شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
طاوس گفت: این سیب در باغچه قصر ملکه پرورش یافته است، از سیبهای بهشته و خاصیتهای زیادی داره.آتیلا سکوت کرد، و چشم به دریا دوخت، هر چه انتظار طولانی شود،استرس و هیجان در بدن افزوده می گردد، آتیلا کم کم مایوس می شد، ناگهان طاوس گفت: اومد، اومد، خودتو مخفی کن، ما هم بالای سرت پرواز می کنیم، مواظب باش عجله نکنی.یک مرتبه چشم آتیلا به حیوان سیاه و غول پیکری افتاد که در میان علفها درست به سوی او می آمد، آتیلا نفس را در سینه حبس کرد،چشمانش را به شبه سیاهی که داشت نزدیک می شد دوخت، خدای من چه ترسناکه،آخه این گوهر ارزشمند تو دست این هیولی چکار می کنه؟ حیوان به ده قدمی آتیلا رسید نگاهی به اطراف انداخت و از دهان خود گوهر شب چراغ را که به اندازه توپ بلیارد بود به جای کم علفی گذاشت.
یک مرتبه همه جا غرق نور شد. انگار خورشید کوچکی در ساحل طلوع کرد،آتیلا در زیر نور گوهر هیکل ترسناک حیوان را دید، آن حیوان به اسب و کرگردن شبیه بود، و در وسط پیشانی خود شاخ قوی و تیزی داشت،حیوان ترسناک در اطراف گوهر نورانی شروع به چریدن کرد آتیلا هم پارچه سرخ رنگ را بر سر کشیده و از دیده ها پنهان شده بود،اما جرئت نزدیک شدن به گوهر را نداشت ،چون نزدیک پوزه حیوان بود، منتظر ماند تا کمی دور شود در آن حال صدای خشی خشی آمد،حیوان سر برداشت و نگران به اطراف نگاه کرد آتیلا متوجه شد که کفتار است،کار داشت خراب می شد، حیوان خودش را به گوهر نزدیک کرد، آتیلا هر چند دیده نمی شد. اما جرئت نداشت از جایش بلند شود، کفتار نفرت انگیز داشت به حیوان نزدیک می شد،آتیلا مجبور شد بلند شود اما در همان حال متوجه شد که همسر طاوس جلو کفتار را گرفت و آن را کیش داد. دوباره وضع به حالت عادی برگشت حیوان مشغول چرا بود، و کم کم از گوهر دور می شد، اما یک چشمش مواظب گوهر بود، بعد از دقایقی یک لحظه پشت به گوهر مشغول چراشد،آتیلا فرصت یافت،به گوهر نزدیک شد، وای، چه زیبا و چه حیرت افزا؛ تو مال منی،مال من،دیگه تورو بدست این اهریمن نمی دم،آتیلا درست بالای سر گوهر شب چراغ بود، اما هنوز نمی توانست آن را بردارد، از عکس العمل جنون آمیز حیوان شاخدار می ترسید، یک لحظه متوجه طاوس شد که در بالای سرش بود، طاوس انگار نگران بود، چی شده بود؟ او آتیلا را نمی دید، یک مرتبه همه جا غرق در تاریکی شد،آتیلا دست ش را دراز کرد و آن خورشید کوچک را به زیر پارچه سرخ رنگ کشید او خود را از آنجا دور کرد،ناگهان حیوان سیاه، نعره وحشتناکی کشید،بطوری که ساحل به لرزه درآمد،حیوان وحشت زده و دیوانه وار در میان علفزار ساحل به هر طرف می دوید و نعره می زد.
اما اتیلا با آن گوهر خورشید آسا ساحل خطر ناک را ترک کرد.
***
حوادث غیر عادی و پشت سر هم آتیلا را گیج کرده بود،نمی دانست با آنها چگونه کنار بیاید. حس نوستالوژیک و احساس غربت ش به واقعیت نزدیک شده بود، سخنان سراسر اسرارآمیز ملکه پریان دریایی در صفحه ذهنش روشن و خاموش می شدند، از طرفی همه مردم و دانشجویان او را مرموز و افسونگر قلمداد می کردند، حتی پدر و مادرش نیز او را غیر عادی می پنداشتند.چند روز بود که به دانشگاه نرفته بود،یعنی دانشگاه به حالت نیمه تعطیل درآمده بود،چون دیگر نصف شهر در اختیار مهرخوردگان بود،دیو سیاه با دم خود گردو می شکست،فکر می کرد می تواند این بشر دو پا را به اطاعت خود درآورد و بساط حکومت خود را بگستراند او متوجه نبود که بهترین مکان هایی را که می شناخت تون حمامها و خرابه ها و زیرزمین ها ،بود این بشر در سایه غفلت خود کاری کرده بود که دیو سیاه به فکر حکومت افتاده باشد. موجودی که بهترین دسرش کرم خاکیست امروز دلش هوای حکومت کرده بود، مخصوصاً به جادوی سیاه خیلی می نازید، و دلش می خواست جعبه اسرارآمیز را که سلیمان با آن حکمت و دانایی خود، در پی آن جعبه بود ،بدست بیاورد، دیو سیاه فکر می کرد که یال و کوپال برای حکومت کردن کافیست،خلاصه آتیلا بشدت سعی می کرد حوادث را به هم پیوند بدهد و دلایل آنها را بشناسد، از طرفی به ماموریتی که در پیش داشت و باید از حباب سیزدهم زمین که زیر دماوند کوه قرار داشت نسخه هفت بند را پیدا کند واز طرف دیگر خطراتی که در این ماموریت بسیار سخت انتظارش را می کشید فکر می کرد، اگر در آن ماموریت شکست می خورد، نمی توانست به معشوقش دختر چنگ زن و جعبه اسرار آمیز برای مبارزه با دیو سیاه برسد او باید موفق می شد.
هنوز خورشید غروب نکرده بود اما آتیلا تنها در اطاقش روی تخت خود دراز کشیده به عالم خیال پناه برده بود. بیش از هر چیز به صنم فکر می کرد که در حباب دهم زمین قرار داشت اما نمی دانست حباب دهم در کجای این زمین قرار گرفته است،حتی خود رعد هم نمی دانست ،چون آصف برای محفوظ نگهداشتن صنم پیچیده ترین افسونها را بکار برده بود، آدرس حباب دهم در نسخه هفت بند بود،آتیلا غرق در تفکرات مختلف بود که زنگ آیفون را زدند، یکی از همکلاسی هایش بود بنام حسن، که با چشمان گریان به اطاق آتیلا آمد،
آتیلاگفت: چی شده حسن؟ چرا گریه می کنی؟
حسن گفت: آقای رادمنش بدبخت شدم، بیچاره شدم، پدر و مادر هر دو جز آسیب دیده ها بودند با هزار زحمت و دردسر موفق شدم پدرم رو ببینم می دونی آقای رادمنش بطور کل قیافه و سیستم بدنشان کم کم داره عوض میشه، نمی تونستم پدرمو بشناسم اونا دارن به هیات دیو ا در میان، دارن وحشتناک می شن، بطور وحشتناکی بزرگ میشن گوشهاشون داره دراز میشه، پیشانیشون ،بطور کل سرشون داره کوچک میشه، و همه جای بدنشان مو درآورده، دست و پا و تنشان، آه خدای من،چه خاکی به سر کنم، بعد به هق هق افتاد و در میان گریه گفت: پدرم داره مثل شرک میشه.
آتیلا شدیداً احساس خطر کرد،چون هر لحظه چندین نفر مهر می خوردند، اگر این وضع ادامه می یافت، نسل بشر به دیو تبدیل می شد،آتیلا او را دلداری داد و گفت: مبادا دیگه به اونا نزدیک بشی،کمی هم صبر کنید،تا من بتونم بلکه این انسانهای بیچاره رو نجات بدم.
حسن گفت: از امروز مردم سالم رو دارن از شهر خارج می کنند، و دولت دستور داده دور شهر یه دیوار بلند بکشند تا کسی وارد و یا خارج نشه، حالا من چه کار کنم؟ شما رو بخدا اگه می تونید کمکم کنید،پدر و مادرم از دست می رن.
آتیلا گفت: حسن آقا الان در این وضعیت هیچ کاری نمیشه کرد، فقط باید بقیه رو که سالمند از شهر خارج کنیم.
حسن گفت: آتیلا، برای آسیب دیده ها امیدی هست که بهبود یابند؟
آتیلا گفت: راستشو بخوای ،زیاد مطمئن نیستم، اما اینو می دونم که باید ریشه را خشکاند، تا دیو سیاه هست، هر گونه اتفاقی ممکنه بیفته،خوب دیو همه رو دیو می خواد دیگه، مخصوصاً این که به جادوی سیاه هم دست یافته باشند. اگه دیر بجنبیم،پایان راه بشری رو رقم خواهند زد.
نظرات شما عزیزان:
سلاااااااااااام.عااااااااااااا
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب