ابزار وبمستر

رمان سرمه دان زمردین قسمت شانزدهم

 

یا نام یه نفر که کارش الواطیه گذاشتند عبداله در حالی که باید بهش بگن عبدالنفس
من کمی سکوت کردم و به سراسر کمپ نظری انداختم،برخلاف انتظارم خیلی آرام بود کسی با کسی کاری نداشت،بعد از مدتی از دیگر دو نفری که در دسته ما بودند پرسیدم: شماها چه عجب حرف نمی زنید.
یکی از آنها که مرد میانسالی بودگفت: کسی از ما سوالی نکرده که ما حرف بزنیم و بهش جواب بدهیم.
باز هم نکته تازه ای برایم کشف شد،خدایا اگه اینها دیونه شده اند پس ما چی هستیم،از مرد میانسال پرسیدم: شما بچه هم دارین، جواب داد. یه دختر و یه پسر دارم. بعد اشاره به جوان روبرویی من کرد و گفت: پسرم مقابل شما نشسته و دخترم هم همراه مادرش در کمپ زنان است.
من خیلی ناراحت شدم و از سوال خود پشیمان گشتم، مدتی بدون گفتگو سپری شد تا اینکه ناهار آوردند،پیش خود گفتم الان هجوم به طرف ناهار شروع می شود،هر چه انتظار کشیدم کسی از جایش تکان نخورد، چند نفر دیگها و ظروف یکبار مصرف را کنار در نهادند بعد از مدتی یک نفر یک نفر می رفتند و به آرامی غذای مختصری می کشیدند و به سر جای خود برمی گشتند من خیلی گرسنه بودم، اما رفتار دیوانگان چنان در من تاثیر نهاده بود که نمی توانستم قبل از دیگران به سر وقت غذا بروم، از دسته همسایه مان کسی برای آوردن غذا بلند می شد من هم بلند شدم، اما او تا دید که من برای غذا بلند می شوم سرجای خود نشست.
من رفتم:دور بر دیگها خالی بود تنها من بودم، یک ظرف یک بار مصرف را برداشتم و به اندازه ای لازم بود کشیدم، و سرجای خود برگشتم، از خودم شرم می کردم، من کسی بودم که عقل ویرانگر را در خود مخفی داشتم و در میان کسانی که در ظاهرعقل و خرد نداشتند اما چنان رفتار می کردند که در هیچ تمدن و فرهنگی این چنین ادب و معرفتی سراغ نداشتم، بعد از این که همه غذای خود را خوردند، چند نفر بلند شده و تمامی ظروف را به  گونیها جمع کرده و به جلو در گذاشتند،
موقع شام هم به همان روال عمل شد،وقت خواب بود،هیچ کس به طرف پتو و بالش هجوم نبرد، باز  هر یک به آرامی یک پتو و یک بالش بر داشته و به سرجای خود برمی گشتند و آرام در گوشه ای می گرفتند و می خوابیدند،خدای من چه اتفاقی افتاده بود، اگه اینا آسیب دیده اند و دیوانه شده اند، پس این چه رفتاریست و چه ایثاریست که از خود نشون میدهند، نکنه همه فتنه ها و شور و شرها زیر سر همین عقل باشد؟ایکاش منم مثل اینا دیونه می شدم .
هنوز تحقیقاتم تمام نشده بود. سوالاتی بر ذهنم فشار می آوردند، اما می ترسیدم که مطرحشان کنم،می ترسیدم لو بروم و بدانند که نامحرم در میانشان هست، اما چکار می توان کرد، کار یک محقق همیشه با خطرات همراه بوده و خواهد بود،کم کم داشتم عقل را فراموش می کردم و از فطرت و ذات خود پیروی می کردم، خدای من چقدر لذت بخش بود از درون خود پیروی کردن، عقل می گفت:اینها آدمهای خطرناکی هستند،اما شعور مرموزی در درونم فریاد می زد که به حرف شیطان گوش مده،اینها بهترین آدمها هستند تازه معنی این سخن آقای رادمنش را می فهمم که به استادش گفته بود بشر از عقل خود درست استفاده نکرده است گاهی سربازان مسلح از پنجره های مشبک به داخل کمپ نگاه می کردند و به اهالی کمپ دهن کجی می کردند.
بعد از شام بود می خواستیم بخوابیم، من برای خود یک پتو و یک بالش آوردم، بالش و پتو به اندازه کافی نبود، از هر گروه به یک یا دو نفر بالش و پتو نرسید بود،با کمال تعجب همه اهل کمپ بالش و پتوهایی را که برداشته بودند به سر جای اولش برگرداندند، یعنی یا همه یا هیچ کس من هم با تبعیت از آنها پتو و بالش خود را بردم و گذاشتم آنجا و برگشتم، گزارش به سروان تیزفهم رسید، او با پوتینهای برق انداخته و کلت امریکایی دریچه کوچک را باز کرد و فریادزد،حالا اعتراض هم می کنید، اونا از سرتون هم زیادیه،مگه چی میشه چند نفر دیونه رو زمین بخواند،یالا بردارین، هیچ کس به حرفهای او توجهی نکرد بلکه سر به زمین نهاده و خوابیدند، سروان تیزفهم دقایقی فکر کرد و بازگشت. بعد از آن ماموران بهزیستی تعدادی پتو و بالش آوردند، و این بار به همه یک بالش و یک پتو رسید. مرد میانسال گروه ما در فکر بود معلوم نبود چه در مغزش می گذشت، از او پرسیدم: میشه اسم شما رو بپرسم؟
گفت:مالک
گفتم :آقای مالک به نظر شما با ما چکار خواهند کرد،
مالک نگاه معنی داری به من انداخت چنان که مو بر اندامم سیخ شد،بعد گفت: بگو ما با آنها چکار خواهیم کرد،
گفتم: منظور تونو نفهمیدم.
گفت: زمین مال ماست، باید از این دیونه ها پس بگیریم، مگه تو دستور دریافت نمی کنی؟
آنجا بود که رازم کم کم داشت برایش داشت فاش می شد،دستور، از چه کسی،چه دستوری؟
اما با یک سوال زیرکانه خود را خلاص کردم.
این ماموران مسلح با ما چه معامله ای خواهند کرد؟ گفتم:معلومه که میرسه،منظورم اینه که
خوب در مورد اونا هم دستور داریم دیگه،مگه نمی دونی،
داشت خراب می شد ترسیدم گیر بیفتم، نمی توانستم از دستوراتی که برای آنها صادر شده بود اطلاع حاصل کنم و بدانم که چه کسی و چه دستوری برای آنها صادر کرده است، داشتم در زیر نگاه های کنجکاو مالک خرد می شدم، اما اتفاق ساده ای بطور موقت آن نگاه های آزار دهنده را از من دور کرد زیرا در بیرون کمپ صدای شلیک شنیده شد زیرا سربازان شدیداً می ترسیدند وقتی یک سیاهی می دیدند فوراً شلیک می کردند. بعد از مدتی مالک از من پرسید: مُهر تو کجاست،ماندم که چه جوابی بدهم، چه مُهری؟ احساس می کردم دارم به آخر خط می رسم، خدای من اگه به ماهیتم پی ببرند چه اتفاقی خواهد افتاد،منظورش از مهر چه بود. پیش خود گفتم هر چه باداباد جوابی بهش بده دیگه، گفتم : آنجا که مهر تو وجود داره، مالک سینه چپ خود را به من نشان داد جای دندانهای یک انسان بود، بلافاصله متوجه منظورش شدم،برای این که از من نخواهد که نشانش بدهم گفتم: مهر من اینجاست، لای پاچه پای راستم را نشان دادم،پس جای نیش یا دندان حیوانات و انسانها یک علامت بود؟ دیگر برای اینکه خیط نکنم، یواشکی خوابیدم نصف شب بود،میان خواب و بیداری احساس کردم دارد سیل می آید،یک لحظه چشمان خود را باز کردم در میان تاریکی دیدم که همه دیوانه ها صف های منظمی بسته روبطرف مغرب که ما آخرین یا به قولی اولین دسته بودیم ایستاده اند و یک لحظه به سجده افتادند، من که گیج و منگ بودم نمی دانستم آنها دارند چه کار می کنند، منهم در همان جای خود رو به طرف دیوار ایستاده و بعد به سجده افتادم بعد از دقایقی همه سر از سجده برداشته و با کمال ادب و احترام نشسته و  به دیوار روبرویی خیره شدند من هر چه زل زدم چیزی ندیدم اما همه آنها انگاز چیزی یا کسی را دارند بوضوح می بینند.
آنچه که باعث حیرت من بود نظم و هم آهنگی بسیار دقیق آنها بود، آنها بدقت به دیوار روبرو خیره شده بودند بعد از حدود نیم ساعت صفوف منظع به حالت عادی برگشت معلوم بود که به آنچه که نگاه می کردند رفته است، مالک با تعجب گفت: نامحرم،نامحرم، من از این گفته او احساس ترس ناشناخته ای کردم، و دل به دریا زده پرسیدم ،مالک، منظورت از نامحرم چی بود، مالک گفت: سرور گفت: در میان شما نامحرم وجود دارد،او را پیدا کنید و مهر بهش بزنید، تمام بدنم عرق کرد،فهمیدم که منظورشان من هستم ،بعد به مالک گفتم: عجب فرمانی مالک باز با تعجب به من نگاه کرد و گفت: این که فرمانبر نبود این خود سرور بود،
دیدم که هوا پس است،یواشکی در یک تکه کاغذ نوشتم، جناب سروان تیزفهم من دکتر نخجوانی هستم و بخاطر تحقیق در حالات آسیب دیده ها خود را به جنون زده و داخل کمپ شده بودم لذا چیز نمانده که مرا شناسایی کنند، لطفاً هر چه زودتر مقدمات رهایی اینجانب را آماده کنید بعد خود را به یکی از پنجره های مشبک رسانده و از سوراخ کوچکی چند علامت دادم تا کشیک چراغ دستی را به صورت من انداخت من هم بلافاصله آن را بیرون فرستادم و در همان حال همان سربازان آن را برداشت و برد. بعد از حدود نیم ساعت در باز شد سروان تیزفهم تا خواست چیزی بگوید، گفتم:جناب سروان من اینجا هستم بعد بسرعت از کمپ بیرون آمدم،
در پایان این گزارش به اطلاع هیأت رئیسه محترم می رسانم که اون افرادی که بعنوان آسیب دیده و یا دیوانه در کمپها جمع شده اند، دیوانه معمولی نیستند و هدف بسیار مهم و چه بسا خطرناک برای مردم شهر در سر دارند، مراتب جهت اطلاع و اقدامات لازم گزارش می گردد.
امضا دکتر نخجوانی.


نظرات شما عزیزان:

میلادچاقری
ساعت21:57---17 ارديبهشت 1392
سلام من مطالب وبلاگتو خوندم عالی بودممنون از اینکه به وبلاگم سرزدی

milad
ساعت14:03---16 ارديبهشت 1392
سلام.رمانت و دوس دارم


هرروز 3بارازوبلاگت بازدید میکنم.مطلب برات ارسال کردم.ولی نزاشتی.خواهشن به ایمیلم جوابتو بفرس


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, | 10:22 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |