شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
آتیلا فرو می رفتند و شروع به مکیدن خونش می کردند آتیلا خوشه انگور سیاه را در دست راست داشت و هر چقدر تقلا کرد نتوانست خود را از چنگ آن گیاه خطرناک نجات بدهد. کم کم بدنش کرخت و سست می شد،یک لحظه نگاه های هر دو آسیب دیده یعنی عقاب و آتیلا به همدیگر گره خورد و در همان حال اشک حسرت از دیدگاه هر دو بر خاک سرد و عبوس ریخت ،آتیلا به همه نوع مرگ اندیشه کرده بود بجز این که بدست گیاهی کشته شود هر لحظه خارهای مکنده بیشتر در تن آتیلا فرو می رفتند، و در یک زمان هزاران خار مثل پمپهای کوچک خون بدن آتیلا را می مکیدند.
آتیلا پیش خود گفت: بالاخره مرگ می آید و تدبیری نیست. یکی از بازوهای تازه رشد یافته گیاه نفرت انگیز به گردن کشیده و سفید آتیلا در حال پیچیدن بود، او به فکر خود نبود بیشتر در فکر عقاب بود،چون تا آن زمان دیده و شنیده نشده بود که عقابی انسان را از مرگ حتمی نجات بدهد بلکه بالاتر از آن هنوز کسی نشنیده بود که عقابی مثل انسان حرف بزند، آتیلا خیلی دوست داشت عقاب را نجات بدهد و پی به اسرار آن ببرد، اما اینک هر دو در حال مرگ بودند یک لحظه فکری مثل برق از ذهن آتیلا گذشت؛ فاصله خود را با عقاب محاسبه کرد و خواست شانس خود را نیز امتحان کرده باشد. بعد هر چه توان داشت به بازوی راست خود جمع کرد و خوشه انگور را به طرف عقاب پرت کرد، خودشه در یک قدمی عقاب به زمین افتاد و دو حبه از خوشه جدا شد و به منقار عقاب برخورد کرد. عقاب با زحمت توانست آن دو حبه انگور سیاه را بخورد بعد که مختصر جان گرفت سینه خیز خود را به خوشه رساند و شروع به خوردن کرد بعد از این که تمام خوشه را خورد زخمهایش روبه بهبودی نهاد، بعد از دقایقی حالش کمی بهتر شد و خود را به گیاه حیوان صفت رساند و با منقار خنجر مانندش چند ضربه به قلب گیاه زد و در همان حال بازوهایش شل شد،آتیلا از هوش رفته بود عقاب با چنگالهای خود بازوهای گیاه را کنار زد و پیکر بیهوش آتیلا را با چنگالهایش گرفت و به هوا بلند شد،بعد از نیم ساعت آن را بر کلبه زیبا و پر از گل و گیاه در وسط جنگل برد و در جلو کلبه روی چمن نهاد و دوباره به پرواز درآمد و بعد از دقایقی،برگشت و در چنگالش میوه ای شبیه پرتغال برنگ قهوه ای سیر آورده بود، عقاب با عجله بوسیله منقارش وسط میوه را سوراخ کرد و چند قطره از شیره داخل آن را که برنگ شیری بود بر دهان آتیلا ریخت. دقایقی بعد آتیلا حرکت کرد و چشمان خود را باز کرد،در همان حال بالای سر خود عقاب بزرگی را مشاهده کرد. چشمان درشت و سیاهش از وحشت گرد شده بود،اما بعد از اندک مدتی همه چیز به خاطرش آمد.
آتیلا بعد از این که همه چیز به یادش آمد بلند شد و نشست و از عقاب تشکر کرد،دست به بدنش کشید، همه جای بدنش سوزش داشت ،جای خارهای مکنده می سوخت، خواست سوالی از عقاب بپرسد،اما سوال در گلویش خشکید،دیگر به مشاعرش شک کرده بود ،خیال می کرد چیز توهم زا مصرف کرده است زیرا یک مرتبه در جلو چشمانش همان عقاب به یک مرد جوان بلند بالائی تبدیل شد،آتیلا این بار به جای سیلی چند مشت به سر خود زد کم کم حمله های عصبی به او دست می داد . بخدا عقل و شعورم را از دست داده ام هم چو چیزی مگه امکان داره. اما حقیقت داشت چنان که مرد گفت: نه جوان، دیونه نشده ای،هر چه دیده ای و خواهی دید همش عین حقیقته،اگه کمی صبر داشته باشی،همه چیز رو خواهی فهمید، من میدونم الان در چه وضعی هستی، چون نمی تونی مسائل و حوادث پیش آمده رو تجزیه و تحلیل کنی. البته حق داری،چون این اتفاقات رو با اون عقل و فهم ناقص نمی شه درک کرد.اما باید بدونی که خیلی چیزها هست که شما انسانها توان درک و فهم آنها رو ندارید. فقط اینو بدون که سرنوشت تو یکی، یه معماست،خودتو عذاب نده انسانی که حتی نمی دونه تو جیب خود چه چیزهایی داره، انتظار داری این مسائل رو درک کند؟ هرگز. اما تو خیلی چیزها رو باید بدونی و درک کنی،
آتیلا هم چنان مات و حیرت زده به سخنان مردی که دقایقی پیش یک عقاب بود گوش می داد. بالاخره تلاش کرد تا توانست،قفل سکوت خود را بشکند .اولین سخنش این بود که با صدای گرفته ای پرسید : تو رو بخدا تو کی هستی ،اینجا کجاست، با من چکار داری،
مرد خنده ای کرد و گفت :جوان ،گفتم صبر داشته باشد،من منتظر هام هستم،او افسون رسان ماست تا اون بیاد باید صبر داشته باشی،همین قدر بدون که نام من رعد است. من حافظ و نگهبان توام. هزاران سال است که منتظر توام. خوشحالم که پیدات کرده ام،من در خاطرات تو هستم تو منو می شناسی .اما یه فاصله زمانی زیاد مرا از یاد تو برده است.
آتیلا فکر می کرد تخیلاتش جان گرفته و صورت واقعیت یافته است، و گرنه این حوادث با هیچ الگو و معیاری قابل سنجش نبود، آتیلا غرق افکار خود بود که یک عقاب قهوه ای سر طلایی در کنار رعد به زمین نشست، و یک ظرف استوانه ای از چوب به اندازه و قطر سه اینچ به رعد داد و دوباره پرواز کرد و ناپدید شد. رعد در ظرف استوانه ای را باز کرد و گفت: این عقاب نامش هام است، او افسون رسان ماست. تو از این به بعد باید خودتو برای یه تغییر و تحول اساسی آماده کنی. وقتی اون تحول و تغییر انجام گرفت،جواب همه سوالات خودت رو خواهی فهمید.آتیلا خواست سوال دیگری بپرسد،نگاه های معنی دار و سرزنش بار رعد او را منصرف کرد. و فقط گفت: میخوای خودتو دیونه کنی ؟ میخوای مغزت بترکه؟آتیلا سرش را به زیر انداخت و از پرسش خود صرفنظر کرد. سخنان رعد در مغزش تکرار می شد که گفت: تو باید خودتو برای یه تغییر و تحول اساسی آماده کنی،منظورش چیه؟ چه نوع تغییر و تحولی؟برای چه؟
رعد در حالی که محتویات ظرف استوانه ای را بیرون می آورد بار دیگر نگاهی به چهره آشفته آتیلا انداخت و گفت: دقایقی صبر کن تا بفهمی برای چی... آتیلا متوجه شد که رعد افکار او را هم می داند.
رعد از داخل ظرف استوانه ای،یک نسخه چرمی و یک شیشه به اندازه شیشه شربت سرفه بیرون آورد،داخل شیشه مایع سبز رنگی وجود داشت. رعد در حالی که به مایع داخل شیشه نگاه می کرد یک مرتبه به آتیلا گفت:جوان، دختر چنگ زن منتظر توست، تو باید برای رسیدن به آن و چند ماموریت خطیر و خطرناک دیگه محتول بشوی، مگه نمی خوای به اون دختره برسی؟
آتیلا احساس کرد از گوشهایش آتش زبانه کشید، از تعجب داشت شاخ درمی آورد در میان بهت و حیرت شدید گفت: تو،تو،از کجا به این راز من پی برده ای؟تو کی هستی؟ رعد خنده ای کرد و گفت: عجله نکن حالا هر چه می گم انجام بده، اینو بدون تا زمانی که ظرفیت مغزت کامل نشده به هیچ سوالات جواب نخواهم داد، حالا لباسهایت رو دربیار.
آتیلا انگار اشتباهی شنیده باشد، به رعد و بعد هم به لباسهایش نگاه کرد،بعد دوباره پرسشگرانه به رعد نگاه کرد و در ذهن خود گفت: آیا درست شنیدم؟
بلافاصله رعد جواب داد :آره درست شنیدی؛لباسهایت را دربیار و لخت شو.
آتیلا پیراهن آستین کوتاه بنفش خود را درآورد. بعد زیر پیراهن رکابی سرخ رنگ و سپس شلوار ورزش آبی خود را درآورد، جای خارهای مکنده در همه جای تن آتیلا مشخص بود مثل اینکه سرخچه درآورده بود،او تن کشیده و ورزیده خود را به معرض دید رعد گذاشت.
رعد گفت: جوان، اون یکی رو هم دربیار،
آتیلا با نگرانی و شرم زده به شورت خود نگاه کرد و دوباره به چهره رعد زل زد.
رعد با تاکید گفت:جوان
آتیلا گفت: نامم آتیلاست،میتونی آتیلا صدام کنی.
رعد گفت: نه ،اسم واقعی تو سناست، من تورو بنام سنا می شناسم.
باز سوال دیگری بر سوالات زیاد آتیلا افزوده شد اما نتوانست سوال بکند او از درآوردن شورت خود خجالت می کشید . احساس شرم در چهره ش نمایان بود.
رعد دید که آتیلا از درآوردن شورت خود خجالت می کشد، گفت:پسرجان ببین آب تلخ و شور را چشم نمی تواند تشخیص بدهد بلکه زبان و دهان آن را تشخیص می دهد چنان که زیبایی را نیز چشم تشخیص می دهد نه دست، حسن و قبح یک مساله رو هم عقل درک می کند نه چشم و سایر حواس. شما انسانها همیشه حواس طبیعی خودتون رو گول می زنید. اگه وظیفه اصلی هر حس رو به خودش واگذار کنید، عقل و شعور تون هم وظیفه خودشو درست انجام خواهد داد. شما انسانها اسیر رنگ و شکل هستید. در حالی که رنگ و شکل اختلاف در عرض است برای تمیز از همدیگر،درک و فهم واقعی همیشه از رنگ و شکل عبور می کند در غیر اینصورت در ظاهر زشت و زیبا خواهد ماند و پی به هدف رنگ و شکل نخواهد برد. و عقل و شعور فقط ترازویی خواهد شد برای سنجش رنگ و شکل، حالا خوب است که شکل دماغ تو خوش تراش است و گرنه باید بدست تیغ دکترا می سپردی تا شکل دلخواهت رو دربیاره ما هر چند در نظر شما انسانها جن هستیم، اما مثل شماها نیستیم بلکه ما براساس طبیعت ذاتی خود رشد یافته و شکل گرفته ایم. به همین خاطر با دیدن عضو طبیعی بدن احساسمان آلوده نمی شود،چون چشمانمان وظیفه خودشونو بهتر بلدند،شماها از کودکی امیال و احساسات جوشیده از وجودتون رو سرکوب کرده و برخلاف ذوق و شوق طبیعتان رفتار می کنید به همین خاطر این همه به اخلاقیات و فلسفه بافی در حوضه اخلاق نیازمند هستید.
برای اینکه بتونی از تحولاتی که در انتظار تست سرافراز بیرون بیایید ابتدا باید تمامی امیال و احساسات خود رو به سرجای اصلیشان برگردانید تا آمادگی تغییر و تحول را در وجودت داشته باشی، پس حالا اونو دربیار.
آتیلا حرفهایی از یک جن شنید که از هیچ فیلسوفی نشنیده بود،دیگر کم کم مقاومتش در مقابل خواسته های رعد سپر می انداخت. یواش یواش به او اعتماد پیدا می کرد بالاخره تحت تاثیر سخنان رعد قرار گرفت و شرم زده شورت خود را نیز درآورد.
رعد آتیلا را به محوطه پر گل و سنبل کلبه برد، آنجا حوضی بشکل دایره از سنگ مرمر سفید وجود داشت حوضی به اندازه نصف بشکه نفت بود اما ظاهرش به شکل کاسه بود،حوض مرمرین پر از آب زلال بود، در کنار حوض سنگی بود به شکل مستطیل به رنگ سیاه و شفاف رعد آتیلا را روی آن سنگ سیاه شفاف نشاند و مایع سبز رنگ داخل شیشه ای را که هام آورده بود به آب زلال حوض ریخت .آب حوض شروع به جوشیدن کرد، کل آب حوض به رنگ سبز درآمد و بخار سبز رنگی از جوشیدن آب بلند می شد. رعد از آتیلا خواست داخل آب سبز رنگ شود،آتیلا کمی ترسید و گفت: آخه آب داره می جوشه.رعد دست به آب زد و گفت: نترس داغ نیست.
آتیلا با احتیاط داخل حوض مرمرین شد و به اشاره رعد نشست و آب سبز رنگ تا گلویش بالا آمد،رعد بالای سر آتیلا آمد با هر دست خود سر آتیلا را محکم گرفت و به زیر آب برد، لحظاتی سر آتیلا را زیر آب نگه داشت، انگار قصد رها کردنش را نداشت،کم کم نفس آتیلا تمام می شد تا اینکه به تلاش افتاد تا خود را نجات بدهد اما بازوان رعد قدرتمندتر از آن بود که او بتواند خود را از پنجه های رعد رها سازد. دقایقی گذشت آتیلا همچنان زیر آب سبز رنگ بود، و تلاش می کرد بعد از سپری شدن چند دقیقه آتیلا از حرکت بازایستاد رعد وقتی که دید دیگر آتیلا تکان نمی خورد او را رها کرد و سنگ دایره شکلی را که انگار درپوش آن حوض بود از کنار حوض برداشت و روی حوض نهاد و به کلبه برگشت. بعد از حدود یک ربع ساعت درپوش سنگی حوض تکان خورد،رعد در حالی که آثار خوشحالی در چهره ش نمایان بود به سر حوض آمد و سنگ را برداشت و آتیلا سرزنده و شاداب بیرون آمد رعد او را در آغوش کشید و پیشانیش را بوسید و خدا را شکر کرد. اما آتیلا هیچگونه اعتراضی نسبت به آن کار رعد نکرد. رعد او را به داخل کلبه برد و در گوشه ای سنگ مستطیل شکلی به اندازه سنگ سیاه کنار حوض وجود داشت اما رنگ آن بطور کامل سفید بود. آتیلا را روی آن سنگ سفید نشاند،و دستانش را از جلو با یک طناب محکم بست،بعد از بستن دستهای او ظرفی را برداشت و درش را باز کرد.داخل آن ظرف چوبی پر بود از نوعی خارهای بسیار تیز به اندازه سوزنهای بزرگ.
رعد نسخه چرمی را که هام آورده بود باز کرد و آن را در دست چپ گرفت و نگاه کرد و با دست راست خود خاری از داخل ظرف برداشت و آن را به گردن آتیلا فرو برد بعد تمامی خارهای داخل ظرف را به همه جای بدن آتیلا فرو برد، آتیلا مثل خارپشت دیده می شد، اما هیچگونه اعتراضی نمی کرد، وقتی که همه خارها تمام شد، روبه آتیلا کرد و گفت: ببین دستانت بسته است، و کسی هم یاریت نخواهد کرد. تو باید با تکیه بر اراده خود همه این خارها را از تنت بیرون بیاوری. اینو بدون اگه فقط یکی از این خارا درنیاد، همون خار قاتلت خواهد بود پس هر چه در توان دارید بکار بگرید و این خارها رو از تن خود دربیاورید . بعد بدون کلامی از کلبه بیرون رفت.
انسان به قدرت اراده خود آن چنانکه که باید و شاید واقف نیست. زیرا در وجود انسان چنان نیروی نهفته است که اگر بتوان آزاد کرد کوهها هم در مقابلش چیزی نیست،گاهی بطور اتفاقی تحت شرایط خاص گوشه ای از نیروی بی کران وجود انسان آزاد می شود و معجزه می کند انسان می تواند آن نیرو را تحت اختیار خود بگیرد، چنان که آتیلا گرفت ،وقتی رعد از کلبه بیرون رفت آتیلا ماند و صدها خار در بدنش.دستانش نیز بسته بود و کسی هم امدادش نمی کرد در نتیجه چشمان خود را بست و توجه خود را به درونش متوجه کرد و به اراده خود اعتماد کرد بعد از دقایقی که متوجه درون خود بود، به سلولهای بدن خود دستور داد که جا را برای آن خارها تنگ کنند، و آنها را بیرون بفرستند. وقتی که به سلولهای خود فرمان داد،احساس کرد که سلولهایش دارند باد می کنند. تمام وجودش به جنب و جوش افتاد انگار سلولهایش داشتند جابجا می شدند و باد می کردند بعد از چند دقیقه پنج تا از خارهای اطراف گردنش به بیرون پریدند،آتیلا وقتی آن موفقیت را دید،نیروی اراده ش چند برابر شد،دوباره به سلولهایش فرمان داد که این مزاحمین را از کنارتان دور کنید. در یک لحظه شلیک خارها شروع شد،گاهی خاری چند متر آنطرف تر به زمین می افتاد بالاخره همه خارها به جز یک خار در شانه چپش از تن او درآمد،آتیلا غرق عرق شده بود،خون از جای خارها جاری بود ،آتیلا هر چقدر تلاش کرد نتوانست آن یک خار را که در شانه چپش فرورفته بود دربیاورد، یک لحظه سخن رعد که با تاکید گفته بود: حتی اگه یک خار تو تنت بمونه همون یه خار می تونه قاتلت باشد از خاطرش گذشت،چرا این حرفو زد؟ چه منظوری داشت؟ آتیلا این بار به سلولهای خون و استخوانهایش هم فرمان داد که آن خار را بیرون آورند، باز موفق نشد، دقایقی بدون تلاش باقی ماند،بعد، از کل وجود خود حتی از سلولهای مغز خود هم خواست که آن خار مزاحم را بیرون کنند،
زمانی که از کل وجود خود مدد خواست خار یک مرتبه مثل خار جوجه تیغی از شانه چپش به بیرون شلیک شد،آتیلا از نفس افتاده بود.آثار خستگی زیاد در چهره ش آشکار بود،بعد از بیرون آمدن آخرین خار رعد لبخند زنان ظاهر شد و دستان آتیلا را باز کرد و او را بوسید و جامی از جنس سنگ به دست آتیلا داد و گفت بنوش.
آتیلا بدون این که بپرسد که آن چیست،جام را سر کشید ،بعد از نوشیدن آن خون ریزی جای خارها بند آمد و در اندک مدتی هیچ آثاری از زخم خارها حتی خارهای گیاه گوشت خوار در تن او نماند.
آتیلا هر چند بسیار خسته بود، اما آثار شور و شعف و رضایت خاطر در چهره ی جذابش هویدا بود،چهره انسان ویترین یا آیینه ی اندیشه و احساس اوست.چهره براحتی احساسات و افکار درون را به نمایش می گذارد به این خاطر افراد منفی گرا از یک قیافه سرد و عبوس برخوردار هستند،اما کسانی که صاحب اندیشه و احساس والا و پاک هستند قیافه شان همیشه جذاب است،به همین خاطر اطرافیان چنین انسانهایی همیشه انرژی مثبت از آنها دریافت می کنند.
آتیلا خواست در مورد آخرین خار از رعد سوال بکند،رعد گفت: می دونم چه مخوای بپرسی،بذار بهت توضیح بدم، من اون خار آخری رو چنان محکم کرده بودم که می توانستی بجای اون، صدها خار را دربیاوری علتش این بود،که می خواستم نیروی تمام وجودت را بیدار بکنی، تا آخرین لحظه از نیروی مغزت استفاده نکرده بودی، آن خار آخری معادل هزار خار بود،الان خوشبختانه تمام وجودت و همه سلولهای وجودت تحت تسلط توست. حالا وقتش رسیده است که بهت از صمیم قلب تبریک بگویم چون تو الان قدرت تبدیل شدن را پیدا کردی،یعنی الان تو دو رگه ای، حالا لباسهایت رو بپوش.
آتیلا در حالی که مشغول پوشیدن لباسهایش بود،پرسید:استاد،منظورت از قدرت تبدیل شدن و دورگه بودن چیست؟
نظرات شما عزیزان:
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب