موتورسوار
آقای حسینی افسرسرزنده وشادی بود،همیشه یک لبخند مليح زینت بخش لبانش بود،آنچه یک افسروظیفه شناس باید داشته باشد دارابود،ورزش صبحگاهی جزوبرنامه های حتمی اش بود،وقتی با همکارانش روبرو می شد،آنها را به یک شوخی نمکین مهمان میکرد،با سرووضع مرتب وآراسته درمحل کارش حاضر می شد،سبد شوخی اش پربود از انواع واقسام جوکها وضرب المثلها ارباب رجوع را با لبخند استقبال می کرد،عاشق عطربود،آقای حسینی به وجود چهارتا دخترخوشگل ویک پسردرس خوان افتخار میکرد،خلاصه می توان گفت:آنچه خوبان همه دارند او به تنهایی داشت همه دوستان وآشنایان آقای حسینی را با این خصوصیات می شناختند درهر مجلسی که وارد می شد آنجا را به یک مجلس شاد تبدیل میکرد،با این وضع شخصیت خودش را هم حفظ کرده بود ،همه با دیده احترام به او می نگریستند یک افسروظیفه شناس با این خصوصیت که ذکرشد چند روزبود که دیگرازآن شادی وسرزندگی خبری نبود،صبحها دیراز خواب بیدار می شد ،انبانش خالی از شوخیهای با مزه شده بود،سرووضع نا مرتبش حکایت از یک درگیری فکری شدیدی داشت ،توی خودش بود،دیگربا کسی شوخی نمی کرد،ورزش را ول کرده بود،حتی هرروز که ماشین را مثل دسته گل می کرد،ما شین پرازگردوخاک بود حتی شیشه هایش را هم دستمال نکشیده بود،به لباسش توجه نمی کرد،آقای محمدی همکارودوست صمیمیش چندین بار خواسته بود،با حسینی صحبت کند وعلت این تغییر ناگهانی را جویا شود،ولی رویش نشده بود،تا اینکه یک روز حسینی سرکارش حاضرنشد،محمدی ديگر کا سه صبرش پرشد و با نگاه حسرت بار به صندلي خالي حسيني نگاه كرد و بعد تنها کاری که از دستش می آمد به کارگزینی زنگ زد تا ببینید حسینی مرخصی گرفته یا نه .مسئول کارگزینی گفت:همسرش تلفنی مرخصی گرفته انگارمریض است ،بعد از ظهرمحمدی با مقداری میوه به ملاقات حسینی رفت،حسینی روی تخت خوابیده بود،رنگ رخش زعفرانی شده وموهایش پژمرده بود،محمدی با مشاهده وضع دوست صمیمیش بغض گلویش را فشرد اما به روی خود نیاورد با یک لبخند ظاهری گفت:چیه جعفر مثل بچه ننه ها گرفتی خوابیدی بلند شوبابا تو که چیزیت نیست،حسینی آهی کشید و با یک لبخند زورکی دوستش را به نشستن دعوت کرد آقای محمدی به داروهای درستش نگاهی کرد ودید که فقط قرص اعصاب وآرامبخش براش تجویزکرده اند ،دراین لحظه همسرحسینی با یک سینی چای ومیوه وارد شد وباآقای محمدی احوال پرسی کرد واطاق را ترک کرد،محمدی بعد از صرف چای با یک قیافه ی جدی خطاب به حسیني گفت:ببین ، جعفرچند روز است که این پاو اون پا می کنم تا چیزی را برایت بگویم راستش رویم نمی شد ولی حالا اگراجازه بدهی می خواهم چند کلمه با تو حرف بزنم ،حسین گفت:بهروز چه می خوای بگویی من دیگرقافيه را باخته ام،امیدی به زندگی ندارم ،شبها کابوس می بینم،وقتی که چشمانم را روی هم می گذارم می بینم که امیرتصادف کرده با وحشت از خواب می پرم،دیگرنمی دانم چه خاکی به سرم بکنم،محمدی گفت:آخرچه اتفاق افتاده است چرا توکه دربین همکاران به سرزندگی وشادی ضرب المثل بودی یک مرتبه به این وضع افتادی حتما دلیلی دارد دیگر،اما دلیلش را کتمان می کنی،این برای من یک مسئله شده است،اگراجازه بدهی با یک روان پزشک مشورت بکنم،چند روز است که توی این فکرهستم شاید پزشک راه حلی پیش پایمان گذاشت،حسینی آه سردی از نهادش کشید وگفت:بهروزنیاز به روان پزشک نیست من خودم می دانم چه مرگم هست،محمدی با کمی عصبانیت بطوری که صدایش به گوش همسرحسینی رسید،پرسید آخرچه مرگت است چرا یک مرتبه به این حال وروزافتادی،حسینی تا خواست لب بگشاید تلفن همراهش زنگ زد ، چشم حسینی وقتی به شماره روی صفحه نمایش گوشی افتاد رنگ اش پرید،با دستان لرزان گوشی را روشن کرد وگفت:تویی پسرم،حسینی صدای امیررا زد به بلندگوتا دوستش هم بشنود،امیرگفت:چی شده بابا ،بالاخره تصمیم گرفتی یا نه ،حسینی :پسرم هزار بار به توگفتم توکه ماشین دراختیارت هست،دیگرنیازی به موتورنداری،به خدا به خاطرپولش نیست من نمی خوام تنها پسرم رااز دست بدهم ،صدای پرخاشگونه ی امیربلند شد :بابا بازم شروع کردی به خدااگرموتورنخری به خانه نخواهم آمد،این دیگرآخرین سخنم است ،پدر:امیرجان روزی نیست که چند تا جسد روی دستمان باد نکند بخدا همه آنها هم مثل توجوان هستند،تو الان درسنی هستی که ترس واحتیاط برایت معنی ندارد،من مطمئن هستم اگرموتوربخری بلایی به سرت خواهد آمد،آن موقع من ومامان دیگرنیستیم آخرچرا نمی فهمی،امیربا حالت تهدید وقهرگفت:بابا من آخرین حرفم رازدم یا موتوریا به خانه نخواهم آمد،درس هم نخواهم خواند،اگربمیرم هم باید موتوربخری،من دیگرحرفی ندارم بعد گوشی را قطع کرد،بعد از تمام شدن مکالمه حسینی خطاب به دوستش گفت:بهروز دیدی چه مرگم هست ،امیردوماه است که پایش را توی یک کفش کرده میگوید باید موتورسیکلت پرشی برایش بخرم،ماهم همین یک پسرراداریم اگرخدائی ناکرده بلایی به سرش بیاید من دیگرداغون میشوم،بچه هایم سرگردان می شوند،بعد مثل بچه زد زیرگریه.هق هق گریه هایش به گوش پری خانم همسرش نیزرسید،محمدی گفت:جعفراگراجازه بدهی من با امیرصحبت کنم،حسینی گفت:بهروزدائیش چقدرصحبت كرده اصلا گوشش بدهکار نیست ،انگار اجل بالای سرپسر بیچاره ام به پرواز درآمده تا اورا از ما نگیرد آرام نخواهد گرفت،محمدی گفت:جعفرشما بیش ازحدواندازه به امیروابسته شده اید،فکرمیکنید اگر خدایی ناکرده بلایی به سرامیر بیاید،دیگردنیا خراب خواهد شد،این وابستگی شدید الان یک افسرسرزنده وورزشکارووظیفه شناس راازاین روبه آنروکرده وهنوزهیچ اتفاقی نیفتاده شمارا بستری کرده است اگروضع به همین منوال ادامه پیدا کند،من فکرمیکنم توباید غزل خداحافظی را بازندگی بخوان بابا جان توبعدازامیربچه های دیگری هم داری.زن داری آنها به وجود تو نیازدارند مگرچه گناهی کرده اند که باید چوب لجبازی یک پسرسربه هوارا بخورند ،حالا که خودش این جوری می خواهد به درک یک موتوربرایش بخر،ولی با او شرط کن بگو هراتفاقی بیفتد مسئولش خودت هستی ،دراین حال پری خانم وارد اطاق شد،وخطاب به محمدی گفت:آقای محمدی به خدا تقصیرخود جعفراست ،همیشه خدا دنبال مسابقه اتومبیل رانی یا موتورسواری کانالهای تلویزیون را زیررومیکند اگرتاصبح مسابقه موتورسواری بدهند پای تلویزیون می نشیند ،بعد بلند شدو رفت بیرون دقایقی بعد با چهار پنج تا برگشت وبه آقای محمدی نشان داد وگفت ببین آقای محمدی همه اینها
سي دی های مسابقات موتور وماشین هست آنقدرپیش امیرازموتوروازهیجان سرعت موتورصحبت کرد بالاخره آنهم جوان است به ذهنش افتاد فکرمیکند موتوریک ایده ال است هرچقدرگفتم بابا پیش امیرهیجان خودت را نسبت به موتورنشان نده ،به خرجش نرفت که هیچ بلکه مرا مسخره کرد،وگفت توزنی واین جورچیزها را نمی فهمی،نمی دانی سرعت چه هیجانی دارد آن هم با موتورپرشی ،الان دوماه است که زندگی ما شده موتور،به خدا دیگرنمی دانم چه کارکنم ،کجا بروم .بقول یک ضرب المثل معروف که میگوید:خودکرده را تدبيرنیست حالا خودش این آتش را دردل پسرم روشن کرده وخودش هم باید خاموش كرد به خدا اگر یک مو از سرش کم بشود این خانه را به آتش می کشم آقای محمدی او جوان است وبه این چیزها فکرنمی کند ازخطرنمی ترسد،الان که نباید بفکرچاره می افتاد،شعله را وقتی که هنوزقد نکشیده باید خاموش كرد زمانی که همه جارا فرا گرفته است هی گفتم جعفربس كنن جعفرآتش اشتیاق را دردل این جوان بیچاره روشن نکن،بعدا دچارمشکل می شوی،نه تنها گوش نکرد،بلکه با تمسخرمرانفهم حساب کرد،حالا بفرما،ببین نفهم من هستم یا او،آقای حسینی که رنگ رخش پریده بود،دستی به موهای ژولیده اش کشید وگفت:خانم اگرعلاقه من به موتوردردل پسرت آتش اشتیاق را روشن کرده است چرا علاقه ام به ورزش وبه کوهنوردی این آتش را روشن نکرده علاقه ،علاقه است دیگر،درست است که من به موتوروبه هیجان آن علاقمند هستم درعوض به چیزهای دیگرهم علاقمند هستم که پسرت ذره ای به آنها علاقه ندارد،چقدراصرار کرده ام که بابا روزهای تعطیل بیا باهم به کوه برویم ویا صبح زود بلند شو باهم ورزش کنیم ولی به خرجش نرفته که نرفته فقط از بین این همه علایق به موتور چسبیده است ،پری خانم گفت:جعفر تو هیچگاه اشتباه خودرا به گردن نگرفتی،وهمیشه سعی کردی به نوعی توجیه کنی،مگرتونبودی پرش با موتوررا به امیریاد می دادی ومی گفتی موتورسوار باید نترسه،دل قرص،وچشمان تیزی داشته باشد،خودت حال وروز بهتراز پسرت نداری،یادت رفته چقدردرکوچه ما ویراژمی دادی وسروصدای موتورت همه همسایگان رازله کرده بود،هروقت پدریا مادرم می گفتند بابا این پسرکیه این قدرتوی این کوچه مانورمیدهد از ترسم اطاق را ترک می کردم حالا چی شده،این قدردم ازعقل واخلاق می زنی،خوب این هم میوه همان درخت است،پسرتو است وازتوارث برده،هیچ یادم نمی رود یک روز هنوز به خواستگاریم نیامده بودی اما مادرت می دانست که مرغ دل تودرهوای ما پرگشوده است به من زنگ زد وبا صدای لرزانی گفت:دخترم من مادرجعفرهستم ازتو میخواهم به جعفربگویی دست از این قهرمان بازیهایش بردارد من هم گفتم آخرخانم من که چیزی نشده نمی توانم به پسرتو تکلیف تعیین کنم خودش بهترازهرکسی صلاح خودرا میداند،جعفرتوهم تنها پسرخانواده ات بودی دهها برابر شکنجه امیررا به سر خانواده ات آوردی حالا دست طبیعت این بلا را به سرخودت آورده است اما پدرتومردبود،مثل تو پفکی نبود،که با یک درخواست به تخت خواب بیفتد تومگرمردنیستی،لااقل از پدرت یاد بگیر،جعفرگفت:خانم درست است که من به موتورعلاقه داشتم وبقول شما ویراژ می دادم ،می پریدم ،مسابقه میدادم .الان وضع فرق کرده است اولا من گواهی نامه دارم،واصول رارعایت می کردم ،ولی شاه پسرتوگواهی نامه ندارد،تازه آن موقع هرکس وناکسی موتورنداشت،موتوروموتورسواری ارزش داشت،اصول داشت،ولی حالا دست هرالف بچه ای یک دستگاه موتور افتاده صبح تا شام کارشان شده ولگردی وبعد از یک ماه هم بلایی بسرشان می آید وخلاص ،من ازاین می ترسم وگرنه چه اشکالی دارد که پسرم موتورداشته باشد،آقای محمدی که تا آن موقع سکوت کرده بود،خطاب به حسینی گفت:جعفرآقا برای اینکه حرفی برای گفتن داشته باشی به امیربگوهروقت گواهی نامه ات را گرفتی موتوربرایت خواهم خرید،اگرقبول کرد که هیچ تا گرفتن گواهی نامه یکی دوسال باید صبرکند،تا هم به سن قانونی برسد وهم خوب موتوررا یاد بگیرد واگر قبول نکرد چاره ای نیست یک دستگاه موتوربرایش بخروخودت راازاین مهلکه نجات بده دیگر،حسینی گفت:بهروز یکبارامیرموتوردوستش را سوارشده بود،چنان با سرعت وحشتناکی ازجلوماردشد بخدا می گفتم اصلا دیگرزنده برنمی گردد ،اگرموتوربه دستش بیفتد یک ماه دوام نمی آورد آخرمن کجا سرعت می رفتم وبا عزرائيل پاسوربازی میکردم.
شب از نیمه گذشته بود،چراغهای خانه حسینی همچنان روشن بود وزیرنورچراغها چشمان منتظرپدرومادروخواهران به راه بود،زهرنگرانی اعصاب همه را متشنج کرده بود وبا چشمان سرخ شده انتظار می کشیدند نمی دانستند چه کار کنند به همه جا زنگ زده بود ولی از امیرخبری نبود که نبود ،حسینی دستانش رابه هم می سایید شعله های نگرانی دلش راآب می کرد ،به همه بیمارستانها ،کلانتریها ،خانه های فامیلها وآشنایان زنگ زده بودند ،پری خانم پنهانی اشک می ریخت ،دختران،درس ومشق را رها کرده بودند آخرالامرپری خانم با چشمان گریان گفت :جعفرتورا خدا به این بازی خاتمه بده من دیگرتحمل این همه جروبحث راندارم،حالا که این موتوراین قدردرزندگی امیرنقش دارد یکی بخر،تا ببینیم چه بلایی بسرما خواهد آمد،حسین داشت لباس می پوشید تا به دنبال امیربرود ،دراین حال دخترکوچکترش نسرین با عجله آمد وگفت:مامان ،مامان ،داداش امیرروپشت بام گرفته خوابیده همگی به طرف پشت بام رفتند وامیررا به پائین آوردند،جعفر پسرش را به اطاق خودبرد وگفت:پسرم،من چندروزاست که به خاطراین درخواست تو من مریض شده ام حتی امروزنتوانستم سرکاربروم ،شبها تا چشم روی هم می گذارم زود ازخواب می پرم،می بینم که خدایی ناکرده توتصادف کرده ای ،خوب حالا که توخودت می خواهی من یه دستگاه موتوربرایت می خرم،اما پسرم مطمئن باش با وضعی که پیش آمده وتجربیاتی کاریی که دارم ،این موتوربلای جان توخواهد بود؛ازمن گفتن ،بعدا هراتفاقی که رخ بدهد مسئولش خودت هستی ،امیرگفت:بابا شما خیال می کنید من بچه هستم همه دوستانم موتوردارند چرا اتفاقی برایشان نمی افتد ،شما بیش از حد مساله را بزرگ میکنید ،شما بخرید من مسئولیت عواقب آن را به عهده می گیرم،حسینی با صدای التماس آمیزگفت:امیر،پسرم تو تنها پسرخانواده ات هستی ما بیش ازحد به تو وابسته هستیم ،به خدا اگراتفاقی خدایی ناکرده برای تو بیفتد ،زندگی ما فلج میشود،به مادرت خواهرانت وبه من فکرکن ازخرشیطان بیا پایین وازاین درخواست صرفنظرکن ،به خدا دلم گواهی بد میدهد ،به من رحم کن،هرچه می خوای برایت می خرم،بجزموتور،امیرگفت:بابا باز شروع کردی ،من موتورمی خواهم فقط موتور،حسینی سکوت کردوبه یک گوشه ای زل زد،حالت چشمانش نشان ازیک طوفان درونی داشت ،چند دقیقه سکوت سنگین جعفر،امیررا کلافه کرد،با صدای فریاد مانندی پرسید چی شد بابا می خری یا نه،حسینی انگارازیک خواب سنگین بیدارشده باشد بخودآمد ،نگاه حسرتباری به چهره امیرانداخت حالت نگاهش امیررا وحشت زده کرد،مدت چند دقیقه به چهره وچشمان امیرزل زد،تا اینکه امیر با کمی دلهره گفت:بابا چی شده،چرا این جوری نگاهم میکنی ،حسینی یک مرتبه درمیان هق هق گریه پسرش را درآغوش کشیدواورا سخت به سینه وقلبش فشرد بطوری که حال امیرهم کمی منقلب شد،بعد با چشمان گریان گفت:فردا می خرم،فردا می خرم،بعد سرش را کشید زیرپتووخوابید صبح با کمال تعجب دیدند که نصف موهای سرحسینی یک شبه سفید شده است ،بدون اینکه با کسی حرفی بزند صبحانه راخورد رفت ومرخصی گرفت.سرظهریک ماشین باری جلودرخانه شان ایستاد،آقای حسینی یک دستگاه موتورپرشی ویک عدد تابوت خریده بود
نظرات شما عزیزان:
nadia77
ساعت16:39---8 بهمن 1391
سلام خیللی ممنون از وبلاگت عالی بود خیلی خیلی
به وب منم سر بزن و بگو با چه اسمی لینکت کنم