ابزار وبمستر

اسرار خلقت.

تنها چیزی که از اون حادثه هول انگیز در صفحه ذهنم مونده تصویر بسیار سهمگین ازهمون موجیست که کشتی مارا در هم کوفت.دست از جان شسته بودم..خیلی از مسافران کشتی که زن و بچه هم در میانشان کم نبود ،با مشاهده اون موج هراس آور دردم مرده بودند.زن زیبا و جوانی از شدت ترس مشاعر خود را از دست داده بود ، چنانکه مدام قهقهه می زد.لحظاتی که موج به کشتی رسید،متوجه شدم که به اندازه یک ساختمان بیست طبقه می باشد و کشتی در مقابلش به اندازه یه قوطی کبریت دیده می شد من دیگه چیزی ندیدم.وقتی چشم گشودم اولین چیزی که مشاهده کردم ماه بود هنوز به خود نیامده بودم  متوجه شدم که چیز بسیار بزرگی از طرف جنگل به من نزدیک می شود  اما اون چیز سیاه رنگ، انگار بال داشت و می پرید  تمرکزم به هم خورده بود نمی تونستم مسائل و موقعیت را تجزیه و تحلیل کنم. آیا اون هواپیماست یا پرنده  اگه پرنده است چرا به اون بزرگی و اگه هواپیماست  صدا و چراغهاش کجاست؟منتظر حوادث شدم  کم کم شعورم بر  می گشت و یه مرتبه به یادم اومد که من غرق شده ام و موج سهمناکی کشتی مارا در هم کوبیده .در همان حال آن موجود پرنده به نزدیکی من رسید  ودر بالای درخت تنومندی نشست. جغد بود اما به اندازه یه بشکه نفت بود. ترس برم داست  نمی تونستم حرکت کنم چون کوچکترین حرکتم  جغد عظیم الجثه را متوجه می کرد .براستی گیج شده بودم  همه چیز رو عجیب و غریب می دیدم جرءت حرکت نداشتم گاهی فکر می کردم که مرده ام اما بعضی نشانه ها  نشان می داد که مرگی در کار نیست اما یه جغد را به اندازه یه ببر دیدن عجیب بود.فکر می کردم سرم به جائی خورده و سیم کشی مغزم بهم ریخته خلاصه در بد وضعییتی بودم.لحظه ای احساس کردم جغد داره به  سوی من نگاه می کنه تنم لرزید.چون می تونست مثل یه موش منو  به چنگال بگیره .چشمان جغد مثل دو گوی آتشین دیده می شد روی شاخه کلفتی که نشسته بود کمی جابجا شد و من اطمینان  یافتم که داره خودشو برا من آماده می کنه .باید کاری می کردم چون از موج به اون سهمناکی جان سالم بدر برده بودم  و دوس نداشتم طعمه چرب و نرمی برا جغد  عظیم الجثه باشم .طرف چپم یه بوته  پر پشت وخاردار وجود داشت اما نمی دونستم چی هست. تنها جان پناهی بود که در دست رس داشتم .ناگهان جغد بال گشود و نصف فضای  اونجارو  گرفت و درست به سوی من شیرجه رفت. من فقط توانستم چرخی بزنم و خود را به زیر اون بوته خار دار بیندازم. یک لحظه در طرف راست بدنم  سوزش شدیدی احساس کردم.خارهای بوته مثل چنگال شیطان در گوشت تنم فرو رفتند.اما از ترس جغد عجیب تحمل کردم.خود را محکم به زیر بوته کشیدم  جغد  وقتی دید که طعمه چرب و نرم به زیر بوته خزید ،دیوانه وار به دور بوته می چرخید وگاهی  چنگال خودرا به زیر بوته دراز می کرد و سعی می کرد  منو بگیره  ومنم مانند موش خودرو به بوته  چسبانده بودم .در فرصتی که پیش آمدمتوجه شدم که سرم به جائی نخورده بلکه جغد واقعا به آن بزرگی بود.هر چند تنم از زخم خار ها می سوخت اما  از ترس جغد دم نمی زدم.اون لعنتی انگار به دنبال یه موش باشه ،منو ول نمی کرد .بعد از حدود نیم ساعت جغد دست از پا درازتر برگشت و پرزد و رفت.

من باترس و لرز از زیر بوته بیرون اومدم.نمیدونستم در اون موقع شب چی کار کنم وکجا برم .جایی را نمی شناختم یه طرف دریا بود و طرف دیگر جنگل پردرخت اما وحشتناک.ساحل را در پیش گرفتم در زیر نور ماه  همه چیز نقره ائی دیده می شد.ساحل پراز استخوان بود انگار تا اون زمان پای هیچ بنی بشری به اونجا نخورده بود.بی هدف راه می رفتم .غرق در افکار خود بودم وبه پایان سر نوشت عجیب خود فکر می کردم.یه مرتبه در صد متری خود متوجه دوگوی شدم که می درخشیدند. مثل یه جفت چشم بودند اما بزرگتر.هراس ناشناخته ای به تمام وجودم چنگ انداخته بود .در همون حال ناگهان احساس کردم آن دو گوی درخشان  داره حرکت می کنه.دقت کردم آره اشتباه نکرده بودم.داشت به طرف من می آمد  .تا به خود بیایم در بیست متریم گرگی دیدم به اندزه بوفالو .دیگه جای درنگ نبود با سرعت خودرا پای درخت غول پیکری رساندم  و با سرعت خورا بالا کشیدم.خدای من چی می دیدم؟یه گرگ خاکستری ،درست  همقد بو فالو.اون از جغدش و این هم از گرگ.داشتم کم کم به خودم شک می کردم .چرا حیونارو بزرگ میبینم چه اتفاقی افتاده؟تا حد امکان خودمو بالا کشیدم تا از دست رس گرگی که به بزرگی گاومیش بود در امان باشم.گرگ هم نامردی نکرد یه زوزه وحشتناکی کشید که احساس کردم همه درختان به گرگ تبدیل شده ودارند زوزه می کشند مثل بوق قطار شاید هم چندین برابر  بوق قطار بود نزدیک بود از اون بالا بیفتم پائین.اما با زحمت خودمو نگه داشتم.

 

 گرگ غول پیکر چنان حریصانه به حقیر نگاه می کرد که انگار نوزادی به پستان مامان جونش زل زده است.کافی بود پام سر بخوره اون وقت  جناب گرگ اجازه نمی داد  پای بنده به خاک برسه .از یک طرف هم خواب  کلافه ام کرده بود .خود را در بالاترین شاخه درخت   محکم کردم .یه چشمم با گرگ بود و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتم.گرگ  گاهی به دور درخت می چرخید و گاه  دو زانو می نشست و به من نگاه می کرد.من احساس می کردم که دارم خواب می بینم.اما سوزش زخم خارها  منو از این اشتباه بیرون می آورد.برا این که جایم رو محکم کنم ،کمر بندمو در آوردم و خو دمو محکم به  تنه درخت بستم.

 

                                   نور آفتاب که از لابلای شاخ و برگ درختان به صورتم می خورد منو بیدار کرد لحظاتی متوجه چیزی نبودم اما یک مرتبه  صحنه وحشتناک شب گذشته به خاطرم اومد محشت زده به پایین نگاه کردم اما از گرگ بزرگ خبری نبود.فرصتی پیداکردم و از بالای درخت مرغنگاهم رو در دور دستها به پرواز در آوردم یک طرف دریای خروشان بود و  طرف دیگر جنگل سر به آسمان کشیده .چیزی غیر از این دو به چشم نمی رسید در آن حال به آلیس فکر کردم که در جزیره دور افتاده گیر افتاده بود. کمربند رواز تنه درخت باز کردم .بدنم کرخت شده بود . خواستم تکان  بخورم احساس کردم تمامی عضلات بدنم خشک شده است.دستی به  تن خسته ام کشیدم و آهسته از درخت پایین اومدم. نمی دونستم چی کار کنم و کجابرم.مجبور شدم در شنزار میان دریا و جنگل بدون هدف خاصی جلو برم تا ببینم  دست تقدیر  چه سرنوشتی رو برام رقم زده است. تا اون زمان برای هیجان و جاهای  ترسناک و هیجان انگیز له له می زدم اما تو اون جزیره واقعا اسرار آمیز، وحشت طاقت سوزی تمام ذرات وجودم رو فرا گرفته بود .اگه اونجا می مردم کسی نمی دونست که چه بلائی به سرم اومده.هنوز صدمتری نرفته بودم که یک مرتبه متوجه شدم از دور  در امتداد ساحل  عقابی به اندازه یه هوا پیمای دو نفره داره به سوی من میاد.

وقتی بال می زد نزدیک بود نوک بالهاش به زمین بخوره.تو جزیره همه چی عجیب بود.اون از جغد وگرگش و این هم از عقابش که انگار هواپیما داشت بال می زد.چشم چرخاندم تا جان پناهی پیدا کنم اما در یک لحظه سگی از نسل فیشر رو در دو قدمی خود دیدم که به اندازه یه گاو بود. دیگه نه راه فراری داشتم ونه قدرت حرکت. لحظاتی بچشمان سگ خیره  شدم

اما در حالت چهره سگ هیچگونه خشم و تهاجم دیده نمی شد.ناگهان سگ خودشو به روی من انداخت و احساس کردم زیر قطار ماندم  ثانیه ها مثل عقرب نیش می زدند. منتظر بودم تا سگ اولین گاز رو بگیره هرچه انتظار کشیدم  اتفاقی نیفتاد  برای بار دوم سنگینی سگ رو احساس کردم در همان حال سایه عقاب رو دیدم که از بالای سرمون رد شد .همان موقع پی بردم که سگ بیچاره منو از دست عقاب نجات داده سپس تا عقاب برگرده  سگ غول آسا منو به داخل جنگل کشوند و زیر درختی برد که خارهائی مثل دشنه داشت و  بهترین جان پناه بود که منو از دست عقاب نجات می داد.عقاب که طول هر بالش چهار متر می شد ،چند بار در بالای سر ما چرخی زد و جیغ وحشتناکی کشید و دور شد.

دست به بالای سرم بردم تا ببینم شاخ در آوردم یا نه .مگر امکان داشت سگ به آن گندگی منو از چنگال عقاب به اون بزرگی نجات داد ه باشد. امادر چشمان سگ نوعی هوش به نظر می رسید .همچنان  سیخ وایستاده بوده وبه سگ چشم دوخته بودم ،انگار از سگ کسب تکلیف می کردم که چه کار باید کنم ؟ سگ درمقابلم  به اندازه یه اسب دیده می شد.خدایا چه اسراریدر اون جزیره سحرآمیز نهفته بود؟ باید سر در می آوردم.کم کم به خود می آمدم.سگ غول پیکر گویی نگهبان من بود. حالا مونده بودم که به چه طریقی با سگ ارتباط برقرار بکنم.با این فکر رو به سگ کردم و گفتم:حلا چی کار باید کنم؟سگ نگاه معنی داری بهم انداخت و به راه افتاد منم پشت سرش به راه افتادم.در دل جنگل  گم شدم  سر نوشت خود رو به دست  سگ گرد کلفتی

 سپردم.تا چه پیش آید. هرچه در جنگل پیش می رفتم انواع  درختان و گیاهان به چشم می خورد.سگ غول آسا هرکجا می  رفت منم به دنبالش می رفتم.لحظه ای سگ ایستاد و هوارا بو کرد.در همان حال نگرانی را بوضوح در چشمانش احساس کردم.انگار بوی خطر بزرگی رو از هوا استنشاق کرده بود.سگ نگاه معنی داری به من کرد وراهش را کج کرد و به سرعت قدمهایش افزود.من بطور عمد پا سست کردم تا عکس العمل حیوون رو ببینم،سگ با چشمانش التماس می کرد. در همان حال صدائی به گوشم خورد شبیه اینکه یه کمپرسور سنگ خالی میکنه، سگ آستین پیراهن منو گرفت و کشون کشون برد راستش منم  دیگه نمی ترسیدم کنجکاوی گاهی بر ترس غلبه می کنه.تازه انسان زمانی که مرگ را پذیرفت دیگر ترس معنی ومفهوم خودرو از دست می ده.منم کم کم  آغوش خود رو برا مرگ گشوده بودم.و دیگه یواش یواش سم ترس از مرگ از روح وجسمم بیرون می رفت.نگهان سگ زوزه هراس آوری سر داد وبا حالت تهاجمی به نقطه ای از جنگل  نگاه کرد .مسیر نگاه را دنبال کردم .وای باید هم باور نکنید چون من خودم  با اینکه داشتم نگاش می کردم اما  در باورم نمی گنجید. گوریلی داشت به ما نزدیک می شد به اندازه همون گوریل انگوری تو کارتون اما به مرتب ترسناکتر .من دیگه قدرت حرکت نداشتم سگ بیچاره نمی دانست که چه کار باید بکند.مرتب زمین رو می خراشید و خرناس می کشید. گوریل  هم متوجه ما شده بود از میان درختان  عبور می کرد. به انازه یه درخت بود با سینه هائی پهن و رعب آور.چشمانش  چقدر هراس ناک بود.من به خود آمدم وپا به فرار گذاشتم اما گوریل با چند گام خودشو به ما رسوند.سرم رو بالا بردم وبه گوریل نگاه کردم به بلندی یه ساختمان چهار طبقه بود. .دست دراز کرد تا منو از زمین بر داره سگ پرید و دست گوریل رو  با نیشهای خنجر مانندش گرفت اما گوریل سگ به  اون بزرگی رو چنان پرت کرد که حیون از دید من ناپدید شد. من موندم و گوریل فوق وحشت. 

مانند گنجشک در دست یک غول دیده می شدم .در مواقع بسیار بحرانی دیگه ترس معنی نداره گوریل عظیم الجثه با یه دست منو گرفته بود و مثال یه عروسک گاهی منو بالا می برد و درمقابل چشمانش میگرفت و نگاه می کرد اونقدر حوادث عجیب و غریب پشت سر هم اتفاق افتاد دیگه مجال فکر کردن نداشتم.گوریل در میان درختان به سمتی می رفت.اصلا باور نمی کردم انگار داشتم خواب می دیدم و فکر می کردم تو خوابم اما شواهد نشان می داد که نه در خواب هستم ونه مرده ام  ونه اینکه روان گردان مصرف کرده ام همه اتفاقات حقیقت داشت.گوریل منو به آشینه اش برد که سه گوریل  دیگه اونجا وجد داشت .معلوب بود که یکه جفت ماده گوریل وحشتناک بود و دوتای دیگه هم بچه هایشان بود.گوریل به آرامی منو گذاشت زمین و اون سه گوریل به دورم حلقه زدند.خدای من چه بوئی میداند یکی از بچه گوریلها گوش منو گرفت وبلند کرد وقتی پاهام از زمین کنده شد فریاد جگر خراشی کشیدم که تا اون موقع خودم اون نوع فریاد رو از خودم نشنیده بودم.اونم منو رها کرد اما  فکر می کردم گوشم از ریشه در اومد .گوریل ماده با کنجکاوی به همه جای بدنم نگاه می کرد بالاخره با یه انگشت خود همه لباسهایم رو پاره کرد هر چهار گوریل با دست خود بدن منو لمس می کردند. لابد می خواستند حدس بزنند که چقدر خوشمزه هستم.منم در این فکر بودم که این نامردا چگونه منو زنده زنده خواهند خورد.من یکی دو لقمه برا اونابیشتر نبودم اما حسی بهم می گفت که اونا نمی خوان منو بخورند.فقط یه بازیچه خوب براشون بودم مخصوصا از همه کوچکترینشون انگار یه آدم بود که سر به سر دیگری بگذاره  اونم سر به سرم گذاشته بود و همه جای  بدنمو می کشید ومن هم جیغ می زدم و اون نشئه می شد و به روشنی خنده می زد.پیش خود گفتم اگه از این مهلکه جان بدر برم حتما تلافی می کنم . از گرسنگ و تشنگی نای حرکت نداشتم اما چه کار می تونستم انجام بدم.خدایا چه اتفاقی افتاده من کجا م این موجودات عجیب  چی هستند .انواع و اقسام فکر و خیال به حافظه ام فشار می آورد .همچنانکه یه بچه دوساله با یه جوجه رفتار می کنه گوریلها هم با من همون رفتار رو داشتند.گاهی شرایطی در زندگی پیش میاد که مرگ بهترین نعمت  محسوب می شود.  من هم در اون شرایط چشم انتظار مرگ بودم انگار مرگ هم  ناز می کرد.دیگه هیچ چیز برام مهم نبود الا اینکه راز جزیره و این حیوانات و پرندگان غول پیکررا بدونم بچه گوریلها بامن مثل یه عروسک بازی می کردند گاه از پایم آویزان می کردند و گا از سرم گرفته ور سرشون می چرخاندند وخلاصه هرکاری که بلد بودند انجام می دادند تا من جیغ بکشم و اونا شادی کنند.چنانکه من در عالم بچگی همین بلا را سر پرندگان بیچاره می آوردم.یه لحظه چشمم به سگه افتاد که در زیر یه درخت نارون منتظر فرصت بود  تا منو نجات بدهد.وقتی عقل و احساس نباشه قدرت چه قدر خطر ناک میشه در دستان بچه گوریلها از نفس افتاده بودم  وقتی دیگه نتونستم سرپا بیستم  ولو شدم به زمین در همون حال یکی از بچه گوریل ها شاشید رویم و سرتا پایم را خیس کرد .دیگه از بس اذیت دیدم خنده ام گرفته بود در همون حال که داشتم نفسهای آخررو می کشیدم  یه مرتبه خنده ام گرفت و  شروع به خندیدن کردم  ناگهان بچه گوریلها با وحشت پا به فرار گذاشتند. فرار آنها منو دوباره به خنده واداشت این بار قهقهه زدم  با کمال تعجب گوریلهای بزرگ هم پا به فرار گذاشتند.خدای من یعنی چه اتفاقی  افتاده بود  چرا یه مرتبه گوریلها وحشت زده با به فرار گذاشتند . این هم یه معمای دیگه برام شد.مگه خنده هم ترس داشت؟بعد از فرار گوریلها سگ اومد به سراغو  انگار مثل یه انسان داشت ازم دلجوئی می کرد.با پوزه بزرگ اما خوش تراشش همه جای بدنم رو بو کرد منم دستی به سرش کشیدم  و ازش تشکر کردم .سگ دوباره منو به نقطه ائی راهنمائی کرد .در حرکات سگ نوعی تشویش به نظر می رسید خلاصه حدود بیست دقیقه راه رفتتیم وبه پرت گاه وحشتناکی رسیدیم.سگ غول پیکر چند گام  به طرف پرتگاه برداشت و نگاهی کرد و سپس ناله ماندی سرداد من از این حرکت سگ  تعجب کردم  بعد به طرف پرتگاه رفتم ونگاه کردم  یه مرتبه دیدم که توله ای  به ریشه نازک درختی که بیرون زده بود  چسبیده و هر آن ممکنه بیفته اونجابود که نگرانی سگ رو و اینکه به من مهربانی می کرد رو فهمیدم  زیرا{بود سگ مهربان از ناتوانی //وگرنه سگ کجاو مهربانی}خلاصه با زحمات زیاد تونستم توله رو که به بزرگی سگهای بزرگ ما بود از پرتگاه نجات بدم .سگ وقتی توله خودشو سالم ودر کنارش دید شادی در چشمانش موج می زد  از اون ساعت اون سگ و توله اش تنها همدم من شدند .گرسنگی شدیدی را احساس می کردم.چشمانم سیاهی میرفت.چشم چرخاندم بلکه چیزی برای خوردن بیابم.در پایین پرتگاه درختان انگور به چشم می رسید اما رفتن به اونجا یه جفت بال درست و حسابی می خواست.وقتی به اطراف نگاه می کردم انگار سگ متوجه شد که من به غذا نیاز دارم .به حرکاتش بهم فهماند که به همراهش بروم منم بدون کوچترین مقاوت همراهش شدم یعنی چاره ای نداشتم  سگ منو به گوشه ای برد که در اونجا  میوه ای شبیه توت فرنگی وجود داشت اما کمی از توت فرنگی بزرگ بودند.رنگشان هم زرد. بود من از بس گرسنه بودم شروع به خوردن کردم .طعم شیرین متمایل به گس ترش بود .وقتی پنج شش تا از اونارو خوردم احساس کردم تمام بدنم آتش گرفت و بدنبال آن یه نشئه بسیار قوی سراپایم رو فرا گرفت.کم کم خستگی و گرسنگی از وجودم رخت می بست.متوجه شدم که سگ و توله اش هم دارند از اون میوه ها می خورند. من نتونستم حدس بزنم که  اونا چه جور میوه ای هستند چون تا اون زمان ندیده بودم .بعداز اینکه سیر شدم  سگ منو به سر چشمه ای برد که آب بسیار زلالی  جاری میشد به سینه  افتاده  دهانم رو به آب برده و یک نفس یه شکم سیر خوردم آب چنان سبک بود که انگار آدم هوا می خورد نه آب. کم کم هوا ابری می شد سگ هم مثل من به ابرها نگاه کرد و بعد  نوعی تشویش در چهره اش مشاهده کردم. در جنوب شرقی جنگل کوهی دیده می شد اما از اونجا که ما بودیم حدود دو کیلو متری می شد . احساس کردم که قصد سگ رفتن به اونجاست بالا خره تا باران نیامده خودمونو باید اونجا می رسوندیم .همراه سگ و توله سگ به طرف کوه به راه افتادم  هنوز حدود پانصد متر مانده بودیم که یک مرتبه  برقی زدو بدنبالش انگار آسمان ترکید.نزدیک بود پرده های گوشم پاره شوند. قطرات درشت باران شروع به باریدن کرد .سگ منو به غاری برد .اما در اندک مدتی سر تا پایم خیس شد باران دانه درشت بشدت می بارید .من تا اون زمان بارانی به اون صورت ندیده بودم.

روزها می گذشت و تنها همدم من سگ غول پیکر و توله ش بود.من غذائی پیدا نمی کردم و مجبور بودم از همون میوه بخورم. اونچه باعث تعجبم بود این بود که تمامی حیوانات و پرندگان هم از همون میوه می خوردند.ماهها گذشت  نه کشتیی از اون سواحل میگذشت و نه انسانی در جزیره  بود .واقعا تنهایی سخت ترین شکنجه است هر روز با خودم هرف می زدم و هر روز دور تا دور ساحل را می گشتم تا بلکه از دور  گشتیی  ببینم و  آن را متوجه  حضورم در جزیره کنم اما  تنها چیزی که می دیدم امواج خروشان و کف آلود بود و دیگر هیچ.یه روز در حال استراحت در غار بودم که سگ زوزه معنی داری کشید و خود را به من رسوند. و با حرکاتش می خواست چیزی به من بفهماند.  همراه سگ به راه افتادم. از دور چندتا لاشخور بسیار بزرگی را دیدم که در حال فرود بودند. من به سرعت خود افزودم  اما سگها به سرعت به اون نقطه دویدند.من هم با آخرین سرعت دویدم وقتی رسیدم جنگ سختی بین سگها و دوتا لاشخور در گرفته بود.چوب کته کلفتی را بدست گرفته و به لاشخورها حمله کردم اما اون پرندگان وحشت آفرین قصد فرار نداشتند.حتی چند بار مارا به خطر انداختند. به هر ترتیبی بود از شرشان خلاص شدیم .بعد متوجه شدم که یه نفر با لباس خلبانی  تو یه قایق بادی یه نفره به رو افتاده است.من دست به کار شده و اورا برگردوندم ودیم دختری حودود بیست و پنج ساله مو بور و سفید پوست بادماغ خوش تراش قلمی که نوک بینی ش کمی متمایل به  بالا بود .نبض او را گرفتم زنده بود اما نبضش به کنی می زد اورا به دوش گرفته وبه غار بردم  از آنجا که دوره امداد گری رو گذرانده بودم ؛اورا به هوش آوردم .چشمانش را باز کرد و با تعجب به اطراف  خیره شد. در بد وضعیتی بود چشمان آبیش بار دیگر به دوران  درآمد . وقتی به روی سگ خیره ماند  هر دو دست خود را به صورتش نهاد . انگار چیز غیر عادی دیده باشد. باز دستان خود را برداشت و به من وسگ نگاه کرد و چیزی  باخود گفت  که من فقط مای گاد را متوجه شدم.بهش سلام دادم او با حیرت زیاد به من خیره شد و بعد از دقایقی گفت:می تونم بپرسم اینجا کجاس و شما کی هستین؟من  تا آنجا که اطلاعاتم اجازه می داد شرح دادم . دختر گیسوان خودرا که هنوز هم کمی خیس بودند جمع کرد و تکانی خورد .سپس به سرعت دست به کمرش برد واز زیر  کاپشن خلبانی خود کلت خود را بیرون آورد وبه روی من گرفت و به  حالت دستوری گفت:یالا منوببر ساحل .من با خونسردی گفتم خانم نیاز به اسلحه نیست، اگه ما نرسیده بودیم الان تو شکم لاشخور های غول پیکر بودی.دختر موبور با نگاههای مشکوک نشان می داد که شدیدا واهمه دارد.بعداز ذقایقی اسلحه رو  غلاف کرد و ساپا ایستاد. .او بار دیگز یه سگ نگاهی انداخت و پرسید:تو میدونی این سگ چرا این قد گنده شده؟من  بار دیگر اون ماجرای خودمو شرح دادم و گفتم که اینجا حتا پرندگان هم بسیار بزرگ هستند و یه جهش غیر منتظره روی داده .در همون حال که با دختره حرف می زدم احساس کردم در کنار من یه دختر بچه ایستاده است هر چند حدود صد و هشتاد قدش بود.  در همون حال دختر به من گفت "اینگار این جهش غیر منتظره در تو هم صدق کرده من با تعجب به خود نگاه کردم و تازه متوجه شدم که من هم دارم گنده می شم چنانکه دختر خلبان تا زیر بغلم  بود ترس برم داشت .دختر که متوجه آشفگی من شده بود شروع به دلداری کرد. به پیشنهاد از غار بیرون آمدیم گفت تا اورا به کنار اون میوه ها ببرم .باهم به اونجا رفتیم.اونجا نام دختر رو پرسدم گفت اسمش ماری شل هست و شروع به امتحان کردن میوه ها کرد.سپس گفت :هر چه هست زیر سر این میوه اسرار آمیز است.هر موجودی از این میوه ها بخوره شروع به بزرگ شدن میکنه و بعد اضافه کرد که از روی حدس و گمان این حرفو میزنه.وقتی بازدید میوه ها تمام شد و خواستیم بر گردیم یک مرتبه گرگ غول پیکری در چند قدمی ما ظاهر شد .گرگ از سگ هم بزرگتر بود  در بد وضعیتی گرفتار شده بودیم ماری خودشو به من چسباند و سگ هم حالت هجوم به خود گرفت و نیشهای بزرگ خود را به گرگ نشان می داد اما معلوم بود  می ترسد  در همون حال توله سگ از را رسید و بدون هماهنگی با مادرش با یک خیز خود رو به روی گرگ انداخت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, | 14:5 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |