ابزار وبمستر

رمان سرمه دان زمردین قسمت چهارم

 

آتیلا به صفحه مانیتور خیره شده بود، یک لحظه احساس کرد جسمش دارد سبک می شود او که قصد نداشت روح خود را از تن خارج کند ،اما انگار اتفاقی در حال افتادن بودن،او همچنان به صفحه مانیتور خیره شده بود که یک مرتبه درخت تنومندی جلو چشمانش سبز شد، آیا جزو صحنه فیلم بود اما نه او یک درخت واقعی را تماشا می کرد، تعجب کرد؛ دارم خواب می بینم؟ اما نه، مثل این که واقعا درخته، بخود تکان داد،خواست از روی صندلی بلند شود، اما سر پا بود زیر پایش را نگاه کرد، علف بود، وزش باد را احساس می کرد، با تعجب گوش به صدای امواجی سپرد که به ساحل برخورد می کرد، سرش را برگرداند اطرافش پر از درختهای بزرگ بود و از روبرو صدای امواج دریا را می شنید . چه اتفاقی افتاده است.
اینجا یه جنگله، مثل این که روبرویم دریاست، نه امکان نداره، من تو اطاقم دارم فیلم جنگ ستارگانو, تماشا می کنم ،آتیلا چند تا سیلی به صورت خود زد، سوزش سیلی ها را احساس کرد نه، خواب نیستم اینجا جنگله تازه روز هم هست، نکنه مرده باشم! خب اگر مرده بودم باید تو قبر بودم، تو جنگل چی کار می کنم؟ شاید دیونه شده ام، خب اگه دیونه شده ام چطوری از اطافم به یه جنگل پرت شدم، خدای من بدادم برس، الان چی کار کنم ؟کجا برم؟کی منو آورد اینجا؟ آتیلا کاملاً گیج شده بود فکر می کرد خواب می بیند اما چند سیلی به صورت خود زد و از سوزش سیلی ها به اشتباه خود پی برد، بعد خیال کرد مرده است، اما مرده در جنگل چکار می کرد،چند قدم برداشت و به همان درخت که ابتدا در جلو دیدگانش ظاهر شده بود رسید.دست به پوست چاک چاکش کشید، کاملاً یک درخت طبیعی بود،با حیرت به اطراف نگاه کرد، خم شد از علفهای سبز زیر پایش دسته ای چید و به جلو چشم خود گرفت، حتی آنها را بو کرد. همه چیز طبیعی و واقعی بود خواب و مرگ و دیوانگی در کار نبود، گاهی انسان در شرایطی قرار می گیرد که اراده و تصمیم ش فلج می شود، فکرش از کار می افتد.تنها کاری که می تواند انجام بدهد حرکات کور و بی هدف می تواند باشد. آتیلا هم به چنان حالتی دچار شده بود فکرش کار نمی کرد. نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد، یک لحظه بخود آمد و گفت: باید حرکت کنم، بالاخره بجایی می رسم، با آن تصمیم قدم برداشت و به طرف ساحل روان شد. کم کم به ساحل نزدیک می شد هنوز پا از جنگل بیرون نگذاشته بود، صدای وحشتناک سوت میخکوبش کرد. خدای من این چه صدایست! ناگهان مار بسیار بزرگ وحشتناکی جلوش را گرفت. تمام موهای آتیلا سیخ شد،دهانش خشک شد ،گوشهایش به وزوز افتاد،خدای من این دیگه چیه؟ چنین ماری حتی تو فیلمها هم دیده نشده، یعنی همچو ماری هم وجود داره؟ سر مار شباهت زیادی به کفتار داشت بدنش مار بزرگی بود سرش مثل سر کفتار بود، دو تا گوش با پوزه ای وحشتناک با دندانهای تیز . حتی مثل کفتار چهار تا دندان نیش داشت،زبان بزرگ و سیاهش مثل تازیانه چرمی بیرون می آمد و حرکت می کرد،آتیلا باز به خودش نهیب زد که: باباجان حتماً تو خواب هستی،بیدار شو،بیدار شو،اما سوت هراسناک مار او را از اشتباهش بیرون آورد،خدای بزرگ، حالا چی کار کنم؟ من با این هیولا چطور می تونم جنگ کنم ا؟گه فرار کنم حتما بهم خواهد رسید،برم بالای درخت، اون لعنتی هم میتونه بیاد بالا،پس چی کار کنم، این چه اتفاقیست که افتاده،آتیلا از حالت مار غول پیکر فهمید که قصد حمله دارد. دست از جان شست .مرگ در جایی که کوچکترین آشنایی با آن مکان ندارد، مرگ بوسیله ماری که هنوز چشم هیچ بنی بشری آن را ندیده و اسمش را نشنیده است. مرگی که حتی استخوانهایش هم نمی ماند،آتیلا خود را به دست حوادث سپرده بود دیگر هیچ تلاشی نمی کرد  و منتظر بود که مار شش- هفت متری زیتونی رنگ با خالهای سیاه او را ببلعد او حتی غصه دار هم نبود. در واقع تمامی حواس و غرایز انسانی ش تعطیل شده بود. خواست بنشیند و منتظر حمله مار کفتار صفت گردد، ناگهان عقاب بسیار بزرگی برنگ سیاه با سری سفید مثل شهاب سنگ از آسمان آمد و میان آتیلا و مار ایستاد و پرهای بزرگ خود را که هر یک حدود دو متر می شد باز کرد و سد محکمی بین مار و آتیلا ایجاد کرد،مار از دیدن عقاب وحشت کرد و چند متری عقب کشید، عقاب همچنانکه پرهای خود را بصورت قوسی باز کرده بود، گردن قوی خود را نیز بصورت نیم دایره درآورد و جیغ وحشتباری کشید. آتیلا فقط شاهد حوادث بود نمی توانست مسائل را تجزیه و تحلیل کند، چون حوادث اتفاق افتاده مطابق با الگوهای عقل و خرد انسانی نبود.یک مرتبه عقاب خود را بر سر مار انداخت گرد و غباری به هوا بلند شد. عقاب و مار یک لحظه در میان گرد و غبار ناپدید شدند،بعد از لحظاتی گرد و غبار نشست .آتیلا دید که آندو بهم دیگر پیچیده اند ، آنها صداهای هراس آوری از خود درمی آودند و در زمین شنی ساحل غلط می زدند.
آتیلا خواست به عقاب کمک کند،اما نمی دانست چگونه کمکش کند، عقاب داشت با چنگلهای مثل خنجرش تن مار غول پیکر را پاره می کرد،ناگهان مار به دور عقاب حلقه زد و عقاب نتوانست حرکت کند. لحظه به لحظه حلقه های مار تنگ تر و تنگ تر می شد.وضعیت عقاب بحرانی شده بود، آتیلا به دست و پا افتاد چشم چرخاند تا چیزی پیدا کند و به عقاب کمک کند،اما چیز بدردبخوری پیدا نکرد، نفس عقاب به شماره افتاده بود داشت هلاک می شد،آتیلا هم بدون هدف به این طرف و آن طرف می دوید. ناگهان آتیلا صدایی شنید، صدای یک انسان حیرت زده به اطراف نگاه کرد اما کسی نبود ،باز همان صدا بلند شد: جوان اگه میخوای به من کمک کنی، در طرف راست تو بوته خار زرد رنگی وجود داره برو از آن خار بوته ای بچین و بیا، آتیلا باز به اطراف چشم چرخاند اما هیچ انسانی در آن اطراف نبود، بار دیگر صدا بلند شد، آتیلا این بار متوجه شد که آن صدا از عقاب است،در واقع عقاب با آتیلا حرف می زد، آتیلا نگاه کرد و خار زرد رنگ را در بیست قدمی مشاهده کرد بسرعت دوید و بوته ای را کند و برگشت، عقاب گفت: آن خار را محکم بر چشمان مار بزن،آتیلا با ترس و لرز به آنها نزدیک شد و در یک فرصت مناسب بوته خار را با تمام قدرت خود بر چشمان بزرگ مار کوبید در همان حال حلقه های مار شل تر شد، آتیلا یک بار دیگر بوته خار را بر چشمان مار زد،در همان حال حلقه های مار باز شد، عقاب به طرفی افتاد و مار به طرف دیگر، مار وحشتناک، چند حرکت بی هدف کرد و بی جان افتاد.عقاب هم نتوانست از جای خود بلند شود. آتیلا بالای سر عقاب نشست و دست بر سر سفید و گردن سیاهش کشید در حالی که گریه می کرد، گفت تو جون منو نجات دادی اما خودتو به کشتن دادی، حالا چی کار برات می تونم انجام بدم، توروخدا منو تنها نذار،تو تنها مونس من در این وحشت آباد هستی.

چند قطره اشک حسرتبار آتیلا بر پرهای زخمی عقاب افتاد. سر عقاب را بلند کرد چشمان پر غرور عقاب به چشمان آتیلا خیره شد. انگار داشت با چشمان خود حرف می زد،آتیلا اشک ریزان گفت: چه میخوای بگی؟ چی تو دلته، خدای بزرگ کمکم کن.در آن حال آتیلا احساس کرد که عقاب می خواهد چیزی بگوید.با عجله گوش خود را به منقار عقاب نزدیک کرد و نفس خود را حبس کرد تا سخن عقاب را بشنود،عقاب با صدای ضعیفی گفت: جوان،در وسط این جنگل چشمه ای هست و در کنار اون چشمه درخت انگور سیاهی وجود داره، اگه یه خوشه از اون انگور ،برام برسونی من نجات پیدا می کنم ،در غیر این صورت زخمهای این مار کشنده است و مرا خواهد کشت، آتیلا بسرعت به طرف چشمه در وسط جنگل دوید ،بعد از دقایقی مثل اینکه چیز مهمی به خاطرش آمده باشد،ایستاد و گفت: نه،امکان نداره، چطور ممکنه،یعنی من داشتم با یه عقاب حرف می زدم،آخر چطور امکانش هست، آتیلا تا آنجا متوجه نبود که با یک عقاب حرف می زد، اما وقتی به یاد کمک عقاب افتاد دوباره شروع به دویدن کرد،بعد از مدتی توانست چشمه را پیدا کند. در کنار چشمه درخت بسیار بزرگ انگور سیاه خودنمایی می کرد، سرتاپایش پر از خوشه های انگور سیاه بود.آتیلا خوشه بزرگی را چید و با همان سرعت برگشت،هنوز ده قدم تا عقاب فاصله داشت که پا بر وسط گیاه گوشت خوار نهاد،در همان حال بازوهای گیاه شکارچی مثل یک مجرم آتیلا را طناب پیچ کرد، خارهای مکنده گیاه خونخوار بر تن



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, | 14:44 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |