شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
اثبات عشق / داستان کوتاه
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگررو تاپای جان دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت احساس کردیم که زندگیمون بدون گریه ها و خنده های یه بچه سوت و کور ه و جای خالی بچه رو به وضوح حس می کردیم.
می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولا نمی خواستیم بدونیم، با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من و هم علی، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ تا سوال از دهنش بیرون اومد به خودم مجال فکر کردن ندادم تا علی به عشقم نسبت به خود شک کنه بلا فاصله . خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط قرمز بکشم. علی که انگار خیالش راحت شده بود نفس راحتی کشید و از سر میز بلند شد و در حالی که به طرف لباساش می رفت گفتم: تو چی؟ گفت: من؟ گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟ برگشت و زل زد به چشام و گفت: تو به عشق من شک داری سمیرا؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم. با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره. گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه. گفت: موافقم، فردا می ریم.تا فردا هزاران فکر و خیال در صفحه ذهنم رژه می رفتند .بالا خره برگ دیگری از دفتر زندگیمون ورق خورد و خورشید بار دیگر طلوع کردو ما باهم رفتیم به آزمایشگاه امانمی دونم چرا دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟! هر دو آزمایش دادیم .بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره... یه هفته واسمون اندازه صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس. بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم... دستام مثل بید می لرزید. مرتب لب و لوچه ام رو با زبانم خیس می کردم.انگار حادثه مهمی در حال اتفاق افتادن بود هرچه به خود دلداری می دادم ، هجوم افکار و احساسات منفی اجازه آرامش نمی داد. با ترس و لرز داخل آزمایشگاه شدم و برگه جوابو گرفتم و به خانه برگشتم... علی از سرکار اومد خسته بود. اما کنجکاویدر صورتش موج می زد... ازم پرسید جوابو گرفتی؟ من نتونستم خودمو نگهدارم و یه مرتبه بغضم ترکید و به هق هق افتادم. علی متوجه شد که مشکل از منه. اما نتو نستم تشخیص بدم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی ... روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.بهونه های الکی می گرفت.از خوشبختی دوستانش که بچه داشتند صحبت می کرد. تا اینکه یه روز کلبه صبرم از گردباد طعنه های علی بهم ریخت و با حالت عصبی بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی ای رفتارهای بچگانه چیه؟ اونم عقده شو خالی کرد و گفت: راستش من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه سر کنم. دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری اینه معنی وفا؟... گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی خوام بی وارث باشم. نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم رفتم اطاق خواب و تا دلت بخواد گریه کردم... من و علی دیگه با هم حرفی نمی نزدیم روز بروز آتش سوزان عشقمون کم سوتر میشدتا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!اما بهتره طلاقو انتخاب کنی چون نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ... دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پامی زنه. دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدم و ساکمو بستم و برگه جواب آزمایشو از کشو میز آرایش برداشتم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم و احضاریه رو بر داشته را ه خونه پدرمو در پیش گرفتم توی نامه نوشته بودم: علی جان، سلام خیلی از آدما در میدان حرف قهرمان بی رقیب هستند اما در مرحله آزمون عملی مردود می شوند.من نه در میدان حرف بلکه در امتحان عملی رو سفید بیرون آمدم و عشق واقعی خود را به تو اثبات کردم امیدوارم پای حرفت ایستاده باشی و منو طلاق بدهی. چون اگر این کارو نکنی خودم ازتو جدا خواهم شد. می دانی که . دادگاه عقل این حق را به من داده است، که از مردی که بچه دار نمی شود جدا شوم. وقتی جواب آزمایش را گرفتم و دیدم که عیب از طرف تو است، باور کن اصلا برایم اهمیت نداشت می خواستم برگه را پاره کنم ... اما نمی دونم چرا خواستم پایه ی عشقت را نسبت به خودم بسنجم... توی دادگاه منتظرتم... دوستدار همیشگی سمیرا
|
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:عشق/, | 11:48 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب