ابزار وبمستر

داستان کو تاه نسترن

نمی دونم این نوشته رو به عنوان یه داستان کوتاه قبول دارین یا نه به هر حال یه ماجرای واقعی است که تو دانشگاه برام اتفاق افتاده و مسیر زندگیمو عوض کرده حال هر چه دلتون می خواد اسم بذارین من فقط آنگونه که برام اتفاق افتاده می نویسم خودم هم نویسنده نیستم تا با کلمات بازی کنم .می خوام حرف دلموبزنم.تو دانشگاه در رشته مدیریت بازرگانی  درس می خوندم و سرم توکار خودم بود زیاد اهل یللی و تللی نبودم دوتا بیشتر دوست نداشتم که یکی از اونا هم پسر عموم بود سال دوم بود تو کلاسمون دوتا دختر بودند که  هر دو زیبا و درس خوان بودند یکی چادری بود  اون یکی آزاد .اما همیشه جفت می گشتند باهم می خوردند  .یه روز به طور اتفاقی در مورد زمان امتحان میان ترم از چادری که نامش نسترن بود سوال کردم او هم خیلی مودب جوابو داد.یه لحظه تن صدای نسترن درونم را بهم ریخت تا آن موقع هیچ صدائی اونجوری خرابم نکرده بود.منی که اصلا به روی هیچ دختری نگاه نکرده بودم، دقایقی به صورت گرد و تپلش نگاه کردم چنانکه شرم زده سرم را پائین اداختم . نسترن رفت وبه دوستش شراره  چیزی گفت و شراره هم نگاه معنی داری به من کرد ،بعد درحال گفتگو دور شدند.من موندم و یک احساس جدید که تمام وجودم را داشت  فرامی گرفت .این مسئله  همین  جوری ماند و گاهی بدون اراده به یادم می افتاد و همون تن صدا در ذهنم زنده میشد نز دیک امتحانات بود که نسترن پیش من آمد و بعد ازسلام و احوال پرسی ، من ومن کنان گفت:آقای ستوده اگه امکانش هست می خوام درمورد خودت برام بگی من که از خدام بود شروع کردم و از خود گفتم اما از خنده های نسترن می فهمیدم که کلمات را قاتی پاتی میکنم  خلاصه به هر زحمتی بود شمه ای از خود و خانواده ام و موقعیتم بهش گفتم.چند روزی گذشت یک روز دیدم نسترن و شراره جداازهم می گردند. خواستم بپرسم اما شرم مانع شد تا اینکه آن روز که نسترن به دانشگاه نیامده بود شراره به پیشم آمد و از هر دری سخن گفت و آخر سر گفت که دوسم داره  میشه گفت که شراره از نظر قیافه زیباتر از نسترن بود اما منش وشخصیت نسترن را نداشت. من در دوراهی سختی قرارگرفتم و علت جدائی آن هاهم برام روشن شد.چند روز ی به همین منوال گذشت  وهر روز شراره تلفنی با من حرف می زد، تا اینکه  یه روز در محوطه دانشگاه شراره بدون  شرم و ترس در جلو چشمان نسترن به پیشم اومد و سخنی گفت که سرتا پایم خیس عرق شد نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم تازه همین حرفو در قالب دیگری هم اما عریان تر مطرح کرد من بدون اینکه بتونم تصمیمی بگیرم تسلیم شدم. قرار شد بعد از اتمام امتحان باهم بریم و...اما نسترن از دور مواظبمان بود وقتی از دانشگاه بیرون اومدیم یک مرتبه ماموران دورمونو گرفتند من در دل خود به نسترن بد و بیرا می گفتم که مارو گیر انداخت و از دور نگاه غضب آلودی به نسترن انداختم در همون حال به افسر گفتم :جناب ،جرم من چیه ؟میتونی بگی؟افسر گفت شاکی داری تو پاسگاه معلوم میشه من انتظار داشتم که شراره را هم به همراه من سوار کنند اما منو تنها سوار کردند وبه طرف پاسگاه رفتیم من در دل خود نسبت به نسترن هر لحظه تنفرم و خشمم زیاد تر می شد بعد از اینکه به پا سگاه رسیدیم نسترن هم اومد اما در چهره اش آثاری از خشم و ناراحتی دیده نمی شد و با نوع نگاه همیشه گی خود به من می فهماند که دوسم داره.من متوجه منظور نسترن نبودم تا اینکه در ورقه باز جوئی نوشت :باعرض معذرت و عذرخواهی  عاجزانه، من از آقای ستوده هیچگونه شکایتی ندارم وبا این کارم می خواستم جوان بیگناهی را از افتادن به چاه بد بختی نجات بدهم .افسر با دیدن برگه با تعجب به نسترن نگاه کرد و گفت خب خانوم اگه شکایت نداشتی چرا ای بابا رو ورداشتی آوردی اینجا؟نسترن با آن متانت خاص خود گفت :من از همه شما عذر خواهی می کنم  اما این جوان در لبه پرتگاه خطر ناکی قرارگرفته بود و داشت سقوط  می کرد. تنها راه حلی که در آن حال به نظرم رسید، این بود  که از شما کمک بگیرم افسر با کنجکاوی پرسید :دخترم چه خطری این جونو تهدید می کرد؟می تونی بگی؟نسترن نفسی تازه کرد و با اندوه فراوان گفت جناب سروان من تنها یه دوست داشتم به نام شراره ما هیشه باهم بودیم این دوست من زیاد اهل سنت و فرهنگ نبود و چندین بار به خارج از کشور سفر کرده و از آجا خاطراتی می گفت که مو بر تن آدم راست می شد خلاصه طی یه اتفاقی  من متوجه شدم که دوستم متاسفانه ایدذ گرفته و به همین خاطر من از او جدا شدم و اوهم می خواست از من انتقام بگیره به این خاطر اول نادر را از من گرفت و بعد هم می خواست با آلوده کردن اون منو هم مبتلا کنه امروز دیدم که می خواد تصمیم خطر ناکشو عملی کنه و می خواد نادرو ببره و من هم  دستم جائی بند نبود و  نمی تونستم به نادر مسئله رو حالی کنم به همین خاطر از شما عز یزان کمک گرفتم. حال شما به بزر گی خودتون منو ببخشید  من وقتی این موضوع را شنیدم محبتم نسبت به نسترن هزاران برابر شد اگه اونجا شرم حضور نداشتم همونجا بغلش می کردم وبه دست و پاش می افتادم. الان دو سال است که در کنار هم زندگی عاشقانه ای داریم  .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, | 15:2 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |