تبعید غول | |
---|---|
سومین ماه نامزدی شان بود یکدیگر را بسیار دوست می داشتند.اما در عمق چشمان عسلی پروین یک نوع نگرانی و انتظار جانکاه قابل مشاهده بود.نادر هر وقت که به چشمان زیبای پروین نگاه می کرد ،پروین سعی می کرد نگاهش را از او پنهان کند.نادر هم زیاد کنجکاوی نمی کرد.چون تنها چیزی که برایش مهم بود عشق و محبت بود که هر دو بدون ظاهر سازی داشتند.آنها هر دو عاشق طبیعت بودند.در دومین جمعه ماه سوم بهار،برای این که از نمایشگاه بهاربر پاشده در دامنه های سحر انگیز کوه سهند دیدن کرده و از حضور کم نظیر انواع گلها و گیاهان وچشمه ساران زلالی که جامهای زمردین لاله هاوحشی را پر میکردند،لذت ببرند،با وسایل کافی به طرف کوه سهند حرکت کردند.بعد از این که به پای کوه رسیدند،نادر مشغول بر پاکردن چادر شد و پروین هم مثل پرندگان عاشقی که به دنبال جفت خود در میان انواع گلها و لاله های وحشی جیک جیک کنان جست و خیز می کردندومانند دختر بچه ها مشغول چیدن لاله ها ی وحشی بود و هر گلی را که می چید با هیجان آن را به نادر نشان می داد.درآن حال که نادر وسایل را جابجا می کرد ،برای اولین بار در طول سه ماه نامزدی متوجه شد که آن اضطراب و نگرانی در عمق چشمان پروین از بین رفته و بجایش نور امیدی سوسو می زند.نادر به فکر فرو رفت.در آن حال گوشی پروین در کیفش زنگ زد نادر برای اولین بار کیف نامزدش را باز کرد تا گوشی را برداشته و به پروین بدهد یک مرتبه مو بر اندامش سیخ شد و علت آن همه نگرانی و اضطرابش روشن شد.در آن حال پروین هم که صدای زنگ را شنیده بود آشفته حال به طرف چادر رسید گوشی برای بار دوم در دست نادر زنگ می زد .پروین وقتی متوجه شد که رازش برملا شده است،رنگ از رخسارش پرید و سرش را پایین انداخت نادر گوشی را به پروین داد.او گوشی را باز کرد وگفت:سلام مامان سپس رویش را به طرف کوه برگرداند وچند قدم دور شدوبا بغض گفت:مامان ،نادر متوجه قضیه شد ایکاش زنگ نمی زدی. نادر وقتی گوشی را بر میداشت متوجه پوکه قرصی شد که برای کنترل جنون ادواری تجویز می گردد. چون او مدتی به عنوان نسخه پیچ در دارو خانه کار کرده بود ،اکثر دارو هارا می شناخت.نادر غرق در اندیشه های دور و دراز بود وبه بچه هایش که قرار بود به دنیا بیایند فکر می کرد.متوجه حضور پروین نبود. پروین با رنگ پریده و شرمزده در حالی که سرش را پایین انداخته بود بالای سر نادر ایستاده بود.مدتی سکوت سنگین حکمفرماشد.بالاخره پروین سکوت را شکست و گفت:نمخوای چیزی بگی؟ نادر بد جوری درهم ریخته بود از طرفی نم خواست عشق خود را ااز دست بدهد واز طرفی بیماری خطر ناکی دامن گیر عشقش شده بود سیگاری روشن کرد. نمی دانست چه کار کند .پروین هم منتظر عکس العمل نادر بود.نادر پکی به سیگار زد ناگهان سخن حکمت آمیز یکی از بزرگان در ذهنش روشن شد که گفته است:اگر راهی برای انتخاب نداری،راه دیگری را کشف کن،واگر چیزی برای انتخاب نداری ،چیز دیگری را اختراع کن و بدان که برای انسان بن بستی وجود ندارد.ثانیه ها مثل عقرب سیاه به روح وروان پروین نیش می زدند.همه چیز را پایان یافته می دانست.وقتی آن سخن گهر بار در ذهن نادر روشن شد چهره اش کمی باز شد و نگاهی پر از مهر و محبت به صورت افسرده پروین انداخت .وقتی وضع اورا آشفته دید،گفت:باید عشقمون را نجات بدیم ،قول میدی قوی باشی و به من اعتماد کنی تا به کمک هم به جنگ آن دیو لعنتی بریم که در جان و تن تو ماوا گزیده است؟ اشک که در چشمان زیبای پروین حلقه بسته بود مثل باران بهاری به چمن صورت نرم و حریریش سرازیر شد و برای اولین بار در طی سه ماه نامزدی بدون ترس و واهمه کمند بازوانش را به دور گردن نادر حلقه کرد ودر میان های های گریه واشک شوق سر و صورت عشق خود را غرق بوسه کرد .نادر از همان لحظه تصمیم گرفت هم عشق خود را نجات دهد و هم آن سخن حکمت آمیز را به محک امتحان بکشد. بلا فاصله گوشی خود را برداشت و شماره دکتر گلچین متخصص هو میو پات را گرفت و موضوع را با او در میان نهاد .دکتر گلچین قول داد به کمک خود پروین در اندک مدتی آن غول را از وجود پروین تبعید کند . پروین با خوشحالی به مادرش زنگ زد وگفت:مامان خیلی خوب شد زنگ زدی همه چیز درس شد |
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید