ابزار وبمستر

داستان کوتاه زوزه

 

دوستان عزیز در میان داستانهای کوتاه بعضی از داستانها هستند که تا عمق جان نفوذ می کنند وماهها بلکه سالها در ذهن وروح انسان تاثیرش احساس می گردد.داستان کوتاهی که الان خواهیم خواند لا اقل برای من این گونه است

یعنی هر بار که می خوانم شدیدا تحت تاثیر قرار می گیرم.امید وارم که شما هم از این داستان لذت برده باشید.

                                                  زوزه

زوج جوان سراز پانمی شناختند چون بعداز پنجسال صاحب یک پسر خوشگل موبور شده بودن .آنها باور کرده بودن که یکی از خوشبخت ترین زوج دنیا هستند. اتفاقا هردوی آنها عاشق طبیعت بودند وسر هرفرصت مناسب به کوه و جنگل می زدند .در یکی از روزهای خوش بهاری هوای کوهستان به سرشان زد با این تصمیم وسایل مورد نیاز را آماده کردند.وقتی سوار ماشین شدند دیدند سگشان هم هوای کوهستان کرده وسوار ماشین شده است سگ طبق معمول بادیدن بچه ناز مامانی حرکات آکروبا تیک خودرا شروع کرد زود زود پوزه خوش تراش خود را به صورت خندان بچه نز دیک کرده و مثل رقاصه های حرفه ای بدن ش را پیچ وتاب می داد زوج جوان نتوانستند ویا نخواستند سگ را از هوای کوهستان محروم کنند.آنها به راه افتادند و بعداز ساعاتی به دامنه کوهستان پر ازانواع درختچه ها وگیاهان کوهی رسیدندوچادر خود را بر پا کردندن.بعداز رفع خستگی راه آماده رفتن به دامنه ی کوهستان بهشت آسا شدند  .بچه خوابیده بود آنها تصمیم گرفتند به نقطه ای بروند که چادر در دید رسشان باشد سگ هم انگار می دانست که بچه خوابیده به این خاطر در جلو چادر خوابید.

زوج جوان شاد وخرامان به دامنه پر از درختچه ها و گیاهان کوهی رفتندو شرو ع به جستجوی لانه کبک کوهی کردند تا تخمها یشان را بردارند. ابرهای سیاه حامل باران کم کم هوارا می پوشاند. باد هم شروع به وزیدن کرده بود و هر لحظه بر شدتش افزوده می شد.زوج جوان نزدیک نیم ساعت عاشقانه به دنبال هم در میان انواع درختچه ها و گلها و گیاهان به دنبال تخم کبک بودندو چند تا هم پیدا کرده بودند.شدت وپیچشهای باد آنها را نگران کرده بود و می خواستند برگردند زیرا چادر در مقابل باد   به شدت می لرزید.صدای باد هراس آور شده بود آنها کم کم می خواستند بر گردند که یک مرتبه زن جوان جیغ وحشتباری کشید و هراسان گفت:افشین بچه . بچه!آنها با صحنه ی تکان دهنده و غیر قابل باوری روبروشدند.زیرا دیدند که سگ مهربان وشنگو لشان در حالی که خون از پوزه اش می چکد بچه را به دندان گرفته و دیوانه وار در میان در ختچه ها به این طرف و آن طرف در حال دویدن است.آن دو از این عمل سگ حیرت زده بودند.مرد جوان در حالی که به طرف سگ خیز برداشته بود اسلحه کمری را بدست گرفت وقتی که در موقعیت تیر رس سگ قرار گرفت شلیک کرد . گلوله صفیر کشان استخوان پشت کمر سگ را شکست به طوری که پاهای عقبش از حرکت باز ماند.اما باکمال تعجب دیدند که سگ قصد رها کردن بچه را نداشت و سعی می کرد هر طور شده فرار کند . مرد وقتی به سه قدمی سگ رسید ناگهان متوجه شد که گرگی قوی هیکل خاکستری رنگ از پشت سر سگ ظاهر شد مر جوان تیر دیگری هم به گرگ شلیک کرد اما گرگ گم شده بود. سگ در میان های وهوی باد که دیوانه وار می پیچید و گرد وخاک را به همه جا می پاشید وقتی که سرو صدای زوج جوان راشنید . بچه را به زمین گذاشت و پوزه رنگین از خون چشمانش را که در نبرد با گرگ خاکستری به خاطر نجات بچه با ضربه های چنگال گرگ از دست داده وکور شده بود .به صورت ودهان بچه نزدیک کرد وقتی مطمئن شد که بچه سالم است زوزه ای کشید و خاموش شد.مرد جوان وقتی که پی به اصل قضیه برد از فشار ناراحتی می خواست تیر دیگری را هم به سر خود خالی کند اما همسرش اسلحه را از دستش گرفت .

زوج جوان در حالی که به شدت گریه می کردند در بالای سر سگ قهرمان نشستند.باران هم سروع به باریدن کرده بود.


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, | 12:3 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |