ابزار وبمستر

علی وننه علی

علی مات ومبهوت وبا چهره غم گرفته به بیرون از پنجره خیره شده بود هوا پشت سر هم می غرید یک مر تبه برق شدیدی دهکده را مثل روز روشن کرد و بعد از چند ثانیه غرش مهیبی لرزه بر  پیکره سست و گلی روستا انداخت .ننه علی که لحاف و تشک بچه ها را بغل کرده بود تا جای خواب آنهارا پهن کند.در وسط اتاق به زمین انداخت وبا عجله به طرف پنجره  رفت وپرده را کشید .در آن حال صدای قطرات درشت باران بر شیشه های رنگ و رو رفته پنجره شنیده شد. ننه علی وقتی برگشت متوجه شد که دو قطره اشک از صورت  معصوم وغم گرفته علی فرو غلطید.در حالی که رخت خوابها را بر می داشت. گفت: وا پنا بر خدا! مگه مرد هم گریه می کنه؟ تو دیگه مرد شده ای . اگه خدا بخواد امسال می ری راهنمائی اول .یاللا بلن شو بخواب .فردا باید زودتر بری صحرا علو فه بیاری گوسفندا علو فه ندارند.

علی آهی کشید وبا صدای حزن آلو دی گفت: ننه پار سال درست همین شب بود که صبحش آن حادثه شوم اتفاق افتاد  هوا درست مثل امشب می غرید و دل ما بیچارگان را فرو می ریخت. نمی دونم چرا هر بلا ئی که میاد اول باید به ما سر بزنه چرا ما باید در این سن وسال از نعمت پدر محروم شویم. مگه ما چه گنا هی کرده ائیم.

ننه علی با یک قیا فه حق به جانب وصدای ملامتگر گفت:ننه هرکس سرنوشت خودشو داره. سرنوشت پدرت هم این جوری بود  دیگه چی کارش میشه کرد.

علی به تندی گفت: چه سرنوشتی ننه. چرا هر چه بلا و مصیبته باید به سر ما فقیر بیپاره ها بیاد.اما پای الاغ کد خدا لیز هم نخوره؟میدونی ننه . اگه ما  از خودمون زمین داشتیم دیگه پدرم لازم نبود صبح به آن زودی به صحرا بره تا از زمینهای دیگران علوفه بچینه و به اون حادثه شوم گرفتار بشه.فقر عامل بد بختی ماست دیگه ننه.

ننه علی  در حالی که لحاف و تشک را پهن می کرد.چند استغر الله چاق و چله قرئت کرد وبا صدای هراس آلودی گفت:ننه زود توبه کن داری کفر می گوئی تو با کار خدا چکار داری ؟بلن شو بخواب صب زود باید پا بشی .در آن حال غرش مهیب دیگری دهکده را لرزاند.طوری که ننه علی نیم وجب در جایش جهید وفورارفت وضو گرفت تا نماز آیت به خواند.او چادر سفید گلدار را به سرش انداخت وجا نماز را از روی تلویزیون سیاه وسفید قاپید در حالی که چادر را زیر چانه خود محکم می کرد گفت:نگفتم کفر نگو.زود توبه کن ببین خدا رو عصبانی کردی.بلن شو بخواب فردا بعد از آوردن علوفه .یکی از گوسفندا مریضه باید ببری بفروشی .

علی نیش خندی زد وگفت:ننه حرف راست زدن گناهه و خدارو عصبانی می کنه اما فروختن گوسفند مریض گناه نیست. درسته.

ننه علی گفت:یعنی چه مگه میذارن گو سفند مریض بمیره؟ خب می برن می فروشن میره پی کارش دیگه .

علی گفت: نه ننه گوسفند مریض رو نمی فرو شن تا مردم بیچاره رو مریض کنه. اونو به دام پزشک می برن تا خوب بشه.ننه علی گفت زیاد حرف می زنی بلن شو بخواب الله اکبر....

صبح هنوز هوا گرگ و میش بود که علی از خانه بیرون زد ودوان دوان خود را به کنار سیم خاردار پادگان  رساند.در اثر باران شدید شبانه همه جا برکه های گل آلود به چشم می خورد.راه جالیز وکشتزار روستا ئیان از کنار سیم خاردار پادگان رد می شد.علی در گرگ و میش صبح با دقت به دنبال چیزی می گشت/او با نوک یک چوب باریک داخل آبهای گل آلود را می گشت و گام به گام پیش می رفت .غافل از این که افسر نگهبان متوجه سیاهی مشکو کی در کنار سیم خار دار شده و همراه دو سر باز مسلح به سوی او می آید علی بیخبر از اطرافش با دقت در حال جستجو بود.هوا کم کم شیری می شد.یک مرتبه بلور سکوت سحر گاهی با ایست ترسناک سربازی شکست و فرو ریخت علی سرش را بلند کرد و متوجه شد که یک افسر و دو سرباز مسلح که سینه او را نشانه گرفته اند  پیش می آیند. علی جا خورد و ترس برش داشت. نمی دانست چه کار بکند.نمی توانست فرار کند. نظا میان همچنان پیش می آمدند.علی باصدای بلندی گفت:سرکار بخدا من کار بدی نمی کردم .آنها به ده قمی رسیده بودند.علی دستانش را بهم می سایید به پنج قدمی که رسیدند یک مرتبه علی فریاد وحشت باری کشید وبسیار هراسان گفت:ایست. شمارو بخدا همونجا که هستین باشین.بعد به طرف آنها خیز بر داشت. یکی از سرباز ها به زانو شد تا تیر اندازی کند. افسر نگهبان گفت: دست نگهدار او یه پسر بچه است بذار ببینم چی می خواد. علی در مقابل آنها به زمین نشست و درست از یک قدمی آنها یک مین ضد نفر را که فقط مخزن چاشنیش بیرون بود از گل بیرون کشید. چنانکه اگر فقط یک قدم دیگر بر می داشتند به هوارفته بودند. عرق سردی بر تن آنها نشست.افسر  علی را بغل کرد و گفت: موضو چیه پسرم اینجا چی کار می کنی نزدیک بود کشته شوی.سربازان باچشمان دریده به علی نگاه می کردند..

علی با صدای لرزان گفت:جناب سروان.پار سال همین روز بود که پدرم صبح زود برای چیدن علوفه به صحرا می رفت.آن شب هم مثل همین شب باران زیادی باریده بود و آب باران یکی از همین مینها رو به جاده آورده بود.پدرم هم متوجه نبود وپارا روی مین گذاشت و هردو پایش قطع شد و مرد. امشب هم باران زیادی باریده . به این خاطر صبح زود قبل از اینکه مردم بیرون بیاد خود را به اینجا رساندم که اگه آب باران مینی را به جاده آورده باشد از سر راه مردم بردارم تا بچه دیگری مثل من یتیم  نشود بعد به هق هق فتاد

نویسنده محمود داداش رستمی ثالث

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, | 10:53 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |