مثنوی هجرت گل یک مثوی داستانی است که درآن عشق کودکی به بوته گلی به تصویر کشیده شده است. کودک هر روز با کوزه آبی به کنار گل می رود و با گل حرف می زند یک روز طبق معمول کوزه آبی بدست به کنار معشوق خود می رود اما می بیند که گل پژمرده شده است چون کودک معنی خزان را نمی دانست گریه های سوزناکی سر می دهد وبا گل درد دل می کند. گل هم لبان پژمرده اش را باز می کند و با عاشق خود یعنی کودک حرف میزند.باهم این مثنوی سوزناک را می خوانیم.
کودکی زیبا غزال خوشخرام همدم یک بوته ی گل صبح و شام
هردو سر مست از وصال یارشان هردودرمان دل بیما رشان
هرسحرگه گل برای دلبرش فرش می گستردازبرگ و برش
چادری ازسایه بر سرمی کشید بهرخوابش باد عطری می وزید
روزهابگذشت و آمد فصل دی موسم گلزاروگلشن گشت طی
آتش دی شعله زد ازهر کران دورباش و کور باش آمد خزان
بی خبرآن کودک از هر ماجرا رفت بایارش بگردد همنوا
دید ناگه همدمش را بی دم است صورتش افسرده و گردن خم است
ظرف آب و کوزه چشمش شکست اشک ریزان در کنار گل نشست
همچو نی با سوزدل دمسازشد پرده ای در نای او آغاز شد
گفت ایوایم چه آمدبرسرت کی بپو شانیده رخت دیگرت
گردنت را خم مکن بهر خدا کی گذارم تا شوی ازمن جدا
خوب می دانی تو ای زیباگلم هم برایت باغبان هم بلبلم
من تورابا خون دل پرورده ام بهرتو جور و جفا ها دیده ام
...........
نیم خندی زد گل پژمرده اش باز شد چندی لب افسر ده اش
گفت:ای طاوس باغ جان من ای صفای گلشن و بستان من
هان!نمی دانی خزان یغماگراست خود بپوشان فصل فصل دیگر است
آمدم با بادی و رفتم به باد فصل هجر عاشقان هر گز مباد
باد فروردین دو صد رنگ آورد صد گلستان گل به بستان پرورد
باد دی را پرورش در کار نیست آن سموم است و به گلشن یار نیست
کودکی بگذار و مردی پیشه کن بر بقای ریشه ها اندیشه کن
هیچ ماهی زنده در مرداب نیست کودک من هر زلالی آب نیست
تانپنداری که بادی جفت باد باد دی نامحرم است و بد نهاد
نوگلم.ای کودکم .ای باغبان فصل هجر و هجرت آمد این خزان
گرکه شاخ وبرگ من افسرده است در نگاه تو گل تو مرده است
باش تاآید بهار دیگری تا بیارم بهر تو برگ و بری
تو چه میدانی که باد و آب و خاک در جنون دی شود هر سه هلاک
جنگل سرسبز عریان می شود زاغ بهر او غزل خوان می شود
دیگر آن باد چمن پیرا گذشت فصل شادی گل زیبا گذشت
ماعروسیم و بهاران شوی ما مست باشد هر زمان از بوی ما
گر بهار آید همه عریان شویم لیک از نامحرمان پنهان شویم
هجرت است این نوگل من مرگ نیست قالب است این مرده رنگ وبرگ نیست
خود بپوشان پوشش ما رنگ ما هجرت از فصل خزان فرهنگ ما
نرگس من شبنمت راپاک کن مرد باش و دفع این سفاک کن
کاوه ام اینت درفش برگ من انتقامم را بگیر از اهرمن
من به آهنگ صبا خو کرده ام عطر گلهای دگر بو کرده ام
از پرستو قصه هادارم به یاد قصه تلخ جدایی گو مباد
با هزاران چشم چرخ فتنه گر شب همه شب سوی مادارد نظر
آفتابم اهرمن رادورکن چشم این دیو سیه را کور کن
فصل فصل این چمن را ازبرم جای صدها زخم دارد پیکرم
هرچه گویم از خزان این دیار باز هم کم گفته ام ای هو شیار
برگ برگم خطی از خون و قیام سینه سینه بهر تو دارم پیام
گاه طوفان فتنه برپا کرده است گاه بوران شور و غوغا کرده است
گاه گلچین دسته دسته چیده است شاه گلها را گهی دزدیده است
گه کلاغان لانه از ما ساختند دسته دسته بر چمنها تاختند
گر نچیند خیمه خود را خزان گل نخواهد رست در این بوستان
{ثالث}
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید