آخرای زندگی تا کی می خواهی مرا بفریبی .هرگاه در دل سودازه ام امید وصل را پرور یده ام، با صدها تر فند و شگرد ، کشتزار امیدم را به باد فنا داده ای و باز تا فصلی دیگر .افسوس که می دانم، فریب را بامهارت تمام بسان نو عرو سان با جامه های الوان و آرایشهای خیره کننده می آرائی تا دیگر بارمرا به آغوش خود بکشی . یک روز نقاب عشق بر چهره می زنی و دیگر روزدر کسوت غزل ظاهر می شوی و...تا این شاعر دیوانه را رام کنی، اما نمی دانی یا شاید هم خوب می دانی که اینک خنده ،این میراث خدایان عشق و موسیقی وزیبائی، در سایه شلاق زمستان نا مردمیها در لبهایم پوسیده و خشم و خروش در نگاههایم شتک زده است .و اینک در شاخه زرد حیاتم تنها برگی از نشانه حیات در برابر بادهای صرصر نشان تکان می خورد و این برگ نیز به این زودی شاخه را رها خواهد کرد و مرا در زیر خیمه شب به دل خاک خواهند سپرد .اما بگذار این آخرین فریب تو را نیز باور کنم آن سان که باور کرده ام...
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید