شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
هجیر با چشمان نگران در حالی که شیشه شربت معده را بهم می زد، چهره در هم ریخته و پریشان ارنواز را زیر نظر داشت،سرمیز صبحانه پر بود از انواع قرصهای اعصاب و خواب و مسکن. وقتی سهم خود بدن در بازسازی اعصاب و سایر بیماریها که بطور طبیعی در بدن وجود دارد نادیده گرفته شود بجایش انواع داروهای شیمیایی جایگزین شده و بدن را بیش از پیش ابتلا به انواع بیماریها می کنند. زیرا بدن این استعداد و قدرت را دارد که بیشتر نقصها و ناخوشیها را جبران کند. اما ارنواز که خود دبیر ادبیات و اهل مطالعه بود، پیش از همه به انواع قرصها پناه برده بود، شبها کابوس می دید علاوه بر حوادث غیر عادی شهر بیشتر نگران پسرش بود،در دبیرستان و محله حرف و حدیثهایی که در مورد پسرش می شنید اعصابش را بهم می ریخت. مخصوصاً در چند روز اخیر طوطی سفید کاکل دارشان تو قفس بیش از همه او را آشفته کرده بود، اما آن مساله را از همه مخفی کرده بود طوطی وقتی ارنواز توی خانه تنها می شد، با ارنواز حرف می زد و او را تهدید می کرد و می گفت: پسرت جن شده یه روز همه شما را خواهد کشت، باید منو آزاد کنی و گرنه همتون را می کشم، ارنواز هم خیال می کرد دارد دیوانه می شود چون امکان نداشت یک طوطی با آدم حرف به زند و کسی را تهدید کند، بطور کلی همه این مسائل اعصاب ارنواز را کاملاً بهم ریخته بود،آنروز صبح سرمیز صبحانه ،همه قرصها را روی میز ریخته بود تا بخورد به گمان خودش از خرابی اعصاب است که فکر می کند طوطی دارد سربسرش می گذارد، قبل از آن قرص مصرف می کرد تا حالت عادی خود را حفظ کند، هجیر هم دبیر روان شناسی بود،بیش از همه به وضعیت روحی همسرش اطلاع داشت هجیر می خواست همسرش را به حرف بکشد شاید کمی از بار غم و غصه ش کم کند، ارنواز قبل از اینکه صبحانه بخورد داشت قرص می خورد. هجیر با حالت عصبی گفت:خانم،لااقل یه چیزی بخور بعد او قرصها رو به چپون تو شکمت .
ارنواز گفت: یه لیوان شیر خوردم،فعلاً اشتها ندارم بعداً می خورم، در حالی که قرصها را یکی یکی می خورد از طرف چپ با چشمان هراس آلود به قفس طوطی نگاه می کرد، بعد از چند بار نگاه هراس آلود به قفس طوطی،هجیر متوجه شد، و گفت: عزیزم، اونجا چیزی هست که اونجوری داری نگاه می کنی؟
ارنواز با عجله گفت:نه چیزی نیست.
هجیر رفت بچه هایش را بیدار کند تا صبحانه بخورند و به مدرسه و دانشگاه بروند،در آن مدت کوتاه طوطی گفت ببین گربتون مخواد بهت حمله کنه، نمی خوای کاری به کنی، در همان حال گربه سیاه و سفیدشان طبق معمول هر روز وارد هال شد و مستقیم به طرف ارنواز رفت، طوطی گفت: آره الان بهت حمله می کنه یک مرتبه ارنواز جیغ وحشتناکی کشید، بطوری که گربه هم ترسید و فرار کرد،هجیر سراسیمه به هال برگشت و دید که همسرش مثل برف سفید شده و دارد می لرزد،باصدای وحشتباری گفت: چه شده ،چه اتفاقی افتاده،
ارنواز می لرزید و به طرفی که گربه رفته بود نگاه می کرد،
هجیر همسرش را تکان داد و گفت: توره رو خدا چی شده، بگو ببینم چی شده،
ارنواز فکر کرد اگر بگوید طوطی این حرفو زد،ممکن بود همسرش او را دیوانه بداند،
با صدای لرزانی گفت: چیزی نبود یه لحظه فکر کردم گربه داره بهم حمله می کنه،
هجیر شدیداً نگران شد، و گفت: آخه مگه چیزی دیدی،
ارنواز گفت: از بس از حمله های حیوانات خانگی حرف شنیده ام یه لحظه فکر کردم گربه داره به سوی من میاد تا بهم حمله کنه،در آن حال آتیلا و دو تا خواهرش به سر میزش صبحانه آمدند .
آتیلا متوجه وضع آشفته مادرش شد و گفت: مامان چیزی شده؟
ارنواز گفت: نه پسرم، چیزی نیست نگران نباش.
هجیر گفت:نه خیر چیزی هست.
آتیلا گفت: مثلاً چی بابا؟
هجیر گفت: مامانتون فکر کرده گربه مخواد بهش حمله کنه، و علاوه بر آن نگاه های ترس آلودی به قفس طوطی می کنه، می نمی دونم چی رو داره از ما مخفی می کنه.
آتیلا با شنیدن این سخن با عجله رفت به سراغ قفس طوطی آن را از آویزش برداشت و به اطاقش برد پدر و مادرش خواستند بدنبالش بروند،آتیلا آنها را از آمدن بازداشت.
آتیلا طوطی را به اطاقش برد و با رعد تماس گرفت،رعد گفت: مواظب باش شاید دیو باشد و یا دیوی به او حلول کرده،
آتیلا گفت:چکار کنم،
رعد گفت: صبر کن بیام آنجا،بعد ازدقایقی رعد در اطاق آتیلا حاضر بود، طوطی وقتی رعد را دید در قفس شروع به داد بی داد کرد و جیغ کشید،چنانکه پدر و مادر و خواهران آتیلا به اطاق آتیلا رفتند، طوطی وقتی ارنواز را دید جیغ کشید و گفت،تو اطاق جن است، آره جن است منو از اینجا بیرون ببر،همه از این حرکت طوطی تعجب کردند،رعد فقط به چشم آتیلا دیده می شد رعد به آتیلا گفت: به خانواده ات بگو، که این طوطی هم مثل سایر حیواناتی که به مردم حمله می کنند، دیوانه شده،بعد هم یه افسونی هست باید آن را با خون وزغ ببر آیینه بنویسیم و آن را مقابل طوطی بگیرم تا آتش بگیرد. تا تو آنها را مجاب کنی من افسون را روی اون آیینه (آیینه اطاق آتیلا را نشان داد) می نویسم،
آتیلا رو به مادرش کرد و گفت:مامان این طوطی باید از بین بره،می دونم علاقه زیادی بهش داری، اما اینو بدون دیو به وجودش حلول کرده است،او مایه شر است.
برخلاف انتظار مادرش هیچ نگفت ،هر چند دختران داد و بی داد می کردند اما ،ارنواز با چهره غم گرفته و هراسان فقط تماشا می کرد. رعد به آتیلا گفت: آیینه حاضر است.
آتیلا آیینه را آورد تا به مقابل طوطی بگیرد، یک مرتبه چشم همه به نوشته های خونین افتاد هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی دارد می افتد،هجیر با حیرت و تعجب به چهره آتیلا نگاه می کرد، و چشمانش می پرسید، این نوشته های خونین را چه کسی روی آیینه نوشته است اما با چهره بی تفاوت آتیلا روبرو می شد.
آتیلا هر چه می خواست آینه را مقابل طوطی بگیرد،طوطی در قفس بالا و پایین می پرید آخر الامر آیینه را به دست پدرش داد و گفت اینو بگیر. بعد در قفس را باز کرد تا طوطی را بگیرد اما طوطی با منقار کیج خود دست راست آتیلا را زخمی کرد و خون جاری شد،مادرش گفت بکشش،بکشش،
آتیلا گفت: مامان این هیولا کشته نمی شه باید با افسون از بین بره،بعد رفت یک جفت دست کش چرمی پوشید و آمد بعد از چندی تلاش طوطی را گرفت و مقابل آیینه نگه داشت وقتی طوطی خود را در آیینه دید در همان حال آتش گرفت بطوری که دست کشهای آتیلا هم سوخت، هنگام آتش گرفتن نعره ی وحشتناکی از طوطی برخاست .
ارنواز بعد از آتش گرفتن طوطی مورد علاقه ش بشدت گریه کرد،اما علت گریه سوختن طوطی نبود بلکه متوجه شد که طوطی واقعاً با او حرف می زد، او دیوانه نشده بود در واقع یک نوع گریه شادی بود، اما از طرف پسرش هنوز هم نگرانیش پابرجا بود.
اگر غیر از آتیلا کس دیگری بوسیله طوطی زخمی می شد دیوانه می شد اما آتیلا مصونیت داشت.
وقتی همه سرمیز صبحانه جمع شدند، چشم آتیلا به خرمن قرصهای رنگارنگ افتاد و بالحن نیمه طنت و نیمه جدی گفت: مامان داروخانه سیار بازکردی؟
ارنواز سعی می کرد خود را آرام و طبیعی نشان بدهد و در جواب پسرش گفت،نگران نباش عزیزم،چیزی نیست.
هجیر با کمی حالت تمسخر گفت: فرهنگ مصرف دارو رو تبلیغ می کنه
ارنواز با کمی حالت عصبی گفت: اگه دوست ندارین دارو مصرف کنم بهتره با من روراست باشین آتیلا اولین لقمه صبحانه را هنوز بدهان نبرده بود که باز تمام وجودش شروع به لرزیدن گرفت،لقمه را به سفره پرت کرد و به اطاقش رفت.
ارنواز پشت سرش به اطاق آتیلا رفت در حالی که رنگ به چهره نداشت و دست و پای خود را گم کرده بود،پسرش را بغل کرد و در میان هق هق گریه گفت: چی شده عزیزم؟چرا اینطور داری می لرزی هر چند تن آتیلا می لرزید اما در چهره ش یک حالت معنوی توام با شور و شعف و یک عشق عمیق و پنهان موج می زد،او با صدای لبریز از عاطفه گفت: مامان تو هم می شنوی؟
ارنواز در کنار آتیلا نشست و گفت: چی رو عزیزم؟چی رو می شنوم؟
آتیلا گفت: مامان بخدا هر وقت اون نوای روحبخش رو می شنوم تمام تار و پودم می لرزه احساس می کنم این نغمه آسمانی از اعماق قرون و اعصار می آید، مامان هر طور شده من باید اونو پیدا کنم ارنواز داشت اطمینان حاصل می کرد که پسرش دارد عقلش را از دست می دهد،چون او هیچ صدایی نمی شنید.
آتیلا ادامه داد و با همان حالت گفت: مامان تاکنون فکر می کردم توهمه اما حالا برام مثل روز روشن شده که توهم نیست بلکه عین واقعیته .اومنو صدا می زنه،منتظر منه.
ارنواز با صدای حسرتباری گفت:پسرم تورو جون مامان بگو چه می شنوی؟ من که چیزی نمی شنوم.چه بلایی بسرت اومده؟
آتیلا گفت: مامان تو عزیزترین کس منی، بجون تو دروغ نمی گم، من اون نوای روحبخش رو می شنوم،
ارنواز گفت: آخر چی رو می شنوی؟
نظرات شما عزیزان:
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب