ابزار وبمستر

رمان سرمه دان زمردین قسمت بیست و چهارم

 

می کرد؛ این ناله،در این جنگل اونم ناله شبیه انسان، یعنی امکان داره اینجا انسان باشه،بهتره برم جلو،آتیلا در میان درختان غول پیکر و انواع گیاهان و گلهای نورانی پیش رفت. این بار ناله از نزدیک شنیده می شد.
آتیلا با احتیاط پیش رفت و بدقت به سطح جنگل نگاه می کرد،ناگهان از وحشت بر جای خود میخکوب شد، انسانی اسیر گیاه گوشتخوار شده بود،آتیلا مدتی حیرت زده نگاه کرد متوجه شد که یک بچه است اما بیش از دو متر قد دارد؛ آتیلا بخود آمد، و در کنار آن گیاه نفرت آور که خود او هم شکنجه های آن را تجربه کرده بود به تکه استخوان نوک تیزی برخورد و با آن استخوان چند ضربه کاری به قلب گیاه خون خوار زد و اسیر را نجات داد،و آن را به جای کم گیاهی زیر نور چند گل کشید و بدقت نگاه کرد،او یک نوجوان بود که هنوز به غیر از سر او در جای دیگرش مویی نرسته بود. او بطور دقیق با انسان مو نمی زد،بعد از دقایقی که نوجوان به خود آمد، نگاه تعجب آمیز به آتیلا انداخت و دست دراز کرد و لباسها و سر و صورت آتیلا را لمس کرد و چیزی گفت، که آتیلا متوجه نشد .
آتیلا گفت: تو اینجا چه کار می کنی،نامت چیست؟
نوجوان: کلماتی گفت که آتیلا متوجه نشد، تعجب کرد چون آتیلا بعلت این که دورگه بودهر زبان را که در روی زمین وجود داشت بلد بود، اما زبان این نوجوان را بلد نبود آتیلا از رعد شنیده بود که صدها بار بشریت گرفتار بحران شده و از بین رفته و دوباره انسانهایی که توانسته بودند از بلای جهان نجات پیدا کنند باز نسل بشر را زیاد کرده و دوباره تمدنها را بوجود آورده اند،آتیلا ناخودگاه به یاد آن سخن رعد افتاد و کم کم باور کرد که نسل بشر بارها در اوج تمدن از بین رفته و دوباره از نو شروع کرده اند.آتیلا به بایگانی ضمیر خود مراجعه کرد و زبانهایی را که بکل از بین رفته بودند جستجو کرد و یک لحظه تعجب شدید از قیافه ش مشخص شد، چون زبانی که آن نوجوان بدان حرف می زد مربوط به صد هزار سال پیش بود آتیلا با همان زبان از نوجوان پرسید: کجا زندگی می کنید.
نوجوان: با انگشت وسط جنگ را نشان داد و گفت: ما در وسط جنگل زندگی می کنیم.
آتیلا پرسید:نامت چیست؟
نوجوان: هون. بعد ،از آتیلا پرسید: تو کی هستی و اینجا چکار می کنی؟
آتیلا: اسم من آتیلاست و اینجا کاری دارم که باید انجامش بدهم،
هون دست آتیلا را گرفت و او را کشان کشان به وسط جنگل برد.آتیلا در کنار هون مثل یک بچه دیده می شد. آتیلا از دور متوجه سیاهی کلبه ها شد. هر چه پیش می رفت کلبه ها بزرگتر می شدند ناگهان فکر کرد درختان غول پیکر جنگل دارند حرکت می کنند. زیرا ده ها نفر بدنبال گم شده بودند، هون از دور آنها را با زوزه ای مثل زوزه گرگ خبر دار کرد مردانی با قامت چهار متری به طرف آنها آمدند، هون آتیلا را به آنها نشان داد و گفت: این منو نجات داد،آتیلا با وحشت و حیرت به مردان چهار متری نگاه می کرد.آنها نیز با تعجب به آتیلا نگاه می کردند، مرد وحشتناکی که گویا پدر هون بود دست آتیلا و هون را گرفت و به کلبه خود برد، در داخل کلبه چند زن و دختر و بچه وجود داشت،
دور تا دور داخل کلبه چوبی از گلهای نورافشان پربود و داخل کلبه مثل روز روشن بود آتیلا زیر نگاههای کنجکاو احساس سنگینی می کرد،کف کلبه از پوست پرمویی نوعی گرگ و خرس پوشیده بود، حتا لباسهای جنگل نشینان هم از از همان نوع  پوست بود،پدر هون،از آتیلا قدردانی کرد که بچه ش را نجات داده بود،بعد گفت:معلوم است که تو هم از جنس ما هستی، اما از کجا آمده ای نمی دانم، چون در اینجا مثل شما تاکنون دیده نشده است.
آتیلا گفت: من از روی زمین آمده ام،در این مکان دنبال چیزی هستم که باید آن را پیدا کنم، آنها در حال صحبت بودند که کم کم کلبه پر می شد همه با تعجب و حیرت به آتیلا نگاه می کردند.
 آتیلا از پدر هون پرسید: میشه اس شما رو بدونم،
پدر هون گفت: نامم، هوناست،نام تو چیست؟
-      نام من آتیلاست.
هونا، در مورد روی زمین فکر می کرد،روی زمین دیگه کجاست، مگه غیر از اینجا جایی هم وجود داره، بالاخره نتوانست جواب سوالات خود را پیدا کند و از آتیلا پرسید: گفتی از روی زمین آمده ای ؟
آتیلا: بله، از روی زمین
هونا به یاد داستانهایی افتاد که سینه به سینه در میان جنگلیان در جریان بود، از جمله این داستانها آن بود که،سیل آتش از هر سو جریان داشت، همه جانداران خاکستر می شدند.
چند نفر از دانایان توانستند خود و صندوق اسرار را نجات داده به دل زمین پناه می برند،
آتیلا:به چهره متفکر هونا دقیق شد و پرسید: چیزی به فکرت رسیده هونا؛
هونا گفت: ما داستانهایی داریم که در آن داستانها به روی زمین و سیل آتش اشاره شده حالا تو می گی از روی زمین آمده ای،پس روی زمین واقعیت داره، در نتیجه صندوق اسرار هم  بایدواقعیت داشته باشه.
آتیلا گفت: منظورت از صندوق اسرار چی هست؟
هونا گفت: همان صندوقی که دانایان با خود به زیر زمین برده بودند و آن را ... آتیلا گفت و آن را چی.بگو آن را چی کار کردند،
هونا گفت: آن را در کوهستان آبی مخفی کردند، پس روی زمین و آن صندوق داستان نیست بلکه واقعیت دارد،
آتیلا گفت: از قرار معلوم شماها صد هزار سال است که در این مکان زندگی می کنید چون زبانتان شبیه هیچ یک از زبانهای فعلی دنیا نیست بلکه صد هزار سال پیش این زبان حرف می زدند خب حالا می تونی کوهستان آبی رو نشون بدی.
هونا گفت: الان خسته اید،غذا بخورید و کمی استراحت کنید، تا بعد.
کلبه پر شده بود از انسانهای سه-چهار متری،آتیلا به یاد حرفهای رعد افتاد که می گفت انسانها در زمانهای بسیار قدیم سه-چهار برابر قد آدمای امروزی بودند، آنها به اوج تمدن و تکنولوژی رسیده بودند،اما چند حاکم دیوانه با تکنولوژی ساخت دست خودشون نسل بشریت را از بین بردند، و تمدن کنونی شاید هزار مین تمدنی باشد که بشر از نو بوجودآورده است. اما آتیلا آن حرفها را نیز مثل بقیه حرفهای اسرار آمیز رعد افسانه می پنداشت.الان  نسل انسانهای صدهزار سال قبل را پیش چشم داشت پدران آنها از جهنم سوزان جان سالم بدر برده و به حباب سیزدهم زمین پناه برده بودند و بعد از مرگ و میر آنها بقیه سخنان آنها را داستان می پنداشتند و سینه به سینه نقل می کردند، آتیلا پیش خود گفت:اگه اون صندوق که هونا مدعی است واقعیت داشته باشه، خیلی از اسرار تمدنهای نابود شده را می شد فاش کرد، از قرار معلوم هونا آدم تیزهوشی بود، چون بلافاصله توانست از سخنان آتیلا نتایج علمی بگیرد، برای آتیلا غذا آوردند، غذای آنها نوعی میوه پخته بود، آتیلا همراه آنها مشغول غذا خوردن شد،بعد از غذا نوشیدنی آوردند که نشئه آور بودند بعد از غذا کلبه هونا که به اندازه یک رستوران بزرگ بود پر شد از آدمهای دراز زنهایشان سفید و زیبا بودند، موهای سرشان به دو متر می رسید،مردانشان با چشمان درشت گونه های برجسته چانه های کشیده بسیار با ابهت دیده می شدند اصلا آثار توحش در آن ها دیده نمی شد، آنها در پزشکی و معماری پیشرفته بنظر می رسیدند و سوالاتی که هر کدام از آنها از آتیلا می کردند،نشان می داد که از نظر مغزی پیشرفته هستند اگر نسل آنها منقرض نمی شد ،الان جهان وضع دیگری داشت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, | 8:57 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |