هوش آمده و هشیار بود .وقتی جلیل موضوع را فهمید به شوک رفت الان دو سال است که مثل مرده ها فقط به گوشه ائی خیره می شود و حتا یک کلمه هم حرف نمی زند.
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید