ابزار وبمستر

رمان سرمه دان زمردین قسمت چهار دهم

 

حوادثی در شهر اتفاق افتاده و با کمال تاسف در حال افتادن است که با هیچ الگویی قابل توضیح نیست، بطوری که تمامی اندیشمندان و صاحبان فهم و شعور را سردرگم کرده است. این مساله به هزاران سال پیش برمی گرده، در آن حال رئیس دانشگاه به همراه مسول انتظامات وارد کلاس شد و پشت سرش چند نفر از نیروهای انتظامی با قیافه های عصبی وارد کلاس شدند،رئیس دانشگاه روبه آتیلا کرد و گفت: آقای رادمنش دیگه نمی دونیم چکار کنیم،واقعا نظم و انظباط دانشگاه رو بهم زدی اگه ادامه بدین مجبور هستم تورو به کمیته انتظامی معرفی کنم.
آتیلا گفت: آقای خدایی این من نیستم که دانشگاه رو بهم ریختم، بلکه سوء مدیریت جنابعالی و معاونان جنابعالی است. ما چقدر نوشتیم و گفتیم که برامون تریبون آزاد بگذارن ترتیب اثر ندادین،خوب ما هم مجبوریم از هر فرصت ممکن استفاده کرده حرف خودمونو به گوش سایرین برسونیم، رئیس دانشگاه صدایش را بلند کرد و به نیروهای انتظامی دستور داد تا آتیلا را بیرون کنند در همان حال باز آتیلا گرفتار لرزش بدن شد و دوستانش او را به خانه اش برند.
***
پدر و مادر آتیلا روبروز شکسته تر می شدند حرف و حدیثهای در و همسایه و همکارانش در دبیرستان آنها را کلافه کرده بود، آنها دیگر نمی توانستند بشوند که پسرشان دیوانه شده است از طرفی خودشان هم در ته دل احساس می کردند که پسرشان به روان پزشک نیاز دارد، در واقع آنها باور داشتند که آتیلا با جنیان در ارتباط است،خیال می کردند پسرشان دارد دیوانه می شود و به این خاطر با دکتر جمال دوست قرار گذاشته بودند که آتیلا را بطور اساسی معاینه کند، دکتر جمال دوست یکی از نامی ترین روان پزشکان کل منطقه بود مخصوصاً در گفتار درمانی ید طولایی داشت. وقتی ساعتی با بیمار حرف می زد بطور دقیق به علت ناهنجاری روحی و عصبی بیمار پی می برد. آتیلا بخاطر رعایت حال پدر و مادرش حاضر شد که پیش دکتر جمال دوست برود .به همین خاطر همراه با پدرش در همان روزی که قرار ملاقات داشتند وارد مطب دکتر جمال دوست شدند. دکتر از آنها استقبال کرد و بعد از احوال پرسی معمول، دکتر دست آتیلا را با مهربانی و عطوفت گرفت و خنده کنان گفت: اگه اینطور نمی شد تو به عمو سر نمی زدی،دکتر جمال دوست دوست هجیر بود در واقع در دانشگاه همکلاس بودند،دکتر جمال دوست برای تحصیلات تکمیلی راهی انگلستان شده بود اما هجیر با همان کارشناسی روان شناسی تربیتی مشغول تدریس بود.
دکتر شوخی کنان آتیلا را به اطاق معاینه برد و خود نیز در کنارش نشستِ و گفت: عمو، قهوه میل دارید،آتیلا تشکر کرد.
دکتر جمال دوست گفت: ببین پسرم فکر نکن هر که به روان پزشک مراجعه می کنه دیونه است گاهی خود پزشکان هم نیاز به روان پزشک دارند،پس اصلاً ناراحت نباش.
آتیلا گفت: آقای دکتر شما نگران نباشید، من بخاطر پدر و مادرم که خیلی نگران من هستند قبول کردم که به خدمت برسم اونا و شاید خیلیها فکر می کنند من مشکل روانی دارم،خوب شاید هم داشته باشم اما مساله اونطور که اونا فکر می کنند نیست.
دکتر جمال دوست که بدقت گوش سپرده بود گفت. عمو هر که میگه تو مشکل روانی داری سخت در اشتباهه اما پدر و مادرت هر دو فرهنگی هستند مخصوصاً پدرت که دبیر روان شناسیه در واقع بنوعی همکار من محسوب میشه، نظر اونا این نیست که تو مشکل روانی داری، اونا از بس از این و اون حرفهای نامربوط می شنوند دیگه چاره ندارند جز اینکه با این کارشون جلو این نیش و کنایه ها رو بگیرند این مردم از بس خلاء روحی دارند سعی می کنند با توسل به آزار و اذیت دیگران، تحقیر و توهین به افراد سلیم النفس گوشه ای از اون خلاء روپر کنند،اصلاً تفریح یه عده در این است که دیگران را اذیت کنند به خاطر این مساله است که یونسکو سعی می کنه فرهنگ مطالعه رو جهانی کنه تا مردم خلاء روحی خودشنو با مطالعه پر کنه، من خودم هر شب در کنار مطالعه تازه های روان پزشکی حتماً چند صفحه نیز رمان می خونم چون رمان به تخلیم پر و پال میده در آن حال دستش را دراز کرد و از روی میز خود کتابی را برداشت و گفت، دوشبه که این رمان تاریخی-فلسفی رو می خونم واقعاً یه رمان جذاب و هیجان انگیزه. آتیلا گفت:عمو اسم رمان چیه.
دکتر جمال دوست گفت: نام رمان سپیگان است این رمان ارزش داره چندین بار خواندنش ،آتیلا نگاهی به رمان سپیگان انداخت و آن را ورق زد،دکتر جمال دوست او را زیر نظر داشت آتیلا در صفحه چهل و پنج رمان سپیگان غرق شده بود بعد از چند دقیقه دکتر از آتیلا پرسید: ببینم عمو،تو اون صفحه کدوم مطلب توجه تو رو جلب کرده بود.
آتیلا گفت: آقای دکتر ببین این نوشته: «واقعاً نمی توان با تقدیر مبارزه کرد؟چرا همه چیز یک مرتبه تغییر می کند!نکند علم، فهم ما را منحرف کرده باشد ما در کجای دانایی هستیم نکنه ما گندم هستیم و تقدیر آسیاب اما خودمان خبر نداریم». دکتر به مطالب فوق العاده مهمی اشاره کرده، واقعاً ما در کجای دانایی قرار گرفته ایم.
دکتر جمال دوست در جمله(نکندعلم، فهم ما را منحرف کرده است) به تفکر پرداخت و پیش خود چنین نتیجه گیری کرد که آتیلا شدیداً در گرداب اسطوره فرورفته است. برای اینکه کاملاً به ضمیر آتیلا پی برد گفت:
آتی جون ازت خواهش می کنم .آنچه که برات اتفاق افتاده و یا برات جالب توجه است و یا بنظرت غیر عادی جلوه می کند، برام بگو،می خوام یه نتیجه گیری منطقی داشته باشم، قول میدم با تمام وجودم به حرفات گوش بدم. واقعاً نه بعنوان یک روان پزشک بلکه به عنوان یک علاقمند می خوام از زبان خودت همه چی رو بشنوم، مخصوصاً از مامانت مطلبی شنیدم که خیلی علاقه دارم در مورد اون مساله برام توضیح بدی، میدونی کدوم موضوع رو میگم.
آتیلا گفت: نه آقای دکتر،
دکتر جمال دوست گفت: می خوام در مورد مساله نوای چنگ که از کودکی اونو می شنوی برام توضیح کافی بدی، آتیلا با کلمات شمرده و با وقار خاص خود آنچه لازم بود برای دکتر جمال دوست شرح داد و درباره نوای چند یک نکته را اضافه کرد و گفت: آقای دکتر سالیان سال است که من با آن نغمه زندگی می کنم، انگار ادامه حیاتم به اون نغمه وابسته است. هر وقت نوای روحبخش اون چنگ رو می شنوم احساس می کنم گم شده ام،یه حس نوستالوژیک بسیار قوی وجودم رو پر می کنه، اما اخیراً وقتی اون نغمه رو می شنوم تمام بدنم به لرزه می افته،احساسی بهم میگه که به آخر خط رسیده ای.
باید برم و اون چنگ زن رو پیدا کنم. یعنی باید پیدا کنم، آقای دکتر، کلید حل معمای این حوادث اخیر هم با او چنگ زن است،اگه اونو پیدا کنم این اتفاقات هم از بین خواهد رفت .
دکتر جمال دوست با تعجب گفت: حوادث اخیر چه ربطی به اون چنگ زن داره؟
آتیلا گفت: آقای دکتر، فعلاً جواب قانع کننده ای ندارم اما همین قدر می تونم بگم که به همراه او گنج منحصر بفردیست که کلید حل مشکلات با اوست، اما یه مشکل هست که نمی دونم چگونه باید حلش کنم؛
دکتر گفت: چه مشکلی عزیزم؟
آتیلا گفت:آقای دکتر برای رسیدن به اون چنگ که همراه چنگ زن هست، لازم است نسخه هفت بند در اختیارمون باشه، چون راهنمای رسیدن به او گنج تو اون نسخه هفت بنده و محل نگهداری اون نسخه به همراه شرح نمادهای نسخه هفت بند تو یه کتاب خطی هست که الان معلوم نیست اون نسخه خطی کجاست،ما الان در پی یافتن اون کتاب خطی هستیم که  در پوست آهو نوشته شده است،فکر می کنم باید سراغ اون کتابو از عتقیه فروشیها یا کسانی که کلکسیون کتب خطی دارند بگریم،
دکتر جمال دوست بطور رنگ پریده به منشی خود گفت: شماره تلفن استادش را در لندن برایش بگیرد،بعد به آتیلا گفت: ببین عمو،مطالبی که تو بیان کردی چیزهای عادی و معمولی نیستند، من واقعاً احساس خطر می کنم، اگه همه اونایی که گفتی واقعیت داشته باشه حتماً باید زنگ خطر رو بصدا دربیاوریم،دیگه نمی شه این مسائل را مخفی کرد،اما نه بصورت غیر معمول ،چون اون موقع مردم گرفتار بحران روحی میشه.
من واقعاً موندم که چی بگم اصلاً اینایی که می گی استثناست و تاکنون نظیرش در هیچ جای دنیا بوقوع نه پیوسته تا از تجربه اونا استفاده کنیم، و اما در مورد تو باید بهت بگم، تو خودتم یه استثنا هستی،کسی دو تا قلب داشته باشه و صدای چنگ رو از فرسنگها بشنوه یه استثناست،در آنحال تلفن همراه دکتر جمال دوست زنگ زد، دکتر جواب داد،مادر آتیلا بود، او موضوع تبدیل شدن پسرش را که تا آن زمان مخفی کرده بود به دکتر گزارش داد، قیافه دکتر نشان می داد که شوکه شده است. وقتی دکتر گوشی را روی میز گذاشت نگاه معنی داری به آتیلا کرد، در همان حال منشی اطلاع داد که استادش پشت خط است، دکتر جمال دوست به زبان انگلیسی بمدت ده دقیقه با استادش حرف زد استاد دکتر جمال دوست چیزی گفت که رنگ دکتر جمال دوست مثل برف سفید شد. گوشی قطع شده بود اما هنوز دکتر مثل یک تندیس به گوشه ای خیره شده بود، چنانکه آتیلا متوجه وضع بحرانی دکتر جمال دوست شد و گفت: آقای دکتر، عمو،چیزی شده؟
دکتر جمال دوست تکانی خورد و به خود آمد، و با چشمان گرد شده به چهره آتیلا خیره شد. انگار چیز بسیار مهمی کشف کرده بود اما نمی توانست بگوید، آتیلا باز گفت: آقای دکتر مثل اینکه چیزی هست ولی از گفتنش امتناع داری درسته؟
دکتر جمال دوست ،زنگ زد و آب خواست چون گلویش و دهانش خشک شده بود، و برای آتیلا هم قهوه خواست، بعد از اینکه آب نوشید دوباره نگاه معنی داری به چهره آتیلا انداخت.
دکتر جمال دوست با صدای گرفته که حاکی از اهمیت مساله بود گفت: پسرم مسائلی هست که استادم هم تایید کرد هم گفتنش و هم شنیدنش جرئت می خواد،فقط با اشاره می تونم بهت بگم که تو،تو، به هزاران سال پیش تعلق داری،حتی به جرئت میتونم بگم که تو تا سن الانت در دوران بسیار گذشته زندگی کرده ای، راستی چیزی از اون دوران بخار نداری؟
آتیلا به فکر فرو رفت، مدت یک ربع ساعت کاملا بی حرکت ماند و به زمین خیره شد یک مرتبه فریاد کشید،که،نه،نه،من پسر آصف هستم،پدرم ازت انتقاممو می گیره، در همان حال از جایش بلند شد و وحشت زده پا به فرار گذاشت،تا دکتر جمال دوست کاری بتواند انجام بدهد آتیلا فریاد کنان در خیابان فرار می کرد، دکتر جمال دوست و هجیر که در سالن انتشار نشسته بود. بدنبالش می دویدند، تا اینکه سر چهار راه پلیس او را نگهداشت،دکتر و آتیلا به او رسیدند اما حالت چهره آتیلا کاملاً دگرگون شده بود، ترس و وحشت به شدت، در چهره ش هویدا بود، دستانش می لرزید و هراس آلوده به اطراف نگاه می کرد و زیر لب زمزمه می کرد، نه غرقم نکن،غرقم نکن.
هجیر، گریه می کرد، دکتر جمال دوست دست کمی از آنها نداشت،پلیس هم هی سوال پیچ می کرد و می گفت: چی شده؟ کجا رفت؟ کی بود؟

زمانی که دکتر جمال دوست و هجیر به آتیلا رسیدند، پلیس خیال کرد آنها در پی آتیلا هستند، در نتیجه خواست آنها را بازداشت کند اما دکتر جمال دوست خود و هجیر را معرفی کرد،بعد دکتر جمال



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, | 13:46 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |