شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
دم طلائي
روزي روزگاري در دل يك جنگل سرسبز كه در زيبايي بهشت را ياد آور مي شد شغال زردي با چهار توله شاد و شنگول خود زندگي مي كرد، لانه شغال زرد در يك مكان بسيار زيبا و باصفا قرار داشت. موقعيت لانه شغال طوري بود كه هيچگونه خطري تهديدشان نمي كرد، از كنار لانه جوي آبي به زلالي باران بهاري جاري بود و كمي آنطرف تر به يك بركه مي ريخت اين بركه آب محل زندگي ماهيان لذيذي بود و علاوه بر آن انواع پرندگان مهاجر گاه و بي گاه سري به آنجا مي زدند و گاهي اردك هاي وحشي در كناره هاي بركه لاي جگن ها و علف ها تخم گذاري مي كردند، آبا و اجداد شغال زرد همه در آن لانه زندگي كرده و توله هايشان را بزرگ كرده بودند، شغال زرد دو پسر و دو دختر داشت. اسم پسرها يكي آزاد و ديگري زرداد بود و اسم دخترها يكي پَرَن و ديگري چَرَن بود، آنها در كنار همديگر روزگار خوشي را سپري مي كردند، گاهي صبح از لانه بيرون مي زدند و همراه مادرشان تا عصر در جنگل مي گشتند و بازي مي كردند و شغالها هم مثل ساير حيوانات شكاري مثل ببر و پلنگ گوشت خوار هستند و از راه شكار زندگي شان مي چرخد به همين خاطر هر وقت كه در جنگل مي گشتند شغال زرد آداب و رسوم زندگي در جنگل و راه و رسم شكار كردن را به توله هايش مي آموخت معمولاً شغال ها حيوانات ترسو هستند به همين خاطر حيوانات كوچكتر و بي خطرتر مثل خرگوش و يا موش خرما را شكار مي كردند و هر وقت نمي توانستند شكار كنند از مانده شكار شير و ببر و پلنگ شكم خودشان را سير مي كردند، و يا از ميوه هاي جنگل مي خوردند جنگل سرسبز و خرم و بزرگ پر بود از انواع درختان ميوه، شغال زرد به انگور سياه خيلي علاقه داشت، در گوشه جنگل يك تاكستان خود رو بود كه انگورهاي سياه درشت و شيرين چشمها را خيره مي كرد. شغال زرد هر موقع شكار به تورش نمي خورد خود را به تاكستان مي رساند و شكمش را از عزا در مي آورد، شغال زرد در ته لانه اش انجير و انگور سياه را جمع آوري كرده و درجلو نور آفتاب آنها را خشك مي كرد و در همان انباري نقلي ذخيره مي كرد و در زمستان هاي خيلي سردكه اكثر حيوانات جنگل اسيرگرسنگي مي شدند شغال و توله هايش با آنها سدجوع مي كردند. از قضا در يك شب سرد زمستاني در حاليكه شغال زرد مشغول خوردن انگور سياه خشك شده بود در بيرون صداي ناله اي شنيد حس كنجكاوي باعث شد شغال زرد از لانه اش سري به بيرون بزند اول متوجه خبري نشد بعد در دل تاريكي صداي ناله اي را شنيدكه انگار حيواني دچار مصيبتي شده است،شغال آهسته با قدم هاي نرم و با احتياط به آن طرفي كه ناله مي آمد رفت،گاهي مي رفت و زماني خود را پشت درختان قايم مي كرد تا اينكه در كنار بركه متوجه شد كه يك روباه دم طلائي از شدت گرسنگي خواسته بود از بركه ماهي بگيرد ولي پايش ليز خورده در آن هواي سرد به درون آب بركه افتاده و به زحمت خود را بيرون كشيده بود علاوه بردردگرسنگي درد سرما هم اضافه شده بود و ازشدت سرما داشت مي لرزيد، شغال زرد از روي حس كمك به درماندگان پيش رفت و سلام كرد، روباه دم طلائي با ديدن شغال زرد برقي در چشمانش درخشيد و ناله ضعفي كرد و مرد، شغال زرد پريد تا بلكه بتواند كاري انجام بدهد ولي نتوانست كاري انجام بدهد، كمي فكر كرد بعد بسرعت خودش را به لانه اش رساند و همراه پسرانش كه پائيزآن سال متولد شده بودند، و هنوز خيلي كوچك بودند برگشت و دم طلائي را با زحمت و كشان كشان به لانه شان بردند،در ته لانه شان تختخواب راحت و گرم و نرمي از برگ هاي درخت انجير و شاه توت درست كرده بودند دم طلائي را آنجا خواباندند، دم طلائي هم زير چشمي همه چيز را مي پاييد ولي چنان با مهارت نقش مرده را بازي مي كرد كه انگار واقعاً مرده است، شغال در لانه اش را بست و با مقداري پشم شتر دو كوهان اطراف دم طلائي را پوشاند تا تنش گرم شود، دم طلائي كه خيلي گرسنه بود و دل توي دلش نبود بوي لذت بخش ميوه هاي خشك شده مخصوصاً گوشت خرگوش كه تازه شغال زرد شكار كرده بود اشتهاي دم طلائي را بيش از پيش تحريك مي كرد، پيش خود فكر كرد چه نقشه اي بكشد تا شكمي از عزا در بياورد در نتيجه به اين فكر رسيد كه يواش يواش ناله كند و هزيان بگويد، با اين تصميم شروع كرد به آهستگي ناله كردن، شغال و بچه هايش خوشحال شدندكه هنوز دم طلائي نمرده و زنده است، روباه حيله گر در ميان ناله هاي خود يواش يواش مي گفت: آخ، آخ شكمم مُردم از گشنگي، آخ مُردم، شغال وقتي اين حرف را شنيد فوراً رفت سراغ گوشت خرگوش و يكي از ران هاي آن را آورد و به دهان دم طلائي گرفت روباه با عجله ران خرگوش را قاپيد و خورد و باز شروع كرد به ناله كردن، آخ، مُردم، آخ شكمم شغال رفت ران ديگر خرگوش را آورد و به دم طلائي داد. روباه آن را هم خورد، كم كم حرارت مطبوع و لذت بخش و جاي نرم و راحت دم طلائي را به آغوش يك خواب روح بخش انداخت شغال و بچه هايش نيز در گوشه اي گرفتند و خوابيدند، صبح همگي از خواب بيدار شدند دم طلائي وقتي چشم باز كرد ابتدا به همه جا نگاهي انداخت و بعد رو به شغال كرد و گفت: سلام دوست عزيز اين طور كه معلوم است شما مرا نجات داده ايد، شغال زرد گفت: اگر كمي دير رسيده بودم الان زنده نبودي، دم طلائي قيافه حق شناسي به خود گرفت و از آنها تشكر كرد و گفت حالا كه شما جان مرا نجات داده ايد، من هم بعد از صبحانه راز مهمي را با شما در ميان خواهم گذاشت، رازي كه زندگاني شما را تغيير خواهد داد، توله ها وقتي اين سخن را از دم طلائي شنيدند فرياد شادي كشيدند و همديگر را گاز گرفتند، شغال زرد باقي مانده خرگوش را به عنوان صبحانه آورد و به دم طلائي داد، خودشان فقط انگور خشك شده با انجير خوردند، بعد از تمام شدن صبحانه توله ها به چشمان دم طلائي زل زده و گوشهايشان را تيز كردند تا راز بزرگ را از زبان او بشنوند، دم طلائي مقدمه چيني مي كرد و به راز بزرگ اشاره نمي كرد، توله ها در آتش اشتياق آن راز مي سوختند، آخر سر يكي از دخترها گفت: دم طلائي پس كي مي خواهي آن راز بزرگ را بگويي: دم طلائي علاقه شديد توله ها را نسبت به راز مي ديد و به اين خاطر حسابي لفتش مي داد تا كاملاً آنها را مجذوب كند، دم طلائي بالاخره بعد از پريدن از اين شاخه به آن شاخه رسيد به اصل مطلب و گفت: پدربزرگ من وزير دربار بود و تمام اسرار حكومتي روباه قهوه اي در اختيار پدربزرگم بود در خزانه روباه قهوه اي كه پادشاه همه روباه هاي جهان بود يك طلسمي وجود داشت اگر هر حيواني آن طلسم را همراه خود داشت تمام آرزوهايش برآورده مي شد، در جنگي كه ميان روباهان و گرگ هاي خاكستري روي داد، قصر روباه قهوه اي بوسيله گرگ هاي خاكستري غارت شد اما پدربزرگم كه يك روباه باهوش و چابكي بود توانست آن طلسم را نجات دهد سالها بودكه آن طلسم در خانواده ما بود تا اينكه مار بسيار بزرگي با پدربزرگم سر همان طلسم جنگ مي كند و پدربزرگم را خفه كرده طلسم را مي ربايد، الان سالهاي سال است كه من به دنبال آن طلسم هستم ولي به تنهايي از عهده اش نمي آيم اگر شماها كمك كنيد به كمك هم آن طلسم را از دست آن مار بزرگ درآوريم آنوقت تمام آرزوهايمان برآورده شده و زندگي بسيار شاد و لذت بخشي را خواهيم داشت، آزاد كه با دهان باز و با حيرت و تعجب به سخنان دم طلائي گوش مي داد، با عجله پرسيد: دم طلائي ا لان آن مار بزرگ كجاست؟ روباه حيله گر كه گويا منتظر چنين سؤالي بود، با يك قيافه جدي و حق به جانب گفت: اين مار بزرگ در كوه هاي قره قشون زندگي مي كند، هر سال فقط يك بار در فصل بهار آن هم در ماه دوم بهار از لانه خودش خارج مي شود و بعد از سه شبانه روز گردش در اطراف آن كوه ها به لانه اش بر مي گردد، ما بايد در اين سه روز خودمان را به آنجا برسانيم يك نفر در بالاي تپه و يك نفر در پائين دو نفر هم در چپ و راست كشيك بدهد و بعد من و شغال زرد هم زود مي رويم سراغ طلسم، من جايش را مي دانم فقط يك نيم روز وقت لازم داريم كه آنجا را سوراخ كنيم، تا دستمان به طلسم برسد، پرن پرسيد تا بهار چند روز مانده دم طلائي روباه فكري كرد و گفت الان اسفند ماه است تقريباً نزديك به دو ماه مانده است، اگر آن طلسم را به چنگ بياوريم ديگر ازرنج و عذاب زندگي نجات پيدا مي كنيم من ساليان سال است كه حيوانات مورد اعتمادي مانند شما پيدا نكرده ام تا اين مطلب مهم را با او در ميان بگذارم زيرا مي ترسم نقشه بكشند و از دستم خارج كنند،آنها مشغول صحبت بودند، شغال زرد با شك و دو دلي ناظر اين گفتگو بود ولي هنوز سخني نگفته بود، در اين حال چرن پرسيد عمو خانه تو كجاست؟ روباه با يك حالت ترحم آميز آهنگ صدايش را تغيير كرد و گفت،خانه مرا سيل برده و ديگر نمي توانم آنجا زندگي كنم الان چند ماه است كه تنها و سرگردان در اين جنگل مي گردم تا اينكه شما حيوانات مهربان را پيدا كردم،خيلي خوشحال هستم به جمع شماها پيوستم،در اين حال توله ها گفتند عمو، لطفاً تا آن موقع پيش ما بمانيد، اينجا براي همه مان جا هست، خواهش مي كنيم پيش ما بمانيد وقتي شغال زرد اين درخواست نامعقول توله هايش را شنيد، از خشم دندان هايش را به هم فشرد و نگاه غضب آلودي به آنها انداخت ولي آنها متوجه نشدند، روباه هم همين را مي خواست، تا زمستان سخت را بدون دردسر به سر ببرد، روباه با شادي پذيرفت تا در كنار آنها بماند و وقتي كه بهار آمد بروند آن طلسم خوشبختي را به چنگ بياورند، شغال زرد مي دانست كه اين نقشه است، ولي نمي توانست آن را ظاهر كند، شغال زرد ديد كه غذايي براي خوردن نمانده، ميوه هاي خشك شده هم شكمشان را سير نمي كند، خطاب به روباه و بچه هايش گفت: شما در لانه باشيد من بروم بلكه شكاري براي ناهار و شام پيدا بكنم، شغال زرد در حاليكه خشم در چهره اش نمايان بود لانه را به قصد شكار ترك كرد شغال آن روز دل و دماغ شكار نداشت، با خودش حرف مي زد و به فكر چاره بود تا روباه حيله گر را از لانه اش بيرون كند،از اين طرف دم طلائي وقتي صحنه را خالي يافت، توجه توله ها را به خودش جمع كرد و گفت: بچه ها چون شما جان مرا نجات داده ايد من هم در عوض مي خواهم به شما خدمتي بكنم: توله ها از شادي به سر و كول هم مي پريدند و همديگر را هل مي دادند، دم طلائي گفت در چهار گوشه اين جنگل بزرگ چهار تا دوست صميمي دارم كه هر كدام آنها نگهبان درخت خوشبختي هستند و هر كس از ميوه آن درختان بخورد عمرش چند برابر شده و خوشبخت خواهد شد من مي خواهم شما را به دوستانم معرفي كنم تا شما از ميوه آن درختان بخوريد تا عمرتان دراز شده و هميشه تندرست باشيد، توله ها شادي كنان از سر و كول هم بالا مي رفتند و به دست و صورت روباه دم طلائي بوسه مي زدند، و با عجله اصرار مي كردند كه يالله، عمو زود باش ما را بفرست برويم آنجا دم طلائي از اينكه نقشه اش گرفته بود قند توي دلش آب مي شد، به هر يك از توله ها گفت وقتي به آخر جنگل رسيديد آنجا يك زوزه بكشيد چند دقيقه صبر كنيد اگر دوستانم آمدند كه هيچ و اگر نيامدند بار ديگر زوزه بكشيد. دوستم وقتي زوزه را بشنود به طرف شما مي آيد، آن وقت شما به جلو رفته اول سلام كنيد و بعد بگوييد: ما فرستاده ي دم طلائي هستيم و آمديم از ميوه درخت خوشبختي بخوريم آن وقت او شما را به پاي همان درخت برده و از ميوه آن به شما مي دهد در ميان توله ها عقل آزاد مختصر كار مي كرد به همين خاطر پرسيد، عمو الان كه زمستان است، در اين سرما ميوه در درخت نمي ماند،دم طلائي از اينكه نقشه اش داشت لو مي رفت يك مرتبه جا خورد ولي به روي خودش نياورد. بلكه بلافاصله گفت: نه، نه، همچنان كه مادر شما ميوه ها را خشك كرده، آنها هم ميوه هاي درخت خوشبختي را در تابستان خشك كرده و در پاي همان درخت انبار كرده اند، ديگر از توله ها هيچكدام كنجكاوي نكردند بلكه از شادي رسيدن به ميوه درخت خوشبختي در پوست خود نمي گنجيدند، دم طلائي سعي كرد تا برگشتن مادرشان آنها را روانه كام مرگ كند به همين خاطر گفت: بچه ها عجله كنيد تا ظهر نشده به آنجا برسيد، او مي دانست اگر توله ها بدون اجازه و خبر داشتن مادرشان به تنهايي از لانه شان دور شوند در آن سرماي سخت دچار انواع خطرها خواهند شد، اما توله ها فريب روباه حيله گر را خورده بودند و به جز ميوه درخت خوشبختي به چيز ديگري فكر نمي كردند وقتي مي خواست توله ها را روانه كند به آنها گفت ببينيد از اين راز نبايد حتي مادرتان هم خبردار بشود آن وقت دستتان به ميوه نخواهد رسيد، اگر از شما پرسيدند كجا مي رويد بگوييد دنبال مادرمان مي رويم و اگر مادرتان ديد و پرسيد كجا مي رويد بگوييد براي گردش مي رويم،خلاصه نبايد كسي بويي ببرد، خوب حالا هر كدامتان يك سمت جنگل را در پيش بگيريد و زودتر خودتان را به ميوه خوشبختي برسانيد، آنها دوان، دوان يكي به غرب، يكي به شرق، ديگري به شمال و آخري هم به جنوب رهسپار شدند نزديكي هاي ظهر شغال زرد با يك خرگوش چاق و چله در حال خسته و كوفته برگشت،وقتي واردلانه شد ديدكه بچه هايش نيست،با عجله خرگوش را به گوشه اي گذاشت و از روباه پرسيد، پس بچه ها كجا هستند روباه كه خودش را به خواب زده بود چشم باز كرد و چنان نشان داد كه از همه جا و همه چيز بي خبر است گفت نمي دانم من خوابيده بودم، صبح براي بازي از لانه بيرون رفتند و ديگر خبر ندارم كجا رفته اند، شغال بيچاره هنوز از راه نرسيده برگشت و خود را به دل جنگل زد و اين طرف و آن طرف مي دويد و زوزه مي كشيد، روباه هم از اين فرصت استفاده كرد، رفت سراغ خرگوش و حسابي خورد و سير شد و باز گرفت و خوابيد، زرداد كه از سرما كرخت شده و حسابي ترسيده بود خودش را در زير يك بوته پنهان كرده بود و وقتي زوزه مادرش را شنيد ترسش ريخت و بدنش گرم شد، از زير بوته درآمد و به طرف مادرش دويدن گرفت شغال زرد تا چشمش به يكي از توله هايش افتاد خود را به روي او انداخت و او را در بغل خود فشرد، و سر و رويش را بوسيد و با نگراني پرسيد: بقيه كجا هستند چرا از لانه بيرون آمديد، مگر به شما نگفته بودم به تنهايي حق نداريد از لانه بيرون بياييد: زرداد با وحشت گفت: مادر الان به سر آنها چي آمده: شغال بر خود لرزيد و گفت تو مي داني كجا رفته اند، زرداد به سه طرف نگاه كرد، مادرش فوراً فهميد و شروع كرد به دويدن توله هم پا به پاي مادرش شروع به دويدن كرد بعد از نيم ساعت دويدن آزاد را ديدند كه با يك راسو بازي مي كند با ديدن مادرش آن را رها كرد و به طرف مادرش آمد، مادر او را هم بوسيد بعد گفت:آخر شما را چه شده است كه بدون اطلاع من به تنهايي ازلانه بيرون آمده ايد، آزاد نگاه معني داري به برادرش انداخت و چيزي نگفت بعد هر سه شروع به دويدن كردند بعد از مدتي از دور صداي ناله پرند را شنيدند با عجله خود را به آنجا رساندند ديدند پرن درون يك چاله افتاده و نمي تواند بيرون بيايد شغال زرد دمش را مانند طناب به درون چاله انداخت پرن با دندانش نك دم مادرش را گرفت و از چاله بيرون آمد حالا مانده بود چرن هر چه قدر دنبالش گشتند او را نيافتند تا اينكه نااميد شدند غروب بود و شغال زرد تشنه و گرسنه به دنبال توله هايش بود سه تايش را پيدا كرده بود ولي از يكي خبر نبود پس دلهره همه شان را فرا گرفته بود، توله ها دور از چشم مادرشان به همديگر نگاه مي كردند ولي چيزي نمي گفتند هوا داشت تاريك مي شد ولي شغال زرد و سه توله اش غمگين و افسرده در حالي كه از خستگي توان حركت نداشتند يواش يواش به طرف لانه شان برگشتند وقتي از كنار بركه آب رد مي شدند يك مرتبه چرن درون بركه را نشان داد و با فرياد گفت مادر، مادر چرن درون آب است واي خداي من فكر مي كنم غرق شده شغال زرد في الفور خودش را در آن سرماي جانفرسا به درون آب انداخت شنا كنان رفت چرن را كه در كنار يك قطعه يخ بي حركت مانده بود به دندان گرفت و بيرون آورد . اما تلاششان به جاي نرسيد زيرا چرن غرق شده بود ، مادرش زوزه بلندي از ته دل كشيد و شروع كرد به گريه كردن ، توله ها سرشان را پايين انداخته بودند و از اينكه بدون اجازه مادر شان لانه را ترك كرده بودند خودشان را مزمت مي كردند ، با اين حال به لانه برگشتند دم طلايي در بستر گرم و نرم با شكم سير خوابيده بود با ديدن آن ها از جا پريد و گفت : شما كجا بوديد من از نگراني داشتم مي مردم خيلي خوشحال هستم كه برگشتيد ، وقتي ديد يكي از توله ها نيست پرسيد : پس چرن كو ؟ شغال زرد با ناله و صداي لرزان گفت توي بركه آب غرق شد .
دم طلايي زوزه اي كشيد و سرش را چند بار به ديوار لانه زد و بعد گريه كرد توله ها نگاه تعجب آميزي بهم انداختند . شغال زرد خيلي گرسنه بود . به جايي كه خرگوش را گذاشته بود نگاه كرد ولي آنجا نبود .
به دم طلايي گفت : پس خرگوش چه شده است ، روباه گفت : بعد از رفتن تو من هم نگران توله ها شدم و از لانه بيرون زدم شايد كاري بكنم موقع برگشتن ديدم خرگوش نيست ، فكر مي كنم شغال همسايه آن را ربوده باشد ؛ چون چند بار در اطراف لانه او را ديدم . شغال زرد چيزي نگفت مقداري انجير خشك خوردند و بعد به خواب رفتند ، اما دم طلايي خودش را بخواب زده بود و در اين فكر بود كه چگونه و با چه نقشه اي لانه به اين خوبي را تصرف كند و به روي دستان شغال زرد آب پاكي را بريزد و خود صاحب اين لانه كه انباري هم دارد بشود ، صبح زود شغال زرد بيدار شد شكمش از گرسنگي قار و قور مي كرد . از طرفي آن شب برف سنگين هم باريده بود ، شغال نمي دانست چه كار كند ؟
پيش خود مي گفت : اي كاش اين روباه لعنتي را نجات نمي دادم تا اين گونه بلاي جانم بشود ، يواشكي نگاهي انداخت ديد كه دم طلاي و توله ها در خواب هستند آهسته از لانه بيرون رفت تا شكاري دست و پا كند . مي دانست كه بچه هايش هم گرسنه هستند ، او به دنبال شكار در دل جنگل گم شد .
از اين طرف دم طلايي و توله ها بيدار شدند و ديدند كه شغال زرد نيست ، فهميد ند كه بدنبال شكار رفته است ، دم طلايي اين فرصت را غنيمت شمرد ، باز وسوسه توله ها را شروع كرد و هي از درخت خوشبختي صحبت كرد و گفت اگر بهار برسد همگي به جنگ مار بزرگ مي ريم و طلسم خوشبختي را از چنگش بيرون مي آوريم آن وقت تا پايان عمر خوشبخت زندگي مي كنيم . دم طلايي پيش خود مي گفت ؛ تا آن زمان نقشه اي مي كشم و اين شغال زرد و بچه هايش را از لانه بيرون مي كنم و خودم اينجا زندگي مي كنم . شغال زرد در ميان برف سنگين بزحمت راه ميرفت تا اينكه از دور ديد دو تا شير قوي هيكل يك گوزن را شكار كرده و دارند مي خورند ؛ شغال خزيده خزيده بصورت سينه خيز به آن ها نزديك شد و خود را زير يك درخت نارون قائم كرد . يكي دو ساعت منتظر ماند . تا شير ها سير شدند بعد از دقايقي آنجا را ترك كردند ، شغال في الفور خود را بالاي سر باقي مانه گوزن رساند ؛ ابتدا يك شكم سير از گوشت گوزن خورد و بعد يك تكه بزرگي هم كند و آن را به لانه رساند ، توله ها با ديدن مادر شان و گوشت گوزن هجوم آوردند و افتادند به جان گوشت ، دم طلايي هم از يك طرف شروع به خوردن كرد . بالاخره روز ها بدين سان مي گذشت ، شغال بيچاره علاوه بر توله هايش مجبور بود يك روباه گنده را هم سير كند روباه هم در اين فكر بود كه لانه شغال را تصرف كند ، شغال به نيت پليد دم طلايي پي برده بود ، و روز و شب دراين فكر بود كه چگونه از شر روباه حيله گر رها يي يابد ، كم كم بوي بهار دل و دماغ حيوانات و پيكر لخت و عريان در ختان را نوازش مي كرد
كار هر روه شغال زرد اين شده بود كه برود هر جوري كه شده شكاري بدست بيارد تا شكم توله هاي خود و يك مهمان نا خوانده شكمو را سير كند . وقتي از دم طلايي مي پرسيدند . تو چرا شكار نمي كني : مي گفت من بلد نيستم ، آخه من شاه زاده هستم چون پدر بزرگ من بعد از جنگ با گرگ هاي خاكستري و مرگ پادشاه روباه ها، پدر بزرگ من جانشين او شد و ما در ناز و نعمت زندگي مي كرديم ، ما اصلا به شكار نمي رفتيم بلكه نوكران ما مي رفتند و شكار مي كردند و آن هم بهترين شكار ها را براي ما مي آوردند به همين خاطر من هيچگاه نتوانستم شكار را ياد بگيرم ، از قضا روزي از روزهاي بهاري در حاليكه شغال زرد خسته و غمگين در پي شكار بودند از دور صدايي شنيد حس كنجكاوي باعث شد كه تا شغال به آن طرف كشيده شود ، نزديك كه شد ديد يك شير قوي هيكل براي حيوانات جنگل سخنراني مي كند ، شغال هم يواش يواش به جمع حيوانات نزديك شد و در كنار يك يوز پلنگ ايستاده و به سخنراني شير گوش داد .
شير پر هيبت گفت : اي اهالي جنگل همانطوري كه مي بينيد امنيت و آسايش اين جنگل در زيرسايه سلطان بزرگ امكان پذير است اگر سلامتي پادشاه را خطري تهديد كند ، نظم و امنيت جنگل بهم خواهد خورد آن وقت شما ها ديگر نخواهيد توانست زندگي راحتي داشته باشد . پس گوش كنيد ببينيد چه مي گويم : شير سخنران مدتي به حيوانات جنگل كه هر لحظه بر تعداد شان افزوده مي شد نگاه كرد و گفت الان مدتي هست كه سلطان بزرگ دچار يك سر درد شديدي شده است بطوري كه شبها نمي تواند بخوابد ميل به شكار ندارد ، كارهاي جنگل معطل مانده كسي نمي تواند كاري از پيش ببرد جان همه ما فداي سلطان بزرگ باد ، صداي همه حيوانات بلند شد . آري جان همه ما فداي سلطان بزرگ باد شير سخنران اينطور ادامه داد : اي اهالي جنگل امروز بر همه ما واجب است كه براي سلامتي سلطان بزرگ تلاش كنيم به هر حال هر كسي بتواند سر درد سلطان بزرگ ما را بهبود بخشد ، سلطان آن را از مال دنيا بي نياز خواهد كرد حتي خانواده او را هم غني خواهد كرد در اين لحظه برقي در چشمان شغال زرد درخشيد و فكري از خاطرش گذشت ، كمي در مورد تصميم خطر ناك خود انديشيد بعد دل به دريا زد و گامي پيش نهاد و با قدمهاي استوار به طرف شير سخنران رفت ، و نزديك شد و سلام داد شير سخنران نگاهي به شغال زرد انداخت و پرسيد : كاري داشتيد ؟ شغال آهسته نزديك شد و گفت : اي شير بزرگ اگر اجازه بدهيد مي خواهم با تو حرف بزنم ، شير غرشي كرد و پرسيد ؟
در چه مورد مي خواهي با من حرف بزني ، شغال كمي ترسيده بود ولي به روي خود نياورد و با كمي لرزش گفت : قربان در مورد سردرد سلطان بزرگ مي خواهم مطلبي را به عرض برسانم اين مطلب را بايد به خود سلطان بزرگ بگويم ؛ شير مدتي با نگاه هايي شك آميز اورا پاييد وگفت : ببين اگر كلكي در كار باشد و يا نتواني كاري بكني پوست از كله ات مي كنم شغال گفت نه قربان چه كلكي . من مي دانم دواي درد سلطان بزرگ چي هست به خودش بايد بگويم ، شير از روي كنده درخت پايين آمد و همراه شغال زرد به قصر سلطان بزرگ روانه شدند. در بين راه افكار پريشان به شغال زرد هجوم آوردند ، از نقشه خودش مي ترسيد ور پيش خود مي گفت كه اگر نقشه ام نگيرد نابود خواهم شد اما بخاطر تسكين قلبي خودش مي گفت : نه بابا اگر نقشه ام خراب شد از جنگل فرار مي كنم و به جايي مي روم كه دست ماُمور سلطان به منن نرسد ، در اين افكار بود كه به قصر سلطان بزرگ رسيدند ، ابتدا شير سخنران رفت و به سلطان كه يك شير ترسناك و بسيار بزرگي بود تعظيم كرد وگفت : اي سلطان بزرگ شغالي ادعا مي كند كه دواي سر درد سلطان بزرگ را مي داند و مي خواهد به خود سلطان عرض كند . حالا فرمان چيست؟ سلطان كه از درد به خود مي پيچيد غرش مهيبي كرد بطوري كه شغال زرد مثل فنر از جاي خود جهيد سلطان گفت : بگو نزديك بيايد وشير برگشت . شغال را به مقابل سلطان برد، شغال زرد تاكنون شير را از نزديك نديده بود آنهم يك شير نر قوي هيكل نزديك بود از ترس پس بيفتد ، بزور خودش را نگه داشت ، زبانش بند آمده بود و بشدت مي لرزيد ، شير نگاهي به شغال انداخت و اشاره كرد كه نزديك تر شود و با سلطان حرف بزند ، شغال لرزان لرزان به سلطان نزديكتر شد و سجده كرد سلطان غرش ديگري كرد بطوري كه شغال يك وجب به بالا پريد ، سلطان خطاب به شغال زرد گفت : اي شغال مي گويند تو دواي سر درد مرا مي داني درست است ، شغال زرد لحظه اي زبانش بند آمد و من و من كرد بعد با زحمتتوانست بگويد : ب ، ب ، بله ق ، ق ، ق ، قربان
سلطان بزرگ گفت : بگو ببينم چيست ؟
دواي درد من ، شغال نفس عميقي كشيد و مقداري به خودش مسلط شد و گفت اي سلطان بزرگ
پدر بزرگ من حكيم بود و درمعالجه انواع بيماري ها ماهر بود. در اواخر عمرش برای اینکه تجربه هایش از بین نرود همه آنها را بروی برگهای توت سیاه نوشته و از خود به یادگار گذاشته است: مدتها آن کتاب گم شده بود، تا اینکه پدرم آنها را در لانه یک گرگ خاکستری پیدا کرد من در آب کتاب خوانده ام که پدر بزرگم نوشته بود: سر درد سه نوع است یکی مال همه حیوانات است که درمان آن گل شبدر است، و یک نوع سر درد است که مال امرا است و درمان آن دم کرده ریشه کاسنی کوهی است و نوع سوم سر دردي است که مخصوص پادشاهان و سلاطین بزرگ است که درمان آن مغز یک نوع روباه کم یاب است که این نوع روباه بسیار کم دیده می شود. و اگر سلطان مغز آن روباه را نخورد بزودی از پای در خواهد آمد، در این لحظه شیر غرش ترسناکی کرد بطوری که شغال خودش را خیس کرد، سلطان پرسید آن چه نوع روباهی است و کجا می توان آن را پیدا کرد، شغال زرد با ترس و لرز گفت: قـ ، قـ ، قربان من جای آن روباه را می دانم، آن روباه یک روباه دم طلایی است و خودش هم شاهزاده است و در دل جنگل زندگی می کند و هر بیست و چهار ساعت یکبار از لانه بیرون می آید. آنوقت باید آن را شکار کرد. سلطان گفت: مرا هر چه زود تر به آنجا ببر؛ شغال زود به همراه سلطان به طرف لانه خودش حرکت کرد. دم طلایی بی خبر از همه چیز، از شکاری که شغال زرد به لانه می آورد شکم خودش را سیر می کرد و عصرها هم یک ساعتی از لانه بیرون میآمد یک ساعتی در اطراف می گشت و بعد به لانه بر می گشت. ظهر آنروز هم طبق معمول دم طلایی خورده و خوابیده بود. شغال زرد از حالیکه با سلطان بزرگ به طرف لانه اش در حرکت می کرد در دل خود خدا خدا می کرد که نقشه اش بگیرد، در بین راه سلطان از شغال پرسید: شغالک حالا آن کتاب پدر بزرگ کجاست: شغال گفت قربان آن را پدر مرحومم قبل از مردن قرار بود به ما بگوید که در کجا پنهان کرده است اما از قضا یک روز در یک درگیری سخت که پدرم با گرگهای خاکستری داشت جراحت سختی برمی دارد و دیگر نمی تواند خودش را به لانه برساند حالا ما به دنبال آن کتاب هستیم اگر یافتیم حتماً به کتابخانه سلطان خواهم آورد: سلطان دیگر چیزی نگفت: بعد از یک ساعت راه پیمایی به لانه شغال رسیدند، شغال تعظیمی کرد و گفت: قربان در پشت این درخت کاج قائم بشوید بعد از دقایقی دم طلایی بیرون خواهد آمد. سلطان در پشت یک درخت بزرگ کاج سفید پنهان شد.
شغال زرد هم در پشت سر سلطان ایستاد، نیم ساعت از آمد سلطان گذشته بود. که دم طلایی با ناز و کرشمه از لانه بیرون آمد. همیشه بعد از بیرون آمدن از پای همان درخت کاج سفید که سلطان و شغال زرد پنهان شده بودند، می گذشت تا به لب برکه آب برود و آب بخورد، در این لحظه بسیار حساس که قلب شغال زرد مثل پاندول ساعتهای قدیمی می زد به سلطان گفت: قربان، قربان، دم طلایی بیرون آمد، همین جا باش الان از زیر این کاج برای آب خوردن به لب برکه خواهد رفت آنوقت کارش را بساز؛ سلطان خودش را برای یک حمله سرنوشت ساز آماده کرد. روباه بی خبر وقتی از لانه بیرون آمد خودش هم حسابی سیر بود، ابتدا کمی هوای تازه وارد ریه هاکرد و بعد در اطراف لانه گشتی زد در این لحظه تشنگی به سراغش آمد. برای رفع تشنگی بطرف برکه روان شد؛ سلطان از دور دید که یک روباه چاق چله دم طلایی دارد بطرف او می آید خود را جمع و جور کرد، دم طلایی وقتی به نزدیک گاج سفید رسید ناگهان چشمش به یک شیر نر وحشتناک و قوی هیکل افتاد هراسان ایستاد، زبانش بند آمد، نمی دانست چه کار کند، در آن لحظه سلطان با یک خیز بلند به طرفش حمله کرد دم طلایی پا به فرار گذاشت، سلطان با غرش های مهیب او را دنبال کرد، روباه از ترس خودش را گم کرده بود، زبانش از دهان بیرون مانده و ناامیدانه به این طرف و آن طرف خیز بر می داشت: شغال زرد هم آنها را تماشا می کرد و خدا خدا می کرد که زودتر روباه را بگیرد تا از شرش نجات پیدا کند. دم طلایی مرگ را در جلوی چشمش دید چنان ترسیده بود که یه مرتبه خود را به درون برکه انداخت، برکه هم تازه داشت یخ می بست دم طلایی یخها را می شکست و دست و پا می زد تا از چنگ سلطان نجات پیدا کند، سلطان کنار برکه ایستاد و غرش کرد در این لحظه دم طلایی داشت سکته می کرد تا اینکه از آن طرف برکه در آمد و پا به فرار گذاشت، سلطان با سرعت باور نکردنی خود را به دم طلایی رساند و در یک چشم به هم زدن خرخره او را گرفت روباه بیچاره دست و پا می زد و التماس می کرد سلطان آن را زیر پاهایش گذاشت و شرع کرد به پاره کردن و شکستن گوشت و استخوان سر دم طلایی، بعد از نیم ساعت تلاش بالاخره سلطان مغز دم طلایی را در آورد و همانجا خورد بعد آمد به سراغ شغال زرد و به او گفت فردا به قصر بیا تا پاداش تورا بدهم این را گفت و روانه قصرش شد، شغال زرد که از چاله در آمده به چاه افتاده بود سخت واهمه داشت و می ترسید اگر سر درد سلطان خوب نشود پوست از کله اش خواهد کند، در نتیجه فردا از ترس به قصر سلطان نرفت، چند روز گذشت، دید خبری نیست از سر کنجکاوی سری به قصر سلطان زد تا ببیند چه خبر است، وقتی که به قصر سلطان نزدیک شد یک مرتبه همان شیر سخنگو در جلوش سبز شد، شغال خیلی ترسید خواست فرار کند. شیر گفت : ای شغال دانا این چند روز کجا بودی؟ سلطان بی صبرانه منتظر توست، خیلی خوب شد که آمدی من داشتم می آمدم به سراغت: شغال با لرزه گفت: قربان حال سلطان چطور است؟ شیر گفت: از آن روزی که مغز سر دم طلایی را خورده کاملا خوب شده حالا دیگر میل به شکار پیدا کرده، شب ها خوب می خوابد و درست و حسابی غذا می خورد، اما از نیامدن تو کمی ناراحت بود حالا خوب شد آمدی بیا تا این خبر خوش را به خدمت سلطان برسانم، سلطان با دیدن شغال زرد از تخت خود بلند شد و با صدای شادی گفت: خوش آمدی ای شغال دانا، بیا، در کنارم بنشین، تو برای ما عزیز هستی ما را از شر این سر درد لعنتی نجات دادی، شغال کمی دلش آرام گرفت رفت و سجده کرد بعد دست سلطان را بوسید و در کنارش نشست، سلطان دستور داد انواع خوردنی های لذیذ را برای شغال دانا آوردند، بعد از خوردن، سلطان رو به شغال و گفت: حالا که ما را نجات دادی از این پس تو بهترین طبیب قصر ما خواهی شد، دستور داده ام در قصر لانه زیبا و راحتی برای تو و فرزندئانت بدهند تا آخر عمرت راحت زندگانی کنی. شغال از سلطان اجازه گرفت تا برود و توله هایش را نیز با خورد به قصر بیاورد در بین راه پیش خود به این ضرب المثل قدیمی فکر می کرد که گفته اند: بار کج به منزل نمی رسد و یا چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی. دم طلایی در اثر کار خیانت بار خود به کام مرگ رفت.
نویسنده:
محمود داداش رستمی ثالث
نظرات شما عزیزان:
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب