دوستان عزیز در بخشهای گذشته در مورد مثنوی راز خنده گفتیم که در جنگلی شیر سهمناکی حکومت می کرد چنان رعب و وحشتی به راه انداخته بود که حتا شیران دیگر هم از ترس او در لانه ها یشالن راحت نمی توانستن به خوابند. از قضا روزی سلطان مریض شد وتمام پز شکان را جمع کردند اما سودی نکرد تا اینکه روباهی حاضر شد سلطان را درمان کند. روباه گفت مرا به دستشویی سلطان ببرید همه از این سخن روباه تعجب کردند. اما روباه اصرار کرد تااینکه اورا بر تسشویی شاه بردند. روباه وقتی فضله سلطان را دید قهقهه ای سرداد سلطان خشمگین شد و به شیر جوانی دستور داد تا ببرد سر روباه خندان را از تن جدا کند. در بین راه شیر جوان راز خنده روباه را پرسید روباه جواب داد که اگر راز خنده اش آشکار گردد دودمان سلطان به باد خواهد رفت. شیر جوان کمکم متحول شد و روباه هم
از فرصت استفاده کرد وبا سخنان حکمت آمیز شیر جوان را مجاب کرد که فقط یک ساعت در فرمان روباه باشد بعد یک عمر فرمان روایی کند در ضمن به شیر گفت اگر می خواهی راز خندهخ ام بر تو آشکار گردد وین جنگل از ظلم و ستم سلطان ظالم رها شود به حرف من گوش کن .الان شیر جوان تصمیم قاطع خود را گرفته و می خواهد معما را حل کند در نتیجه به روباه گفت :من مطیع امر تو ام حال چهکار باید بکنم.
عقل ودل همراه شد در جان شیر
مرغ حق زد در دل و جانش صفیر
گفت روبه را: که فرمان چیست هان
هرچه دانی گوی و مارا وارهان
گفت روبه: هرچه گویم بی گمان
مو به مو گر کار بندی ای جوان
بشکند افسون دیو مکرو کید
از افق سر می زند خور شید عید
جنگل از بند ستم گردد رها
مهر و فرمان یابی از دست قضا
سیل باش و بشکن این سد حصار
راز خنده بر تو گردد آشکار
آذرخش غیرتش زد آنچنان
بر دل و جانش که شد شیر ژیان
از فروغ فر جان لبریز شد
همچو تیغ تیز آتش ریز شد
تا کند اجرای فرمان قضا
پر گشاد و همچو طوفان بلا
تیغ غیرت را ز همت آب داد
آن حصار فتنه پشت سر نهاد
تا حصار ظلمت و وحشت شکست
آسمان فتح و ظفر را طاق بست
نعره سلطان دگر سودی نداشت
کنده پوسیده اش دودی نداشت
روبرو شد عزت و ذلت دمی
از دمی ریزد بهم صد عالمی
تا که خلقی از ستم گردد رها
محو گردد کاخ تزویر و ریا
پنجه ظالم کش و خنجر نشان
نیم چرخی در هوا زد آن زمان
پنجه ای زد خوفناک و سهمگین
از فلک آمد صدای آفرین
پوستین شیر ناگه بر درید
روبهی از پو ستین آمد پدید
سلطان قدر قدرت و تر سناک که در حصاری ماوا کرده بود وکسی را یارای نز دیک شدن به آنجارا نداشت.شیر جوان به فرمان روباه مثل باد از حصار سلطان گذشت وبه داد و بیداد او توجه نکرد.
وقتی با سلطان رو برو شد خود را نباخت و. پنجه ی سهمناکی به سلطان زد ودر کمال حیرت همه دیدند که پوستین شیر سلطان از هم بر درید و روباهی از میان پوستین شیر بیرون آمد. همه از تعجب شوکه شدند چرا که سالیان سال بود که روباهی در جلد شیر در جنگل حکوت می کرد.چنانکه اکثر شاهانی که در ایران حکومت کرده اند روباهانی بودند در جلد شیر
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید