ابزار وبمستر

رمان سرمه دان زمردین قسمت پانزدهم

 

دوست به هجیر گفت: آقای رادمنش تو آتیلا رو ببر خونه منم پشت سر شما میام خونتون کار دارم.
هجیر،سوییچ ماشین را به دکتر داد و گفت دکتر لطفا ماشینو از جلو مطب بیارین من دیگه نمی تونم اینو همینجوری رها کنم.
آتیلا در اطاقش روی تختخواب نشسته بود، و آثار وحشت هنوز در چهره اش نمایان بود اما دیگر آرام شده بود،دکتر جمال دوست و هجیر هم در کنارش بودند، آتیلا با شک و حیرت به چهره پدرش و دکتر جمال دوست نگاه می کرد، دکتر جمال دوست به آرامی و مهربانی پرسید:
پسرم: منو ببخش که باعث ناراحتی تو شدم،
آتیلا گفت: نه،مساله ای نیست عمو،
دکتر گفت: پسرم، میشه برام بگی چه اتفاقی افتاد؟
آتیلا گفت: نمی دونم، همین قدر یادم مونده که یه لحظه دیدم که یه دیو سیاه قوی هیکل منو داره تو رود نیل غرق می کنه، منم فریاد می زدم و کسی هم بدادم نمی رسید.
دکتر گفت: خوب دیگه چی یادت مونده.
آتیلا با ترس و وحشت گفت: یه تمساح دیدم که دهانشو برای خوردن من باز کرده بود بعد از اون، بعد از اون به پیش صنم رفتم، داشت گریه می کرد،اما هر چه صداش کردم جوابمو نداد فقط گریه می کرد، و گردنبند مرواریدی رو که من بهش داده بودم می بوئید و گریه می کرد، بعد از اون دیگه چیزی یادم نمونده.
دکتر جمال دوست به هجیر گفت:آقای رادمنش ،مسائلی است که باید محرمانه بهت بگم، اما مبادا کسی بشنود دیگر اینکه پسرتون نه تنها هیچ مشکلی روانی نداره بلکه حامل انرژی های بسیار قوی و مثبته،
من اینو می نویسم و بهتون میدم تا اگه کسی سوال کرد و یا حرفی در مورد دیونگی و از این قبیل مسائل گفت اونو نشونش بدین،در ضمن با پسرتون در هر موردی که احتیاج داشته باشه هماهنگ شوید، چون به شما و حتی به من نیاز داره و میتونم بگم یه رسالت جهانی بر دوششه.
***
شهر در آتش التهاب می سوخت، در عمق نگاه هر زن و مردی ترس جانکاهی لانه کرده بود روزبروز به تعداد آسیب دیدگان افزوده می شد، هیچ کس باور نداشت که فردا سالم بماند، علاوه بر حیوانات و پرندگان،رتیل های غیب شونده و عقربهای پرنده از طرفی ارواح سرگردان،آسایش و آرامش مردم را بهم زده بودند،کمپ های زنانه و مردانه پر شده بود وقتی کسی مثلاً گربه ای را مشاهده می کرد دادزنان فرار می کرد، نیروهای امنیتی، پزشکان و محققان ،سر به جیب تفکر برده بودند،هیچ کس از اصل ماجرا خبر نداشت، تنها آتیلا می دانست که چه خبر است اما به حرف او هم توجهی نمی کردند، و او را جادوگر و شیطان پرست می دانستند،به پیشنهاد رئیس دانشگاه با حضور محققان و پزشکان جلسه ای در دانشگاه ترتیب یافت، هدف رئیس دانشگاه شنیدن سخنان آتیلا بود. چون بعد از آن که رضا دوست آتیلا و عبدالهی مسول حراست به وضع و حالت مشابهی دچار شده بودند و هر دو از گوریل سه متری سخن می گفتند، رئیس دانشگاه می خواست، آتیلا را کشف کند، جلسه در یک روز بارانی ترتیب یافته بود، رئیس دانشگاه با سخنان پیرامون حوادث جامعه و بحران بوجود آمده سخن گفت و از محققان و پزشکان خواست که با،هم اندیشی خودشان راه حلی پیدا کنند. در ضمن آتیلا هم دعوت داشت تا نظر او را هم جویا شوند، وقتی نوبت سخن رانی و اظهار نظر به آتیلا رسید، رئیس دانشگاه گفت:آقای رادمنش ما مشتاقانه حرفهای شما را خواهیم شنید، خواهشی که دارم این است، برای حل این مشکل که جامعه را به مرز جنون رسانده است. راه حل مناسبی ارائه کنید آتیلا به پشت تریبون رفت و بعد از مقدمه معمول و متعارف خطاب به حضار گفت:
سروران گرامی که در این مجلس شرف حضور دارند مستحضرند که چه اتفاقات عجیب و غریبی در شهر رخ داده و می دهد،قدم اول برای حل یک مساله شناختن کامل آن مساله و علت وقوع آن بسیار لازم و ضروریست،اما از آنجا که این گونه اتفاقات هیچ گونه سابقه ای در تاریخ نداره پس کار ما کمی مشکلتر خواهد شد، زیرا باید از صفر شروع کنیم. اما نکته ی را که باید یادآوری کرد،این که مسائل پیش آمده ریشه در اسطوره داره،شاید خیلی از آقایان و خانومها این را باور نکنند اما حقیقته باید قبول کرد. اکثریت قریب به اتفاق مردم ،به دیو و جن و پری اعتقاد ندارند، آنها را افسانه می پندارند اما امروز به عینه شاهد آن هستیم که همون موجودات به ظاهر افسانه چه بلاهایی رو دارند برسر مردم ما می آورند. عزیران من،لب کلام این است که دیو سیاه بار دیگر قدرت پیدا کرده و با بدست آوردن جادوی سیاه تلاش می کند در روی زمین حکومت دیوان را برپا دارد لازمه آن، یا از بین رفتن مردم است و یا این که به عوامل دیو سیاه باید تبدیل بشوند،چنانکه الان شاهد هستیم که کمپها پر از کسانی هست که به ظاهر دیوانه شده اند، اما در باطن آنها دیوانه نیستند،جای بسیار تعجب است که کسانی که بوسیله عوامل پهان و پیدای دیو سیاه آسیب می بینند، اصلاً ابتدا تبدیل به یک انسان واقعی می شوند، طبق گزارش محققانی که برای تحقیق به کمپها رفتند و یا گزارش ماموران محافظ دیوانه ها،آنها بعد از این که آسیب می بینند ، دیگه حتی یک کلمه دروغ نمی گویند، انگار در نهاد آنها دروغ تعبیه نشده. آنها در حد ایثار به هم نوعشان کمک می کنند، هرچه دارند،با هم دیگه بطور مساوی تقسیم می کنند.
لباسهای افراد ضعیف و ناتوان را می شویند،خلاصه چیزهایی را که ما انسانهای عاقل و بالغ باید انجام بدهیم، آنها انجام میدند، و به ما به چشم بیگانه نگاه می کنند، پس این مساله نشان می دهد که ما با یه پدیده بسیار خطرناکی طرف هستیم،متاسفانه باید به عرض برسانم که این افراد بعد از مدتی شکل ظاهرشان تغییر خواهد کرد و به بصورت دیو خواهند آمد.
در آن حال یکی از حضار گفت: آقای رادمنش شما از کجا می دانید که همه اینها زیر سر دیو سیاه است؟از کجا معلوم که تو هم جزو عوامل دیو سیاه نباشی؟
آتیلا گفت: من خیلی خوشحال هستم که این سوال را از شما می شنوم، زیرا الاقل تو یکی به وجود چنان نیرویی ایمان آورده ای، و دیگر اینکه مساله من با شماها فرق می کند، انشاء... بعدها خواهید فهمید که من کی هستم و چگونه از این مساله اطلاع حاصل کرده ام. بهر حال الان موضوع این است ،باید راه حل مناسبی پیدا کنیم و گرنه اگه تعداد دیوانه ها بیش از این فزونی بگیره دیگه قابل کنترل نخواهند بود،
یکی دیگر از حاضران پرسید: آقای رادمنش به نظر شما،الان در این وضعیت چکار باید کرد تا این بحران مهار گردد؟
آتیلا گفت: در حال حاضر بطور موقت باید در تمام خانه ها آتش دودزا روشن گردد، و به تمامی درهای ورودی منازل آیینه نصب گردد تا زمانی که بنده بتونم اول گوهر شب چراغ را بدست بیاورم،چون اگه گوهر شب چراغ نباشه،دیو سیاه جادوی سیاه را رها نخواهد کرد یعنی یکی از ابزار مهم مبارزه با دیو سیاه این گوهر ارزشمند است و دیگر اینکه نسخه هفت بند رو که در یکی از حباب های زمین است بدست بیارم، لازمه آن هم پیدا کردن یه کتاب خطی هست که اون هم تو دست همین مردمه،اگر نسخه هفت بند پیدا بشه اونوقت همه چی رو براه خواهد شد.
یکی از خانمها پرسید: آقای رادمنش منظورتون از حباب زمین کجاست؟
آتیلا گفت: ببینین در زمان شکل گرفتن کره زمین هوایی که در داخل زمین به دام افتاده بود بتدریج از طریق منافذ زمین بیرون می آمد، آخر سر که کره خنک تر شد حبابهایی مثل خوشه انگور در زیرزمین مانند و اطرافشان شکل گرفت و آنجاها بعنوان فضاهای خالی ماندند. الان در آن حبابها که بعضی از آنها به اندازه یک استان وسعت دارند کوه و دریا و جنگل بوجود آمده و حیوانان عجیب و غریب پیدا شده ما انسانها به آن حبابهای طبقات زمین اطلاق می کنیم. حتی در زمان سلیمان نبی همان دیو سیاه که نامش صخر است به همراه تعداد زیادی از دیوها به طبقه سوم زمین تبعید شده اند، منظور از طبقه سوم همون حباب است،
باز همان خانم پرسید: آخر تو چگونه به زیرزمین خواهی رفت؟
آتیلا خنده ای کرد و گفت: همانگونه که دیوها رفته اند،
در پایان قرار بر این شد که مردم در خانه و کوچه ها آتش دودزا روشن کنند و به نمای درها آیینه آویزان کنند،تا عوامل دیو سیاه نتوانند نزدیک شوند.
                                 ***
هر ساعت چندین نفر را به کمپ دیوانگان می فرستادند،دیگر در کمپها جا نبود مجبور بودند کمپهای دیگری را آماده کنند، سروان تیزفهم مسول حفظ کمپها بود،علاوه بر آن چندین نفر از سوی بهزیستی آنجا بودند تا نیازهای آسیب دیدگان را برآورده کنند. سربازان مسلح که در اطراف کمپها نگهبانی می دادند،ترس و وحشت در چهره و چشمانشان هویدا بود، همیشه آماده به شلیک بودند،یکی از محققان دانشگاه، دکتر نخجوانی، به عمد خود را در بین آسیب دیدگان جا زده بود و بدون اینکه کسی متوجه بشه آن را به کمپ برده بودند. دکتر نخجوانی از نزدیک مدتی با آسیب دیدگان زندگی کرده و حاصل مشاهدات خود را طی گزارشی به هیات رئیسه دانشگاه ارائه کرده باست،گزارش دکتر نخجوانی با این بیت ساده اما پر معنی شروع شده است.( اگر دیوانگی این است، من از عقل بیزارم* نمی خواهم دگر با خاله خرسه همسفر گردم) شاید بر این گزارش من که آن را با خون دل و اشک چشم نوشته ام یک عده بخندد. شاید هم حق داشته باشند،چون آنچه که من در مدت اقامت خود در کمپ دیوانگان از نزدیک شاهد آن بودم نمی توانند ببینند و درک کنند. من کم و بیش از اعمال و رفتار دیوانگان چیزهایی را شنیده بودم، اما باور کردنشان برای من کمی مشکل بود، یک روز تصمیم گرفتم خود را به دیوانگی زده تا به کمپ منتقل شوم، در این کار موفق شدم و مرا دست بسته به کمپ بردند، در راه ،خدا خدا می کردم که شناخته نشوم، و بتوانم اعمال و رفتارم را با دیوانگان هماهنگ کنم، مرا با عجله از در کمپ به داخل هل دادند و بسرعت در را بستند،حالا من بودم و یک کمپ دیوانه خطرناک، بدقت حرکات آنها را زیر نظر گرفتم تا مثل آنها رفتار کنم،هنوز در بهت بودم و نمی دانستم چه کار بکنم و به کجا بروم،در آن حال ،مرد جوانی در جلو من سبز شد. و نگاهی به چشمانم انداخت،بعد دست مرا گرفت و به گوشه ای برد، ازشما چه پنهان،احساس می کردم،تنها در قیافه و حالت من ترس و وحشت حاکم بود که آنهم از وجود و برکت عقل بود. از میان گروه گروه دیوانه که برای خودشان عالمی داشتند گذشتیم و در گوشه شمال غربی کمپ سه نفر گویی انتظار ما را می کشیدند، مرد جوان مرا به آنها معرفی کرد و آن سه نفر مرا به گرمی پذیرفتند. و من که کم کم ترسم می ریخت پیش آنها نشستم.یکی از آن سه نفر گفت: چرا مثل دیونه ها نشستی مثل آدم بشین دیگه ؟ منظورش از دیونه ها،همون آدمهای عاقل بود، من به اشتباه خود پی بردم و بلافاصله مثل آنها راحت دراز کش کردم، و دستم را تکیه گاه سرم کردم، هنوز ساعتی به ظهر مانده بود،دیوانه ها دسته دسته دور هم بدلخواه خود نشسته و حرف می زند دسته پنج نفری ما هم که چهار نفر شان جوان و یک نفر میانسال بود،کاری به کار دیگران نداشتند همچنان ساکت بودند،من به خود جرئت دادم تا سوالی از یکی از آنها بپرسم، تا ببینم چه تغییراتی در آنها بوجود آمده است. از جوانی که حدود بیست و پنج سال داشت و در مقابل من نشسته بود، پرسیدم: تو اسم داری؟جوان با تعجب به من نگاه کرد و گفت: مگه تو خودت اسم نداری؟ گفتم چرا؟ اسمم امیر است،جوان چند بار کلمه امیر را پیش خود تکرار کرد و گفت چه اسم بی مسمایی،اصلاً این اسم در شخصیتت تاثیر نکرده؟
گفتم: مگه اسم باید تو شخصیت آدم تاثیر بذاره؟
گفت: مثل اینکه هنوز نتونستی از آفت عقل بطور کامل رها شوی. آره باید تاثیر داشته باشه، تو که نامت امیره باید الان امیر می شدی.
من برای این که رد گم کنم ،از جوانی حدود سی و پنج ساله می نمود پرسیدم: نظر تو چیست؟
گفت: نظر من اینکه که هر کس باید دو تا اسم داشته باشه یکی موقتی و دیگری دائمی
گفتم: می تونی کمی واضحتر منظور تو تو بگی؟
گفت: اسم اصلی زمانی باید به کسی نهاده شود که شخصیتش شکل گرفته و کار مورد علاقه اش را پیدا کرده باشد می بینی اسم کفاشو گذاشتند سردار، در حالیکه اسم او باید کفش دوزک باشه.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : یک شنبه 1 فروردين 0برچسب:, | 9:46 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |