ابزار وبمستر

داستان کو تاه


                                                        دوکلاه در یک سر

من هم باور داشتم که در یک دل دو عشق جا نمی گیرد تا این که عملا دل دیوانه ی من این تئوری را نقض کرد.

زیرا کم کم احساس می کردم کلبه دلم مامن و آشیانه دوتا مرغ عاشق است.آن دو هم پی برده بودند که من هر دو را به یک سان دوست دارم.جالب اینجاست که آنها هردو می دانستند که در وادی عشق من تنها نیستند .اما چون هردو انسان بودند هیچگاه به روی هم نمی آوردند چه بسا وقتی هر دو مرا می دیدند سرشان را می انداختند پایین و مثل بچه آدم دور می شدند.به همین علت در برزخ سختی گرفتار شده بودم، نمی توانستم تصمیم بگیرم.چون هر دو رابه یک اندازه دوست داشتم شبها تا صبح در شخصیت هر دو تامل می کردم ودر پایان هیچ نتیجه ای نمی توانستم بگیرم چون در نظر من هر دو به یکسان خوب و مهربان بودند.گاهی با دل سنت شکن خود دعوا می کردم و گاه حسابی گریه می می کردم آخر دریک دو راهی گرفتارشده  بودم که هر دو راه به سر نوشتم ختم می شد.یک شب بعد از این که کلی گریه کردم . به خواب رفتم و خواب بسیا عجیب و شگفت انگیزی دیدم.

در خواب دیدم که در یک صحرای برهوت پای پیاده راه می روم پاهایم لخت است وخارها پاها یم را خونین کرده اند .ناگهان دو تا عقاب بزرگ از چپ و راست به من حمله کرده و با منقار ها کج مثل خنجر و چنگالهایی مثل چنگال ببر سر و صورت و تنم را زخم می کردند. من نمی توانستم داد بزنم و کسی را به یاری  به طلبم.پا به فرار گذاشتم اما به هر کجا که که فرار می کردم می آمدند. کاملا درمانده شده بودم نمی  دانستم چه کار کنم  آن دو عقاب یک مرتبه مرا از چپ و راست با چنگلهای تیز خود گرفته و به هوا بلند کردند.ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم 

ترس برم داشته بود آنها مرا به نقطه نا معلو می می بردنند . من دیگر هیچ کاری نمی کردم یعنی نمی توانستم بکنم. مدتی همچنان در آسمان پرواز کردنند تا اینکه به کوه بسیار بلنی رسیدند آن دو عقاب تر سناک مرا به قله کوه بردند ودر آنجا روی تخته سنگ قهوه ای رنگ گذاشتند.و شرو ع کردند تا مرا بخورند. من دیگر نمی ترسیدم چون خطر که از حد بگذرد ترس معنی ندارد.هنوز منقار خنجر نشانشان با گوشت تنم آشنا نشده بود که باد سختی وزید عقابها هراسان شدند.و به اطراف خود نگاههای هراس آلودی انداختند.

ناگهان از طرف شرق پرنده بزرگ و بسیار زیبائی ظاهر شد .آن پرنده چهار برابر عقاب بود رشته های دم دراز و رنگارنگ

پرنده در زیر نور خورشید می درخشید .پرنده در بالای سر من دوری زد و پایین آمد درهمان حال عقابها مرا رها کرده و با احترام آمیخته به ترس عقب کشیدند.پرنده زیبا و سحر انگیز در کنار من نشست.احساس کردم که یک گلستان یا یک خرمن گلهای معطر آنجا ریختند .شمیم خوش پرنده زیبا مدهوش کننده بود من محو تما شا بودم . تاج سر پرنده به صدها رنگ می زد.من همچنانکه غرق در تما شا بودم پرنده بال زیبای خود را به همه جای بدنم کشید و تمام زخمهایم بهبود یافت .بعد نگاهی به عقابها انداخت .ناگهان نور بنفشی از چشمانش بیرون زد وهر دو عقاب لحظه ای در میان نور بنفش ناپدید شدند بعد از دقایقی با کمال تعجب دیدم بجای دو عقاب قهوه ای یک عقاب سفید مثل برف ظاهر شد. پرنده عقاب سفید را به پیش خود خواند چیزی به گوشش گفت چه من متوجه نشدم .سپس پری از پر های خود را به من داد وپرواز کرد ودر دل آسمان نا پدید شد .من همچونان نگاه می کردم اما بوی عطر آگینش را از پری که به من داده بود استشمام می کردم.

بعد از رفتن پرنده زیبا عقاب سفید به کنار من آمد وباکمال تعجب  مرا بنام صداکرد .وقتی حیرت مرادید گفت:تو دختر عاقلی هستی باید ظر فیت اسرار زیادی را داشته باشی بعد مرا به پشت خود سوار کرد و به پرواز در آمد.

در همان حال از خواب بیدار شدم اما از اتفاقی که افتاده بود حیرت کردم.چون عطر هما پرنده زیبارا  حس می کردم

با تعجب به اطرافم نگاه کردم ناگهان همان پر زیبا ئی را که پرنده به من  داده بود در کنار خود یافتم وقتی آن پر را بوئیدم نزدیک بود پس بیفتم همان بوی خوش به مشام می رسید الان چندین سال است که در اطاقم همان پر را نگه داشته ام وهر کس که وارد اطاق می شود اولین سوالش از بوی خوشیست که از آن پر  می آید.

باری من از خواب که بیدار شدم و آن خواب و و آن پر مرا گیج کرده بود و از تاویل آن خواب عاجز بودم.تااین که یک روز نامه ای بدستم رسید وقتی نامه راباز کردم دیدم از حسین است یکی از دو عاشق پاک باخته من.نامه با این بیت آغاز شده بود.

                 عمریست همزبان دلم جز خیال نیست.....دردا کجا برم غم بی همزبانیم

دوست عزیز بهتر از جانم.اگر دیده عبرت بین کمی تیز باشد اساس عالم هستی بر پایه ی عشق می چرخد.عشق چیزی نیست که دست آویز هر کس و ناکس قراربگیرد.من برای آن که اثبات کنم  عشقم  واقعی است خود را از زنگی تو کنار می کشم تا  بدون دغدغه فکری بتوانی  سر وسامان بگیر ی . عزیزم من خیلی فکر کردم عاقبت به این نتیجه رسیدم که انسان واقعی کسی است که در اوج قدرت مهربان .درسخت ترین گرفتاری صبور و در تصمیم گیری ایثار گر باشد.

       زندگی بار گران بود اگر عشق  نبود          همه جا سرد و خزان بود اگر عشق نبود.

      خلقت کون و مکان معجزه عشق بود          چشم خلقت نگران بود اگر عشق نبود 

اگر هر انسانی دیگران را بر خود مقدم بدارد در اندک مدتی جهان به مدینه فاضله تبدیل خواهد شد.من اعتراف می کنم که  دست کشیدن از تو توان فرساست اما چکار می توان کرد دو کلاه در یک سر عقل را به سخره گفتن است. پس از دور می بو سمت و امید وارم که در زنگی خود موفق باشید.

                                                    چگونه وصف کنم حسن بی بدیل تو را

                                                    تو مستعار منه بلیغ تمام گلها ییی.

   وقتی نامه را خواندم به رو افتادم و یک ساعت گریه کردم از این که چنین انسان فهمیده ایی را از دست می دهم 

شدیدا ناراحت بودم اما چه کار می توانستم بکنم در واقع حق با او بود.

وقتی نامه حسین را به رضا نشان دادم . رضا هم عاشق دوم بود .رنگش سفید شد و گفت : اعتراف می کنم که حسین شخصیتی والاتر از من دارد.

در عروسیمان اولین دسته گل زیبا از طرف حسین بود.همشه خاطرات شیزینش آرام بخش روح و جانم است.                                              


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, | 10:59 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |