شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
شنگول
سلام بچه ها، اسمم علیست ، دوازده سال دارم وتو روستا زندگی میکنم ،اسم روستای ما ازووش یا همان زاوشته، روستای خیلی زیبا و سرسبزیه،همه نوع درخت میوه تو روستای ما هست،سنجد، سیب،زرد آلو،آلوو آلوچه و... انگوررستانش که دیگر حرف نداره،روستای ما خیلی قدیمیه حتی یه جهانگر فرانسوی بنام اوژن اوبن در کتاب خود بنام ( ايران امروز) به روستای ما اشاره کرده این کتاب در روزگار ناصرالدین شاه قاجار نوشته شده،دو تا چشمه از وسط ده ما رد میشه که از دل کوههای اطرافش بنام قزل داغ می جوشه،یکی از نوادگان امام موسی کاظم (ع) بنام سید حمزه در روستای ما مدفون شده وهمه ساله زائران زیادی رو از اطراف واکتاف ایران زمین به سوی خودش دعوت میکنه،مسجد جامع ده ما حکایت از قدمت روستای ما داره، شغل اهالی روستای ما کشاورزی، استخراج نمک از دریاچه ارومیه سیفی کاریه. اهالی ده ما خیلی خونگرم هستند ومهمان نواز، هروقت مهمون به خونه هاشون بیاد خیلی شاد میشن، آخه پیرمردا میگن مهمون با خودش برکت میاره چون حبیب خوداس، اگه یه سر به کافه خونه عمو رجب بزنی می بینی همه از تعداد مهمان هاشون حرف میزنند ، خونه ما اول ده قرار گرفته کنار مسجد، به این خاطر خونه ما اکثر روزهای بهار وتابستون پر از مهمون میشه، مادرم با نون تازه محلی وکره وماست خانگی از مهمونا پذیرایی میکنه،همه مسافرانی که به ده ما میان ،میگن عجب طبیعتی ، بچه ها طبیعت همون آب وهوای پاک و درختان سر سبزو چشمه های صاف و سبزه زار هاست، وقتی مهمونها از ده ما تعریف می کنند غرور ورم می داره، به همین خاطر شبها وقتی همه می رن تو خونه هایشون،من یه گونی ور میدارم وخودمو می زنم به کوچه ها ولب چشمه و تمامی آت وآشغالهایی روکه مردمان بی تفاوت پخش و پلا کرده اند تو اون گونی جمع میکنم و می برم کنار ده آتش می زنم خلاصه نمی زارم حتی یه تکه کاغذ ، پلاستیک ویا ظروف خالی. رو زمین بمونه آخه اکثر مسافران حساس هستند اگه ده ما آشغالدونی بشه اون موقع پشه ومگس وزنبور وسایر حشرات وحیوانات موذی آدمارو مریض می کنند وتازه مسافران هم میگن عجب مردمان تنبلی و بی تفاوتی هستند، آقای یوسفی معلم پرورشی مون میگه النظافت و من الایمان ، نظافت از ایمان است، بچه های روستا اسم منو گذاشتن شهردار ده، روستای مایه باب مدرسه داره که جهاد سازندگی به همت اهالی علم دوست ساخته ، پنج تا کلاس داره،خیلی تروتمیز،من همیشه همراه خودم یه پاکت نایلونی دارم وهر آشغالی رو که تو مدرسه به چشمم بخوره جمع میکنم، تازگیها تصمیم گرفتیم یه کتابخونه برامدرسه درست کنیم آخه هر چند بچه ها به مطالعه علاقه دارند اما کتاب برا مطالعه پیدا نمی کنند ، به همین خاطر یه روز رفتم دفتر شورا واین مساله رو مطرح کردم وشورا هم قول داد در این مورد کمکمان کنه آخه کتابخونه خیلی مهمه آقای یوسفی میگه کتاب بهترین دوست انسان است هر که کتاب بخونه عالم میشه ، حتی رئیس .شورابهمون گفت که علاوه بر کتابخونه مدرسه یک کتابخونه عمومی هم در دستور کارمون هست ، من راهنمایی دوم می خونم ابتدائیها تو همین مدرسه درس می خونند ، من یه کتابخونه ترو تمیز تو خونه برا خودم از چوب درست کرده ام ، هر موقع می رم تو شهر از پول تو جیبم که جمع کرده ام ، چند کتاب خوب می خرم ، آخربه مطالعه خیلی علاقه دارم ،ازوقتی که به کتاب خوندن عادت کرده ام ،احساس بزرگی میکنم ،خوب حرف میزنم واز همه همکلاسیهام جلو افتاده ام ،اگه خدا بخاد میخوام درآینده نویسنده بشم، هفته گذشته دوجلد کتاب خریدم ، یکی داستان ماهی سیاه کوچولو نوشته صمد بهرنگی ودیگری سخنی درباره ی ادبیات کودکان ونوجوانان است نوشته محمود حکیمی ،مدرسه ماکمی از ده دوره من فاصله بین خونه ومدرسه را هم مطلب یاد میگیرم ،یه دفتر برا خود ساخته ام وهرشب تعدادده تا بیست لغت انگلیسی رو تواون دفتر مینویسم ودر فاصله بین خونه ومدرسه اون واژگان انگلیسی رو یاد میگیرم،یه روز طبق معمول توراه مدرسه به فکرتشکیل کتابخونه مدرسه بودم،هوا هم ابری بود ومدرسه ها تازه شروع شده بود در حالیکه دفتر یادداشت لغات انگلیسی تودستم بود فکرکتابخونه مدرسه راحتم نمی گذاشت پیش خودم فکرمیکردم چگونه واز چه راهی کتابهای مفید تهیه کنم تا برا بچه ها لذت بخش ومفید باشد وبتونن به مطالعه علاقه مند بشن ،دراین فکربودم که یه مرتبه صدای ناله مانندی روشنیدم کمی این پا واون پا کردم بعد راهمو ادامه دادم هنوز چند قدم نرفته بودم که بازهمون صداروشنیدم،برگشتم ومسیرصداروپی گرفتم دیدم صداازیه چاه مخروبه ای که درکنار جاده قرارگرفته بود میاد،نمی تونستم تصمیم بگیرم زیرا مدرسم دیر میشد واز طرفی هم احساس میکردم یه موجود زنده به کمک نیاز دارد،بالاخره تصمیم گرفتم یه سربه چاه بزنم وته وتوی قضیه رادربیاورم خواستم به طرف چاه برم،یه دلهره تودلم جوشید پامو سست کردم ،بعد بخود گفتم ،علی توکه ترسو نیستی برو ببین چه خبره،شاید یک انسان افتاده تو چاه وبه کمک نیاز داره،خلاصه با احتیاط به طرف همون چاه مخروبه برگشتم ،.اول ازهمه ازترس حیوانات موذی لبه های شلوار موگذاشتم توجورابم بعد یواش یواش پیش رفتم ،آخه پدرم میگه احتیاط ترس نیست یه نوع آمادگیه،هرکه احتیاط نکنه تو هچل می افته،علفها.روی چاه رو پوشانده بود ،پیش خود گفتم نکنه یه انسان بیفته اون تو .پس بزار علفهای روی چاهو بکنم ، بعد شروع کردم علفهارو کندم وتقریبا حلقه چاه مشخص شد،سر پیش بردم وته چاه را نگاه کردم اولش چیزی متوجه نشدم بعد ازکمی دقت،دیدم یه جفت گوش کوچک ویه جفت چشم دیده میشه،بعد یه توله سگ خاکستری شروع به جست وخیز کردوبجای ناله دیگر وق وق میکرد،بهش گفتم:آهای کوچولو اون تو چیکار میکنی چند روزه،اونجایی،حتما گشنه وتشنه هم هستی،باشه نجاتت میدم:اما راستشو بخوای الان نمی تونم ،چون مدرسم دیر میشه،حالا بزار یه کمی نون برات بندازم اون تو،عصرمیام درت میارم.نصف نوني که تو کیفم بود انداختم ته چاه وفی النفور راه مدرسه رو پیش گرفتم ،زنگ خورده بود ،در کلاسو زدم وارد شدم آقاي يوسفي سرکلاس بود ،تا خواستم اجازه بگیرم ،بچه ها زدند زیر خنده،حتیي آقای یوسفی هم خندید بعد گفت:علی کار کاه وگل داشتی،متوجه شدم که لبه های شلوارموازجورابم درنیاوردم،حسابی سرخ شدم بعد ازدرآوردن لبه های شلوارم سرجا م نشستم ،آقای یوسفی درمورد ادبیات کودکان ونوجوانان صحبت میکرد وچنین گفت که بچه ها ویژگیهای جهان وانسان معاصر تغییر وتحول سریع است واین تغییرات به هیچ وجه قابل کنترل نیست بلکه باید با برنامه ریزی دقیق هدایت شود،دراین تغییر تحول آنچه قابل بحث وبررسی است ادبیات کودکان ونوجوانان است که اساس تعلیم وتربیت قرار گرفته واثبات شده است که بهترین راه آماده ساختن کودکان ونوجوانان برای سازگاری با محیط وهم گام شدن با کاروان علم وتکنولوژی اهمیت دادن به ادبیات کودک ونوجوان است دراین میان نقش سازنده داستان برهمگان روشن شده است .آقای یوسفی میگفت داستان نویسی هنری است که تاثیر اجتمایی آن قابل انکار نیست ،داستان چه خوب وچه بد درروحیه خواننده اثر میگذارد وراه تازه ای را به او نشان میدهد واز یه طرف سخنان خوب آقای یوسفی واز طرف دیگر توله سگ زندانی غوغایی دردلم برپا کرده بود،خدا خدا میکردم هرچه زودتر عقربه ساعت پایان وقت رونشون بده تا زودتر برم واون حیون زبون بسته رونجات بدم وقتی آدم انتظار میکشه بنظرش زمان طولانی میشه،مدرسه تموم شد دوان دوان خودمو سرچاه رسوندم ،ته چاه دید زدم ولی اثری از توله نبود حسابی گرفته بودم نزدیک بودم اشکم دربیاد ،صداش کردم ،یه مرتبه دیدم از یه سوراخ که تو دیواره چاه برا خودش کنده بود بیرون اومد وبازجست وخیزکرد،من خیلی خوشحال شدم ،ابتدا خواستم برم توچاه وحیونه رودرش بیارم،اما بعد حرف پدرم بیادم اومد که میگفت درهرکاری که احتمال خطر توش هست حتما یه نفرودرجریان بزارید.زیرااتفاق یه بار می افته وهمون اتفاق سرنوشت آدمو خط خطی میکنه ،به همین خاطرزود خودمو رسوندم خونه ،مادرموصداکردم ،اورفته بود پشت بام گوجه فرنگیهای خشک شده را جمع میکرد.رفتم پشت بام بهش کمک کردم تا اون وسایلو آوردیم پائین بعد گفت چیه مادر،گفتم مادریه مشکلی پیش اومده اومدم ازتون کمک بگیرم:گقت چیه پسرم گفتم مادریه حیون زبون بسته تو یه چاه مخروبه زندانی شده می خوام اونو نجات بدم ولی نمی دونم چه جوری این کارو انجام بدم میخوام نظرتو روبپرسم:مادرگفت:علی جان بذار پدرت یا داداشت یکی بیاد با اونا برو گفتم مادر الان اون بیچاره تلف میشه.اون حیون فقط یه توله سگ کوچولو ست میترسم هلاک بشه .من باس زودتر برم اونجا ؛مادرم یه طناب ویه سله ومقداری نون خشکه بهم دادوگفت علی جان اولا مواظب خودت باش واحتیاط کن دوما طنابو ببند دسته اين سبد نونارو بریز توش وقتی توله سگ به هواي نونا رفت توی سبد او را بکش .گفتم :آفرین مادرفکرت خوب کارمیکنه ها،با خنده گفت آره پسرم هرکاری یه راهی داره باید راهشو پیدا کنی :خودمو با عجله رسوندم سرچاه:طنابو بستم به دسته سبد ونونارو ریختم توش .وفرستادم ته چاه.توله سگ اول با تعجب سبدو ورنداز کرد ویه چرخی دور سبد زد بعد با احتیاط به .......خوردن نونها رفت توی سبد من فورا طنابو کشیدم بالا توله سگ خاکستری را بغل کردم وحیونه مي خوااست روی منو لیس بزنه .اورا بردم خونه اول با آب وصابون انو شستم ومادر هم کمک کرد وبایه پارچه خشکش کردم مادر گفت علی: پسرم نمی خواستم ناراحتت کنم اما بهتره بدونی سگ با شستن پاک نمیشه بلکه نجستر هم میشه ،تو دین ما مسلمونا چند تا حیوان از جمله خوک وسگ نجسند.حالا زود برو لباساتودربیار وبرو حموم ،گفتم آخه مادر چراتوتلویزیون نشون میده که خارجیها سگاشونو می شورن.گفت:اونا اولا سگهای تربیت شده هستند وپزشگ مخصوص دارن دوم اینکه اونا مسلمون نیستند.دین ما اسلام میفرماید سگ وخوک حیوانات نجسی هستند.من حرف مادرمو قبول کردم ورفتم تو حموم:یکسال ازاین ماجرا گذشت حالا دیگه اون توله سگ کوچولو یه سگ قوی هیکلی شده بود واسمشو شنگول گذاشته بودم اما پدرم همیشه سرشنگول باهام دعوام میکرد.ومیگفت:بیرونش کن.ومن هم گریه میکردم آخه یه جوری به هم عادت کرده بودیم نمی تونستم ازش دل بکنم يه روز با خواهر كوچكم سميه به همراه شنگول براي توپ بازي رفتیم به باغ براتوپ بازی وبا سمیه داشتیم توپ بازی میکردیم وشنگول هم جست وخیز میکرد خیلی خوشحال بود.وقتی توپوزدیم شنگول با سرعت خودشوبه توپ میرسوند انگار دلش میخواست اونم باما بازی کنه ،نوبت سمیه بود که توپو بزنه وزد ازقضا توپ یه راست اومد ازکنار من گذشت رفت وافتاد تو چاه باغ چاه باغ ما هم خیلی عمیق بود وآب زیادی داشت پدرم میگفت سی متره ،خلاصه اومدم سرچاه دیدم توپ رو آب غلط میخوره،من یواشکی رفتم تو چاه تا توپو بیارم یه مرتبه پام لیزخورد وافتادم تو چاه،اولش رفتم زیر آب ،آب خیلی سرد بود ترس سراپامو گرفته بود ،نمی دونستم چی کاربکنم .اومدم بالا باز دوباره رفتم زیرآب کم کم بدنمكرخت میشد ،آب میرفت تو شکمم.سه چهارمرتبه رفتم زیرآب واومدم بالا یواش یواش دیگه نمی تونستم تکون بخورم ،بدنم سنگین شده بود مرگ رو دریه قدمی خود می دیدم،وقتی می اومد بالا صدای گریه سمیه رو می شنیدم ،اما حالا دیگه بزحمت گریه های خواهرم رو میشنیدم حسابی بی حس شده بودم ،دراون لحظات حساس سخنان پدرم به یادم اومد که میگفت احتیاط ترس نیست بلکه یه نوع آمادگیه هرچه احتیاط نکنه تو هچل می افته واتفاق یه باررخ میده واون یک بار سرنوشت آدمو عوض میکنه ،من عجب بی احتیاطی کرده بودم با مرگ یه قدم فاصله داشتم بیاد مادرم وسمیه که اون بالا داشت زهره ترک میشد افتادم دیگه کاملا خودمو باخته بودم ،کم کم چشمانم سنگین تر میشدند تا دلت بخواد آب رفته بود تو شکمم بعد ازمدتی دیگه چیزی نفهمیدم؛وقتی چشم بازکردم نمی دونستم کجا هستم وچه بلائی
بسرم اومده،فقط صدای گریه می شنیدم،یه مرتبه مادرم فریاد کشید خدارو شکر،خدارو شکر پسرم نمرده،چشماشو باز کرد.باز نمی دونستم چه اتفاقی افتاده فقط از همه جا صدای گریه میشنیدم ،یه مرد به چشمانم نگاه میکرد،پزشک دهمان بود ،تمام درو همسایه ها جمع شده بودند وهمشون گریه میکردند ،یواش یواش بخاطرم اومد که چه اتفاقی برام افتاده فکرکردم باز توچاه هستم وشروع کردم به دست وپا زدن ،مادرم درمیان هق هق گریه گفت نترس پسرم نترس خدا تورو به ما هدیه داد،خدارو هزاران مرتبه شکر که تورو نجات داد،نزدیکهای شام بود که حالم کمی بهتر شد وتونستم حرف بزنم دراین لحظه داشم که منو خیلی دوس داره،باگریه وارد شد .تازه از شهربرگشته بود منو بغل کرد وهردو گریه کردیم ،بعد به مادرم پرخاش کرد وگفت چرا بچه رو تنها میزاری بره باغ بعد از اینکه آروم شد ،گفت چطوری خبردار شدید،مادرم گفت والله تازه با سمیه وسگشون رفته بودن براتوپ بازی منم حیاتو جارو میکردم یه مرتبه صدای شنگولو شنیدم که داره پشت درپارس میکنه .پیش خودم گفتم آخه چی شده ،به این زودی برگشتن وچرا این حیون اینطوری پارس میکنه رفتم درو باز کردم دیدم شنگول تنهاست ومیپره این ورو اون ور پارس میکنه من اولش فکرکردم سگ دیونه شده پاهای جلوی رو دراز کش کرده بود ودمشو تکون میداد وعوعو میکرد .من حسابی گیج شده بودم ،دراین لحظه پدر علی با دوچرخه ازراه رسید وسگ فورا لبه كتشو با دندونش گرفت وشروع کرد به کشیدن او عصباني شد و كتشو کشید وگفت نگفتم اینوبیرونش کنید حالا بفرما دیونه هم که شده دوسه باربالگد به اوزد ولی حیونه دست بردارنبود.انگارداشت التماس میکرد،پدرعلی رفت یه چوب ورداشت واومد بااون چوب دستی چند تابه شنگول زد ولی حیوان دست بردار نبود وقتی دید پدرعلی اورا میزند اومد چادرمرا گرفت وشروع کرد به کشیدن.حتی چادرم پاره شد.عصبانیت پدربه اوج رسیده بود با عصبانیت تمام رفت وتبرآورد وتا با تبراورا بزنه من نزاشتم به صدای شنگول همه دروهمسایه ها ازخونه هاشون ریخته بودند بیرون.حیون بیچاره یه ریزعوعو میکرد واین ورواون ور میپرید دوباره کت پدر را چسبید واورا کشید اوهم خواست با تبراورابزنه من نزاشتم دراین حال ننه خدیجه بااون قد دوتاش اومد جلودروگفت شماها آدم نیستید ،اون حیون بیچاره براشما یه خبری آورده .چرا نمی فهیمد شاید براپسرتون یه اتفاقی افتاده ،من یه مرتبه زدم به سرم دراین لحظه پدرعلی سواردوچرخه شد تا خواست.حرکت کند شنگول پابه فرار گذاشت وهمراه او رفت وقتی به باغ میرسد میبیند علی بیهوش توچاهه؛ پدرش اورونجات داده وآورده خونه سمیه میگه وقتی داداش افتاد توچاه من ترسیدم وگریه کردم شنگول اومد سرچاه نگاهی به توچاه انداخت وبعد به سرعت دوید بطرف خونه،خلاصه خداوند بوسیله یه حیون زبان بسته پسرمو نجات داد.وحالا پدرعلی میگه تا عمردارم ازشنگول مثل یه عضوخانواده مواظبت خواهم کرد،فردا قراره یه لونه درست وحسابی براش درست كنه.
نويسنده:محمود داداش رستمي ثالث
نظرات شما عزیزان:
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب