ابزار وبمستر

رمان سرمه دان زمردین قسمت هفدهم

 

از صبح زود سربازان متوجه جنب و جوش در کمپها بودند تا آن روز مشاهده نکرده بودند این موضوع را به سروان تیزفهم گزارش دادند، سروان فقط دستور داد که تعداد نگهبانها را زیاد کرده و هشیار باشند،اما انگار در داخل کمپها خبرهایی بود،تمامی دیوانگان خود را برای انجام کاری آماده می کردند.آنها دور از چشم ماموران پتوها را رشته رشته کرده و طنابهای محکم و درازی درست می کردند بعد از این که طناب به حد کافی آماده شد، منتظر تاریک شدن هوا شدند انگار تک تک دیوانگان وظایف خود را می دانستند امر و نهی در بین شان نبود،بلکه همه چیز با اشاره حل می شد،شام را خوردند،آنشب زودتر از موعد چراغها را خاموش کردند،و در ظاهر خوابیدند،غیر از چند نگهبان بقیه در خواب بودند، دیوانه ها یکی یکی در تاریکی بلند می شدند، سکوت حکم فرما بود،معلوم نبود آنها چطوری هماهنگ می شوند، اما هیچ بی نظمی در کارشان نبود، آنها سر طنابها را به پنجره ها و  در بزرگ آهنی بستند، شش تا پنجره بود سه تا در طرف راست و سه تا در طرف چپ در بزرگ کمپ بود، آنها هفت گروه شدند، و در یک هماهنگی حیرت آور یک مرتبه همه پنجره ها و در آهنی را از جا کندند تا نگهبانان بخود بیایند، خود را در چنگ دیوانگان یافتند، همه نگهبانان مهر خوردند، جای تعجب بود که هنوز سروان تیزفهم و سایر نظامیان در خواب کوچکترین صدایی نمی شنیدند، گویی به دیوانگان آموخته بودند وقتی که نگهبانان را مهر می زنند یعنی آنها را گاز می گیرند دهانشان را محکم بگیرند تا نعره ی آنها بقیه را متوجه نکند، در یک حمله غافلگیر کننده همه ماموران نظامی و بهزیستی توسط دیوانگاه مهر خوردند، و آنها نیز به بقیه پیوستند.
 تنها کسی که توانست جان سالم بدر برد،یکی از ماموران بهزیستی بود که در دستشویی بود. وقتی وضع را چنان دید، از تاریکی شب استفاده کرد و با همان وضع خود را به شهر رساند، و به سراغ فرماندار رفت، و ماجرا را شرح داد،فرماندار تمامی نیروهای نظامی و انتظامی را بسیج کرد تا تمامی ورودیهای شهر را ببندند،ماموران وحشت زده در ورودیهای شهر مستقر شدند، مردم کم کم از خواب بیدار می شدند هنوز هم فضای شهر دود آلود بود و در بالای هر دری آیینه ای مشاهده می شد، کسی نمی دانست چه اتفاقی دارد می افتد،
آتیلا هنوز نخوابیده بود و در اطاقش مطالعه می کرد که رعد با عجله خود را به او رساند و گفت: سنا زود باش مهر خوردگان به شهر هجوم آورده اند،خانواده ات را از شهر بیرون کن، و به مردم هم باید هشدار داد هر چه زودتر به کوه و صحرا پناه ببرند، و گرنه همه شون مهر خواهند خورد، آتیلا با عجله به سراغ پدر و مادرش رفت و خواهرانش را بیدار کرد. آنها را سوار ماشین کرده و بوق زنان از کوچه پس کوچه ها عبور می کرد، پدر بزرگ آتیلا در یکی از روستاها زندگی می کرد آنها را به پدرش هجیر سپرد و تا به روستا بروند و خودش در شهر ماند چون آتیلا قرنطینه شده بود،مهر دیوانگان برایش بی اثر بود،آتیلا با تلفن به تمام دوستان و آشنایانش زنگ زد و آنها را از هجوم دیوانگان به شهر آگاه کرد کم کم شهر شلوغ می شد، زن و بچه گریان و حیران در خیابانها و کوچه ها پرسه می زدند،ماموران هم هراسان با ماشینهای خود در خیابانها ویراژ می دادند،آتیلا خود را به فرمانداری رساند،در فرمانداری جلسه اضطراری ستاد بحران داشت تشکیل شد، آتیلا مستقیم رفت به سراغ فرماندار و هراس عمیق در چشمانش فرماندار را نگران کرد. آتیلا رو به فرماندار گفت: آقای فرماندار اگه هر چه سریعتر شهر تخلیه نشود همه مردم دیوانه خواهد شد، هر چه زودتر باید اقدام کرد،فرماندار کم و کیف مساله را از آتیلا شنید بعد دستور داد مردم از طرف شرق بیرون برده شود. وقتی این خبر به مردم رسید،اعتراضات بلند شد مردم با انواع سلاحهای سرد و گرم می خواستند از خود و شهر خود دفاع کنند، از طرفی اعتراضات بیش از نیمه مردم هم به این خاطر بلند شد که می گفتند آن دیوان ها هم بیگانه نیستند از قوم خویش هستند،بشدت دو دستگی در شهر ایجاد شد، چنان وضع بلبشویی پدید آمد که تا آنروز نظیرش را کس ندیده بود،
اما دیوانگان وقتی از کمپ ها خارج شدند در صفهای منظم، زنان در پشت و مردان در جلو بسوی شهر حرکت کردند، وقتی به ورودی شهر رسیدند، سربازان در حالت شلیک انگشتانشان روی ماشه بود،همه مسولان بلند پایه در ورودی شهر بودند،دیوانه ها در ورودی ایستادند ،تمام مسولان و سربازان از نظم و هماهنگی دیوانگان در حیرت بودند، در جلو همه صفهای آسیب دیدگان فردی بنام مالک بود که، با یک اشاره او تمام مهر خوردگان به حرکت درمی آمدند و یا می ایستادند، در واقع حکم رهبر برای دیوانگان داشت، مالک بعد از این که صفهای منظم دیوانگاه ایستادند،به جلو آمد. نور افکن ماشینهای پلیس مستقیم به چشمانش می زدند، مالک با دست راست جلو چشماش را گرفته و به آرامی پیش می آمد،یکی از سربازان ایست داد، اما فرماندار مانع شد و گفت: بذار بیاد جلو، مالک به چند قدمی سربازان رسید و خطاب به مسولان گفت: ما که با کسی کاری نداریم،چرا بروی ما اسلحه کشیده اید فرماندار گفت: شما باید به کمپها برگردید و گرنه با گلوله جوابتونو خواهیم داد،
مالک گفت: آقای فرماندار دیگه دوران عقل و خرد سپری شده،از این پس باید شعور حاکم بشه ما اونقدر شعور داریم که شما عاقلان را درک کنیم، و شما با آنهمه ادعای عقل و خرد به روی ما اسلحه کشیده اید، و همیشه می خواهید، مشکلاتتان را با زور حل کنید.
فرماندار گفت: اسم شما چیست؟
مالک: نامی که عاقلان برام گذاشته اند مالک، اما من مالک چیزی نیستم،
فرماندار: آقای مالک، اگه اینا از شما حرف شنوی دارند بهشون بگو برگردند به کمپها ،ما به هیچ وجه اجازه نخواهیم داد که شما وارد شهر بشید.
مالک: آقای فرماندار از چه می ترسید،اینا با کسی کاری نخواهند داشت، اگه کمی صبر کنید، همه شما به ما التماس خواهید کرد که مثل اینا بشید، این از آثار و تبعات عقل است که همه شماها و شاید کل بشریت را اذیت می کنه. اینا از آفتهای بی امان عقل نجات یافته اند،منیت،خیانت، فرصت طلبی، قتل و غارت، کار عاقلان است. ما دیوانگان فقط به زندگی فکر می کنیم. من قول بهتون میدم که از جانب اینها هیچ خطری شما و سایر مردم را تهدید نمی کنه،ما فقط می خواهیم آزاد زندگی کنیم، و با کسی هم کاری نداریم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, | 8:38 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |