ابزار وبمستر

سرمه دان زمردین قسمت اول

دوستان عزیز از امروز تصمیم گرفته ام رمان تخیلی و هیجان انگیز سرمه دان زمردین را به طور کامل هر روز چند صفحه تو وب بذارم امید که لذت برده باشید.

 

سرمه دان زمردین
آتیلا باز هم از دوستان خود جدا شد و در پای کوه روی سنگی نشست و به خلوت خانه خود پناه برد. دوستانش به این حالت او عادت کرده بودند، به آن علت کسی مزاحمش نمی شد. دوستان نزدیکش پی برده بودند که او عمریست راز توان فرسایی را در سینه پنهان کرده است اما هیچکس نمی دانست که آن چه رازیست فقط خودش می دانست. اصرار دوستان و حتی پدر و مادرش هم برای فهمیدن آن راز به جاییی نرسیده بود. علی رغم مرموز بودن شخصیت آتیلا اکثر دانشجویان برنامه های خودشان را طروی تنظیم کرده بودند که بیشتر با آتیلا باشند چون او را سرچشمه نیروهای اسرارآمیز می دانستند و همیشه انتظار ورودش را می کشیدند. سخنان آتیلا هم مثل شخصیتش مرموز و تاثیر گذار بود. حتی برای عده ای از دانشجویان حکم تابو پیدا کرده بود در واقع سراسر زندگی آتیلا اسرار آمیز بود. وقتی شخصی پای صحبتش می نشست احساس می کرد با یک قدیس نشسته است که از همه چیز خبر دارد. زندگی روزانه اش براساس یک برنامه منظم تنظیم یافته بود. جمعه ها به همراه دوستان به کوه قره قشون می رفتند و بعد از کوهنوردی،در پای کوه فوتبال بازی می کردند. آنروز هم طبق معمول هر هفته به کوه زده بودند و بعد از کوهنوردی برای بازی فوتبال پایین آمدند،هنوزبازی شروع نشده بود که فریاد جگر خراش زن جوانی همه را هراسان کرد. فریادهای زن طوری بود که همه از چادرها بیرون آمدند . آتیلا براساس غریزه انسان دوستی خلوت خود را بر هم زد و از روی سنگ بلند شد و به سرعت خود را به محل فریاد رساند. از مرد جوانی که از حرکاتش معلوم می شد که همسر زن جوان است پرسید:آقا چی شده ؟چه اتفاقی افتاده؟
مرد جوان با دهان خشک و صدایی گرفته گفت: بچه مون،بچه مون گم شده.
آتیلا:این خانوم همسرتون است؟
مرد:آره،همسرمه
آتیلا: با این وضعی که داره الان زهر ترک میشه. بهش بگو بیست دقیقه صبر کنه و به من مهلت بده، تا من بچه تونو پیدا کنم . زن جوان که رنگ رخسارش رفته رفته به سیاهی می گرایید همچنان ناله می کرد و جیغ می کشید. آتیلا رو به زن کرد و گفت: خانوم فقط بیست دقیقه به من فرصت بدید من بچه تونو پیدا کنم. آروم باشید لطفاً.آتیلا از آنجا پایین آمد و به چادرشان که در پایین برپا کرده بودند رفت و دوست صمیمی خود رضا را صدا کرد و گفت:رضاجون لطفاً بیست دقیقه جلو چادر بشین و کسی را نذار بیاد تو تا من بچه اون زن بیچاره را پیدا کنم. رضا هر چند نزدیک ترین دوست آتیلا بود. اما او هم اطلاع زیادی از اعمال و رفتار مرموز او نداشت گاهی حوادث و شرایطی پیش می آید که ناخواسته توانایی و قابلیتهای انسان را به چالش می کشد. آتیلا مدتی بود که به یکی دیگر از قابلیتهای خود که همانا خارج ساختن ارادی روح از تن باشد پی برده بود اما هیچگاه سعی نمی کرد از آن توانایی در راه منفی استفاده کند. او به داخل چادر رفت و دراز کشید. دوستش رضا حیرت زده جلو چادر به زمین نشست:یعنی چه؟ تو چادر دراز کشیده و می خواد بچه گم شده رو پیدا کنه. آخرش این پسره با این کارهاش منو دیونه می کنه. بعد از بیست دقیقه آتیلا بسرعت از چادر بیرون آمد و به سراغ آن زن و مرد جوان رفت و گفت:بچه تون توی اون سوراخه  که قاچاقچیانِ اشیاء زیر خاکی کنده اند ، سرخورده و داره گریه می کنه زود باشید :آتیلا جایی را نشان داد که آثار بنای قدیمی به چشم می خورد و تا آن زمان قاچاقچیا مثل موش کور همه جای آنجا را سوراخ کرده و آثار گرانبهایی را به یغما برده بودند. پدرِ پسر بچه شش ساله بسرعت خود را به آن حفره  رساند وقتی گریه بچه را شنید به داخل حفره سرخورد و بچه را بیرون کشید هیچکس جز رضا متوجه نشد که چه اتفاقی افتاد، زن جوان بچه را زمین گذاشت و سه بار دورش چرخید و بعد سینه ریز طلای خود را به آتیلا هدیه داد. آتیلا هم آن را دوباره به زن برگرداند و گفت:خانوم منم اینو بهت هدیه میدم بشرط این که از بچه تون خوب مواظبت کنید. آتیلا زیر نگاه های سنگین و پرسشگرانه رضا کلافه شده بود. به همین خاطر گفت: رضا، چته برو برا بازی آماده شو دیگه. آنها بازی را شروع کردند. نیم ساعت از آغاز بازی سپری شده بود که آتیلا یک مرتبه شروع به لرزیدن کرد. اولین بار بود که این چنین می لرزید . او نتوانست به بازی ادامه بدهد. در همان حال خود را به پای درخت توت سفیدی که در کنار زمین بازی وجود داشت رساند و به زمین نشست و به درخت توت تکیه داد: چی شده ؟ این بار چرا دارم می لرزم ؟خدایا بدادم برس. چه اتفاقی می خواد بیفته ؟ این لرزش ! این تصویر! کجا دیدمش ؟ می شناسم ،نمی شناسم! در کدوم گوشه پنهان شده بود؟ این لرزش چه پیامی می تونه داشته باشد؟ نکنه ... نکنه این همون ... «آه چه زیباست،تو رو کجا دیده ام؟» رضا دوست آتیلا لحظاتی بود که بالای سر آتیلا ایستاده و او را زیر نظر داشت، تا آن زمان او را در همچو حالتی مشاهده نکرده بود. ویروس نگرانی به اعصابش حمله کرده بود، چون آتیلا را تا حد پرستش دوست می داشت. وقتی مشاهده کرد آتیلا در حالی که می لرزد سخنان  مبهمی زیر لب زمزمه می کند نگرانیش به اوج رسید و دست و پایش را گم کرد در همان حال سایر دوستانش را صدا زد و همگی به دور آتیلا حلقه زدند رضا شانه های آتیلا را مالش داد و بغض آلود گفت:هی پسر، چته؟ چرا می لرزی؟ حالت چهره آتیلا نشان می داد که به یک زمزمه روحانی گوش سپرده است، اما رنگش پریده بود،رضا نتوانست گریه خود را نگه دارد و با چشمان اشکبار گفت: آتی جون، توروخدا چی شده؟ چه بلایی بسرت اومده؟ بعد با کمی فریاد گفت: به من بگو چه شده؟
آتیلا با یک لبخند گفت: چیزی نیست رضا، الان خوب می شم.
دوستانش کمی راحت شدند، اما رضا همچنان به چپ و راست آتیلا می رفت و گاهی در مقابلش می نشست و به چشمانش زل می زد . چشمان رضا پر از سوال بود، ولی جرائت نمی کرد سوال کند،وقتی بقیه دوستانش به بازی برگشتند و آتیلا و رضا تنها ماندند، یک مرتبه آتیلا بسیار مرموز تر به چشمان رضا خیره شد و خیلی جدی گفت :رضا، مثل این که وقتش رسیده است . احساس می کنم به آخر خط رسیده ام، حسی بهم می گه برم سراغش. رضا احساس کرد دارند قلبش را بشدت می فشارند،زیرا کسی که تا آن زمان حتی یک کلمه هم بیهوده بر زبان نرانده بود حالا دارد پرت و پلا می گوید. با تعجب و حیرت به چشمان آتیلا نگاه کرد ،نمی دانست چه بگوید و چه سوالی بکند. بالاخره مهر سکوتش را شکست و گفت: آتی جون، وقت چی رسیده؟ آخرِ کدوم خط رسیده ای ؟ از چی داری حرف می زنی ؟
آتیلا لحظاتی به چشمان نگران دوست خود نگاه کرد و با یک حالت بسیار جدی گفت: رضا، تو میدونی من کیم؟ میدونی من از کجا اومده ام؟ اون کیه منو صدا می زنه ؟کجا می تونم پیداش کنم دیگه تحملم ته کشیده . تا کی باید در میون این آتیشه دست و پا بزنم؟
در آن حال دو قطره اشک از چشمان رضا به گونه هایش فرو غلطید و بعد هق هق کنان آتیلا را در آغوش کشید و با چشمان اشکبار گفت: چی بسرت اومده چت شده؟ از چی و از کی حرف می زنی ؟تحمل چی رو نداری؟
آتیلا لبخند زنان رضا را در مقابلش نشاند و گفت: راستی هنوزم بچه ای ، چرا گریه می کنی ؟مگه چی شده؟ می بینی که چیزیم نیست.
 
عشق را پرسیدم    از    دیوانه ای
گفت :رو با عقل چون  هم خانه ای
گفتمش :   بنمای    راه    عاشقی
گفت: چون پرسی ز من دیوانه ای
گفتمش:خواهم چو تو مجنون شوم
گفت:   شمع   عقل   را پروانه ای
گفتمش : خواهم   که   آزادم کنی
گفت : رو   دربند   دام و دانه ای
گفت: گر خواهی که آزادت کنم
وارهان   خود    را   زهر بیگانه ای
خواهی  ار قصری بنا گردد ز جان
باید   این   تن   را  کنی  ویرانه ای
چون سبو خواهی پر از صهبا شوی
باش   اول   چون    تهی   پیمانه ای
 
رضا خیال می کرد آتیلا دیوانه شده و دارد هزیان می گوید: وقتی اشعار نغزی از او شنید فکر کرد که او عاشق شده و عشق به جنونش کشانده است. اما تاکنون کسی از عشق جانسوز او بویی نبرده بود. رضا بسرعت به طرف ماشین رفت و آن را روشن کرد تا آتیلا را به خانه برساند.
هنوز دویست متر راه نرفته بودند بار دیگر لرزش سخت تری سراپای آتیلا را فراگرفت. رضا با عجله ماشین را نگه داشت و کمربند آتیلا را بست و بعد کمربند خود را بست و به سرعت راهی بیمارستان شد. این بار آتیلا تقریباً از هوش رفته بود.پزشکان اورژانس دست بکار شدند رضا در فرصت کوتاهی که یافته بود به پدر آتیلا زنگ زد،هجیر با عجله خود را به بیمارستان رساند. رضا به پدر آتیلا گفت: آقای رادمنش نگران نباش پزشکان دارن معاینه ش می کنند. بعد از دقایقی، پزشک معالج پیش آنها آمد و با یک قیافه تعجب آمیز پرسید، شماها چه نسبتی با مریض دارید، رضا گفت: ایشون پدرش هستند و من هم دوستشم، دکتر رو به هجیر کرد و گفت :آقای... رادمنش هستم آقای دکتر: آقای رادمنش، میدونستی پسرتون دو تا قلب داره؟
هجیر با تعجب گفت: این یعنی چه آقای دکتر؟
-      دکتر :یعنی مثل اینکه پسرتون دو نفره، و اصلاً نمی شه حدس زد که چه مشکلی داره؟
-      رضا گفت :آقای دکتر، اون دوست صمیمی منه. من تاکنون هیچگونه عارضه ای و مرضی در او مشاهده نکرده ام.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, | 9:17 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |