گشت غمناک دل و جان عقاب
ديد کش دور به انجامرسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
صبحگاهي زپي چاره کار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
و ان شبان بيم زده، دل نگران
کبک در دامن خاري آويخت
آهواستاد و نگه کرد و رميد
ليک صياد سر ديگرداشت
چاره مرگ نه کاريست حقير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
آشيان داشت در آن دامن دشت
سنگها از کف طفلان خورده
سالهازيسته افزون زشمار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
مشکلي دارم اگر بگشايی
گفت: ما بندهدرگاه توایم
بنده آماده بود فرمانچيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
اين همه گفت ولي در دل خويش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
ليکناگه چو غضبناک شود
دوستي را چو نباشدبنياد
در دل خويش چو اين راي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
راست است اين که مرا تيز پرست
منگذشتم به شتاب از در و دشت
ارچه از عمر دلسيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت وجاه
تو بدين قامت و بال ناساز
پدرم از پدر خويش شنيد
با دو صد حيله به هنگام شکار
پدرم نيز به تو دست نيافت
ليک هنگامدم باز پسين
از سر حسرت با من فرمود
عمر من نيز به يغما رفته است
چيست سرمايه اين عمر دراز؟
زاغ گفت : گر تو درين تدبيری
عمرتانگر که پذيرد کم و کاست
زآسمان هيچ نياييدفرود
پدر من که پس از سيصد و اند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها کز زبر خاک وزند
هر چه ازخاک شوي بالاتر
تا به جايي که بر اوج افلاک
ما از آن سال بسي يافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
ديگر اين خاصيت مردار است
گند ومردار بهين درمانست
خيز و زين بيش ره چرخمپوی
آسمان جايگهي سخت نکوست
من که بس نکته نيکو دانم
آشيان در پس باغي دارم
خوان گستردهالواني هست
آنچه زان زاغ و را داد سرا
بوي بد رفته از آن تا ره دور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
آندو همراه رسيدند از راه
گفت :خواني که چنينالوانست
ميکنم شکر که درويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
عمر در اوج فلک برده به سر
ابر راديده به زير پر خويش
بارها آمده شادان زسفر
سينه کبک و تذرو و تيهو
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بوي گندش دل و جان تافته بود
گيج شد،بست دمي ديده خويش
يادش آمد که بر آن اوجسپهر
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
ديده بگشود و به هر سو نگريست
آنچه بود از همه سو خواري بود
بال برهم زد و برجست از جا
سالها باش و بدين عيشبناز
من نيم در خور اين مهمانی
گر بر اوج فلکم بايد مرد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
رفتو بالا شد و بالاتر شد
لحظهاي چند بر اين لوحکبود
دو ستان عزیز توجه داشته باشند که هنرمند واقعی کسی است که در دو سانتی متر جا و فضا بتواند صد و بیست سانتی متر حرکت کند. به راستی خانلری هم توانسته در شعر عقاب این کار را بکند .چون اصل این داستان در کتاب خواص الحیوان فقط یک سطر آمده است بدین صورت {گویند زاغ سیصد سال زید وسال عمر عقاب سی بیش نباشد}
خانلری همین یک سطر را تبد یل به مثنوی هشتاد بیتی کرده است.اما نتیجه عالی گرفته است.
خانلری دو بینش و دو دیدگاه را که در تمامی جوامع بشری در جریان است و بر سرنوشت بشر تاثیر می نهد .به تصویر کشیده است .او با بخشیدن روح حماسی به مثنوی عقاب . تاثیر آن را دو چندان کرده است.او زاغ صفتان را که
که با انواع شانتاژها و شگردها در تمامی لایه های جامعه نفوذ دارند و چه بسا در مقطعی از تاریخ سرنوشت جوامع را بدست می گیرند و عقابان تیز چنگ را گوشه نشین می کنند نشان می دهد . در جائی عقاب را به مهمانی می برد و به این سور خود افتخار می کند در حالی که عقاب اگر از گرسنگی هم بمیرد لب به گند و مردار آلوده نمی کند اما بهترین خوراک زاغ گند و مردار است.در عالم اندیشه و تفکر هم زاغ صفتان اندیشه های گند خود را به تمامی اندیشه های متعالی تر جیح می دهند چون که غیر از آن نمی توانند باشند و به اندیشه های متعالی و زلال دست یابند امید وارم دوستانی که تا کنون این مثنوی نغز و پر مغز را نخوانده اند . به خوانند و لذت به برند. با تشکر {ثالث}
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید