شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
رعد گفت: الان تو این قدرت و توانایی را داری که به هر شکلی که دوست داری دربیایی. یعنی تو الان می تونی به یه عقاب یا هر حیوان دیگری تبدیل بشوی، و منظور از دورگه بودن هم اینکه که تو الان هم انسان هستی و هم جن. منتها جنی که از شاخه پریان است نه دیوان.
آتیلا گفت: حالا می تونم سوال کنم یا نه؟
رعد گفت: هر سوالی که دوست داری بپرس.
آتیلا گفت: راستشو بخوای،هنوز هم که هنوزه خیال می کنم تو خواب هستم ، چون اتفاقات عجیب و غریب و باور نکردی پشت سر هم رخ داده و مجال هیچگونه عکس العملی رو نیافتم،من تو اطاقم داشتم فیلم جنگ ستارگان رو تماشا می کردم که یه مرتبه احساس کردم بجای مونیتور دارم به یه درخت بزرگ نگاه می کنم ،ابتدا فکر می کردم دارم خواب می بینم وقتی اون مار وحشتناک جلومو گرفت، دیگه مغزم قفل کرد و تا الان پشت سر هم دارم اتفاقات و حوادث باور نکردنی رو تجربه می کنم. آخه نمی دونم از کجا شروع کنم، اگه مکانش هست، تو که از همه چیز خبر داری،یه توضیحی بدین که من جواب همه سوالاتم رو بگیرم. رعد آتیلا را به محوطه دیگری برد که تجسم بهشت برین بود همه جا پر از گلهای زیبایی بود که آتیلا تا آنموقع گل های به زیبائی را ندیده بود، آندو زیر درخت سیب نشستند رعد گفت: تو سرنوشتی داری که شاید خودت هم باور نکنی اما حقیقته. چون من در تمامی حوادث به جزیه مورد، حضور داشتم اما در حال حاضر نمی تونم همه چیزو بهت بگم،چون باز هم دیو سیاه به جادوی سیاه دست یافته باز هم می خواد حوادث آن زمان را تکرار کنه،به همین خاطر است که قدرت تبدیل شدن به تو بخشیده شد،تا اون حوادث تکرار نشه یعنی تو باید جلوشو بگیری، الان وظیفه تو بسیار سنگین تر شده است. چون قبل از این که دیو سیاه نسخه هفت بند رو به چنگ بیاره تو باید پیش دستی کنی و اون نسخه ارزشمند رو که محل اختفای صنم یا همون دختر چنگ زن باضافه جعبه اسرارآمیز ،تو اون جعبه می باشد به دست بیاری،همین قدر
بدون که تو سنا پسر آصف برخیا هستی و اون دختر چنگ زن هم معشوق تو ست که نامش صنم است ،دختر بلقیس ملکه سباست،من هم معلم و نگهبان تو هستم الان بیش از سه هزار سال است که منتظر تو هستم تا تو رو به معشوقت برسونم،متاسفانه نمی دونم به چه علت همزمان با پیدا شدن تو این دیو لعنتی هم، سرو کله اش پیدا شده و از کجا به جادوی سیاه دست پیدا کرده. می ترسم دیو سیاه همون اهداف خود را دوباره پیاده کنه. اگه این طور پیش بره کارمون سخت تر خواهد شد.
آتیلا که غرق حیرت بود گفت: من کاملا گیچ شدم، دیگه نمی دونم چه بگم،
رعد گفت: اگه به من اعتماد داری، اجازه بده هر سوالی که داری در زمان خودش یعنی در فرصت مناسب بهت بگم،فقط اینو بدون که حوادث بسیار زیادی در انتظار تست، این را نیز بدون که من همیشه در کنارتم.
آتیلا گفت: خوب حالا بهم بگو ببینم الان من می تونم به یه عقاب تبدیل بشم؟
رعد گفت: چرا که نه،همانگونه که به سلولهایت فرمان دادی خارها رو از تنت بیرون کنند، می تونند هر فرمان تو رو بدون چون و چرا اجرا کنند،
آتیلا در نظرش مجسم کرد که به یک عقاب تبدیل شده است و به سلولهای بدنش دستور داد که به عقاب تبدیل شوند. آتیلا ناگهان نگاه کرد و دید که به یک عقاب قهوه ای رنگ زیبا تبدیل شده است .از نظرش گذشت که:حالا چگونه باید حرف بزنم؟
بلافاصله صدای رعد را در ذهن خود شنید که گفت: نگران نباش، کافیست هر آنچه را که می خواهی بگویی از ذهن خود بگذرانی،آنوقت جواب منو خواهی شنید.
آتیلا گفت: می تونم پرواز کنم؟
رعد گفت: آره، این آسمان آبی و اون هم شهپرهای زیبا و قوی تو،زود باش پر بزن.
آتیلا پرهای خود را باز کرد و می خواست اولین پرواز را تجربه کند. او پر زد و به پرواز درآمد. آوو دارم پرواز می کنم،من الان یه عقابم، و دارم در آسمان پرواز می کنم،آتیلا اوج گرفت و از آن بالا نگاه کرد مناظر زیبا و حیرت انگیز او را به شور و شعف واداشت. آتیلا هر دم قوسی می زد و باز اوج می گرفت با چشمان تیزبین خود همه جا را زیر نظر داشت،به دور دستها نگاه کرد کوه بود و یک طرف دریا بود و زیر پرهایش نیز جنگل سرسبز و زیبا قرار داشت، پرواز در اوج آسمان چقدر لذت بخش بود، آتیلا تصور نمی کرد که پرواز آن همه زیبا و لذت بخش باشد. او با تمام وجودش لذت پرواز را تجربه می کرد، دلش می خواست همیشه عقاب بماند و در اوج آسمانها پرواز کند. هیچ کس باور نمی کرد عقابی که دارد پرواز می کند یک انسان است.
آتیلا تصمیم گرفت به طرف کوهستان پرواز کند، قوسی در آسمان زد و به طرف کوهستان پر کشید.مناظر حیرت انگیز کوهستان و دره های سرسبز فقط بر پرندگان بویژه برای عقاب قابل رویت است، آتیلا تا آن زمان چنان مناظر بکر و بدیع را تجربه نکرده بود،در فراز کوهستان و دره های پر درخت پرواز می کرد و بزهای کوهی را که همراه بچه هایشان در سینه کوه به چرا مشغول بودند تماشا می کرد، یک لحظه در ته دره متوجه پرواز دسته جمعی کبکهای کوهی شد و از خاطرش گذشت که ایکاش می تونستم از اونا شکار بکنم، ناگه صدای رعد را در ذهن خود شنید که: می تونی شکار کنی . آتیلاوقتی آن را شنید قوسی زد و با سر به ته دره شیرجه رفت، حیوانات و پرندگان با مشاهده عقاب بزرگ به تلاش و تکاپو افتادند تا خود را از مهلکه دور کنند، کبکها تا خود را در زیر بوته ها مخفی کنند آتیلا یک کبک چاق و چله را شکار کرد و آن را به بالای کوه برد و بر تخته سنگی نشست سینه کبک را درید و گوشت لذیذ آن را با اشتهای تمام خورد، آتیلا لذت شکار را هم تجربه کرد، او هر لحظه چیز تازه ای را تجربه می کرد پیش خود گفت: بذار پرواز کبوتر را هم تجربه کنم ببینم اونا راه خودشونو چگونه پیدا می کنند، در همان حال صدای هراس آلود رعد را شنید که گفت: نه ،نه،اصلاً فکرش را هم نکن،چون آنجا که هستی پر از قره گوز و طرلان است،بلافاصله شکارت می کنند .آتیلا به اشتباه خود پی برد و باز تجربه جدیدی را کسب کرد ، وقتی سیر شد، پر گشود و به پرواز درآمد، ابتدا به طرف دریا رفت و مدتی از آن بالا منظره زیبای دریا را تماشا کرد. و بعد به طرف جنگل پرواز کرد، آتیلا پیش خود گفت: جهان خیلی زیباست، اما بشر یک صدم این زیبایی را نمی تواند مشاهده و درک کند، او اجتماع مثلث کوه و دریا و جنگل را که زیبایی حیرت آوری داشت از آن بالا مشاهده می کرد،برفراز جنگل وحشی در حال پرواز بود. یک مرتبه چشمش به ماده عقابی افتاد که بر بالای درخت تناوری در حال لانه سازی بود. آتیلا نیم دایره ای زد و بر شاخه همان درخت نشست ماده عقاب از لانه نیمه ساخه بیرون آمد و در کنار آتیلا قرار گرفت. آتیلا یک لحظه بویی استشمام کرد که آن را ماده عقاب از خود متصاعد کرد،آتیلا متوجه نشد که چه اتفاقی دارد می افتد، زیرا همراه ماده عقاب به لانه نیمه ساخته رفت و یک لحظه خود را بر پشت ماده عقاب مشاهده کرد،بعد از دقایقی همراه ماده عقاب به جمع کردن چوب در جنگل مشغول بود آتیلا با حالت شوخی آنچه که اتفاق افتاده بود به رعد گفت. در همان حال صدای رعد را شنید که گفت: اگه بار دیگر بوی متصاعد شده از ماده عقاب را استشمام کنی،باید برای همیشه عقاب بمانی،زود خودتو نجات بده، آتیلا متوجه کاری که انجام داده بود شد و بلافاصله پر زد و از ماده عقاب دور شد .لحظه ای متوجه شد که ماده عقاب خیلی عصبانی از پشت سرش می آید و جیغ های وحشتناکی می کشد آتیلا بر سرعتش افزود اما ماده عقاب از او فرزتر بود یک لحظه خود را به آتیلا رساند و با هر دو چنگالش ضربه ای به آتیلا زد،آتیلا در هوا چند معلق زد نزدیک بود به درختان برخورد کند، وقتی وضع را بحرانی دید با رعد تماس گرفت:
رعد گفت: برو پایین و به مار تبدیل شو: آتیلا خواست به داخل جنگل برود، ماده عقاب با یک حمله برق آسا نزدیک بود چشمان او را دربیاورد،آتیلا خیلی وحشت کرد و هراسان موقعیت وخیم خود را به رعد گزارش داد و در ضمنی گفت: زخمی شده ام نمی توانم به مار تبدیل شوم.
رعد گفت: چند دقیقه از خودت محافظت کن تا برسم.
آتیلا از اینکه ماده عقاب را سرکار گذاشته بود و از صداقت او سوء استفاده کرده بود نزدیک با مرگ خود تاوان آن اشتباه را بپردازد،او فکر نمی کرد که در میان پرندگان هم قوانین مخصوصی حاکم است،حتی سخت تر از قوانین بشری زیرا،در میان حیوانات و پرندگان،قاضی ،دادگاه،مامور همه خودشان هستند.
آتیلا وحشت زده خود را به هر سو می کشید، از نفس افتاده بود،چیزی نمانده بود که ماده عقاب فاتحه ش را بخواند. ناگهان از گوشه جنگل عقاب بسیار بزرگی ظاهر شد و به ماده عقاب حمله کرد ماده عقاب وقتی آن را دید راهش را کشید و رفت.
رعد به موقع به داد آتیلا رسید، و جسم خسته و زخمی آن را به کلبه رساند،اما زخمهای آتیلا در اندک مدتی بهبود یافت،چون قبلاً رعد در جام سنگی معجونی به او داده بود که زخمهایش را زود بهبود کند، آتیلا از رعد قدردانی کرد و بار دیگر وحشت زده به جنگل نگاه کرد،انگار باز هم از حمله های ترسناک ماده عقاب می ترسید. و به قانون حیوانات و پرندگان فکر می کرد.اتیلا هر ساعت مسائل تازه ای را تجربه می کرد.
نظرات شما عزیزان:
کارت عالیست مثل همیشه دست نوشته هایت امید بخش وجاندارهستند.کسی که همیشه به تو افتخارمی کند وقاری
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب