ابزار وبمستر

شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع

دوستان عزیز از این پس هر از گاهی در مورد شگرد های داستان نویسی مطالبی نوشته خواهد شد امید است مور توجه عزیزانی که علاقمند داستان نویسی هستند قرار گرفته باشد.در ضمن هر سوالی که درمورد داستان نویسی داشته باشید به صورت کارشناسانه در عین حال ساده پاسخ داده خواهد شد.



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, | 16:16 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

کسانی که از تاریخ چیز نمی آموزند ناچاراز تحمل تکرار توالی فاسده آن هستند



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, | 15:39 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

پند گیر از مصایب دگران

تانگیرند دیگران زتو پند

زودباشدکه خیره سر بینی

به دو پای اوفتاده اندر بند

دست بر دست می زند که دریغ

نشنیدم حدیث دانشمند



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, | 14:59 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

از عبدالناصر در مورد سیاست پرسیدند گفت:

سیاست.پی بردن ازآنچه گفته اند به آنچه که نگفته اند وآگاهی یافتن از آنچه نوشته اند به آنچه هنوز نوشته نشده.می باشد.



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, | 14:29 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

مگر می شود فقیر شد حقیر نشد.



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, | 13:51 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

نابرده به صبح در طلب شامی چند

ننهاده برون زخویشتن گامی چند

در کسوت خاص آمده عامی چند

بد نام کننده نکو نامی چند



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, | 9:25 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

مرمرین گونه نازک بدنان را با مشت

عاشقان بوسید

بوی گندیده اندیشه گران

خیمه بست

لجن شب ته خورشید نشست

معصیت راهبه شد

همه گفتند که او معصوم است.



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, | 9:13 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

قد تو به میوه عشق نمی رسید غرورم را زیر پایت گذاشتم تا برسد باز هم نرسید.



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, | 9:5 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

دردا که دوای درد پنهانی ما

افسوس که چاره پریشانی ما

بر عهده جمعی است که پنداشته اند

آبادی خویش را به ویرانی ما



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, | 8:57 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

کسی که سیر است حتی به بهترین ولذیذترین غذا هم توجه نمی کند اما اگر گرسنه باشد چشمانش بدنبال غذا خواهد بود.پس برای ابن که همیشه مورد توجه همسر یا دوست پسرتان باشید سعی کنید اورا از محبت خودتان  سیر نکنید محبت مثل سرمایه است اگر یک جا به کسی نثار کنید او بی نیاز خواهد شد باید اندک اندک بدهید تا همیشه احساس نیاز کند .



تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, | 17:3 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

  خطی ننوشتم از جوانی

در تخطه سیاه زندگانی

صفری زمداد حادثاتم

بر دفتر مشق شادمانی

افتاده زشاخه امیدم

بر خاک سیاه ناتوانی

ای عشق بیا ومردمی کن

با من مکنی تو پهلوا نی 



تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, | 16:40 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

همه چیز با ضد خود شناخته می شود از نظر فلسفی پسر ضد دختر است پس هر چه این ضدیت فلسفی پر رنگ تر باشدبه همان اندازه کشش در میانشان عمیق تر خواهد شد یعنی دختر پسری را بیشتر دوست دارد که مظاهر پسر ومرد بودن در ظاهر وباطن او بیشتر تجلی یافته باشد پسرانی که خودشان را به شکل دخترها در می آورند نه تنها دخترها از آن پسر دختر نما خوششان نمی آید بلکه در دل او را مسخره می کنند دختر ها از پسران اوا خواهر بدشان می آید چون خودشان به طور طبیعی دختر هستند وبه سوی ضد خود کشش دارند.



تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, | 15:16 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

کوله بار عشق و امیدش سنگین تر ازچمدانش بود . بعد از شش سال به وطن باز می گشت.فقط دو سال قبل چند روزی برای عید دیدنی به ایران آمده بود اما حالا به عنوان متخصص مغز واعصاب به زادگاهش باز می گشت.عشق شهاب قوی ترین انگیزه برای او بود تمامی سختی ها را عشق شهاب برایش گوارا کرده بود. هرچند دو سال بودکه صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بود امالبخندهای نمکین و چشمان گیرایش در صفحه ذهن او تازه بود.

فرود گاه پراز استقبال کننده بود.دسته گلها تقدیم شد.دسته گل پسر خاله اش رنگین تر وسنگین تر ازدیگران بود اشک هاولبخند ها تمام شدامادر عمق چشمان نرگس یک انتظارونگرانی عمیق مشخص بود خاله اش که مثل جغد مواظب همه خیز بود گفت:عزیزم منتظر کسی هستی؟

این سخن مثل پتک برسراو فرود آمد .بابی میلی گفت:منتظرشرمین هستم

برق شیطنت در چشمان خاله ش درخشید اما چیزی نگفت.شماره تلفن های تمامی دوستانش در گوشی گم شده اش بود که دو سال پیش گم شده بود نتوانست به هیچ یک از دوستانش به ویژه شرمین زنگ بزند.

به خانه رفتند دید وبازدید شروع شد اما از نگرانی نر گس کم نمی شد.بعداز ظهر شرمین آمد نرگس با عجله و هیجان به طرف شرمین خیز برداشت واورابه اطاقش برد بانگرانی گفت:شرمین از شهاب خبر داری یانه چرا نمیاد؟شرمین با تعجب به چهره نرگس نگاه کرد وگفت:مگه اون پیامکو تو براش نفرستادی؟

نرگس باحیرت گفت:کدوم پیامک؟

_مگه تو نفرستاده بودی:اگه دوسم داری دیگه به من فکر نکن چون من دیگه به تو فکر نمی کنم.نرگس مثل بمب منفجر شدودرمیان های های گریه گفت:حالا متوجه قضیه شدم پس گوشی من گم نشده بود.باشه بهت نشون میدم خاله.

مگه امکان داره من اون کارو بکنم.شهاب همه چیز منه عشق منه .بعد در میان گریه گفت:حا لاخبر داری کجاس.؟شرمین سرش را پایین انداخت.نرگس احساس کرد قلبش از سینه بیرون می زند گلو یش خشک شد یک مرتبه فریادکشید وگریه کنان گفت:تورو خدا بگو چی شده.

شرمین با حسرت گفت:تو دیونه خونس

-اونجا چرا؟

-بعداز دیدن اون پیامک همه چیزو ول کرد هرچه خواستندزنش بدند قبول نکرد با لاخره دیونه شد وسر از اونجا در آورد.

نرگس وشرمین به پرستا التماس می کردند فقط چند دقیقه شهاب را ببینند اماپرستار اجازه نمی داد.نرگس که مثل ابر بهار پرشده بود یک مرتبه سیل اشک جاری کرد.پرستا دلش سوخت وبه نرگس اجازه داد چند دقیقه اورا ببیند .اطاق به نسبت بزرگی بود پانزده نفردر اطاق بود.نگاه نگران نرگس از پنجره بر روی دیوانه ها خیره شده و به دیگری سر می خورد اما جهره آشنایی نمی یافت نزدیک بود نام شهاب را به بلندای ابدیت سربدهد.اما واهمه داشت خواست برگردد یک مرتبه در اطاق باز شد جوان چهار شانه ی بلند قد با ریش وسبیل انبوه واردشد زانوان نرگس لرزید نزذیک بود پس بیفتد نگاه شهاب با نگاه نرگس گره خورد نتوانست خود را نگه دارد به در اطاق تکیه داد.بعد سرش را پایین انداخت .نرگس درمیان گریه های حسر ت آلود گفت:شهاب به عشقمون قسم من از هیچ چیز خبر ندارم تو همه چیز منی من بخاطر عشق تو همه سختی ها را تحمل کرده ام همش زیر سر خاله بدجنس منه.های های گریه کرد .شهاب لبخند معنی داری کردوسپس با پزشک معالج خود ملاقات کردو چیزی در گوشش پچ پچ کرد پزشک نگاه معنی داری به صورت شهاب اندخت ولبخند زد و برگ ترخیصش را امضا کرد چون شهاب دیوانه نبود

 

 



تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, | 9:9 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ، 
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ، 
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، 
- ممنون 
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، 
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، 
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ، 
- نه .. ببخشید ، 
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود 
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، 
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، 
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ، 
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، 
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ، 
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ، 
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، 
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ، 
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ، 
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ، 
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، 
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ، 
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ، 
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ، 
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، 
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ ! 
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ، 
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، 
به ساعتش نگاه کرد ، 
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ، 
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ، 
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ، 
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ، 
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ، 
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، 
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ، 
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ، 
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ، 
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ، 
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ، 
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ، 
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ، 
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ... 
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد 
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، 
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ، 
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ، 
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ... 
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ، 
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ، 
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ، 
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ، 
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ، 
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ، 
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر. 
خل بودم دیگه .. 
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه .. 
عاشق تر شده بودم 
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ... 
بارون لجبازانه تر می بارید 
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه .....

نظرات شما عزیزان:



تاريخ : دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, | 10:26 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

مروارید چگونه بوجود می آید؟

 

 


saeed-d24-10-2008, 04:26 PMمروارید اصل ، بسیار گرانبهاست. ولی جالب است بدانید که این مروارید زیبا و درخشان را یک موجود دریایی کوچک به نام صدف تولید می کند . صدف نوعی نرم تن است که گاهی اوقات در ساحل نیز می توان آن را در حال خزیدن دید. این نرم تنان کوچک غذای لذیذی برای ماهیها و همنوعان بزرگتر از خودشان هستند. حتی انسان هم از این جانور تغذیه می کند . به همین دلیل نرم تن برای محافظت از خود به کمک ماده ای که از بدنش ترشح می شود ، پوسته (صدف) سخت و محکمی می سازد و داخل آن زندگی می کند . در واقع جنس مروارید نیز از همین ماده سخت است. مرواریدها داخل این پوسته ها بوجود می آیند. گاهی اوقات یک ذره خارجی مثل دانه ای شن یا یک موجود ریز دریایی وارد پوسته یا صدف این نرم تنان می شود و با بدن نرم و حساس آنها تماس پیدا می کند. این تماس باعث تحریک و خارش بدن نرم تن می شود. نرم تن برای تسکین خود ماده ای از جنس صدف به دور این ذره خارجی ترشح می کند . جنس این ماده از کربنات کلسیم است . پس از مدتی ، مرواریدی گرد ، سفید و درخشان در داخل صدف شکل می گیرد . به این نوع مروارید ، مروارید اصل میگویند البته همه مرواریدها سفید نیستند. برخی از آنها سیاه، قرمز، آبی، زرد و یا سبزند. امروزه از روش های مختلفی برای تولید مصنوعی مروارید استفاده می شود . با استفاده از این روش ها ، ذرٌات شن ، داخل صدف قرار می گیرند . بعد از دو الی سه سال صدف را از آب خارج می کنند و مروارید را از داخل آن بر می دارند . به این نو مروارید ها مروارید پرورشی می گویند . از آنجا که مروارید های طبیعی و اصل ، بسیار گران قیمت هستند ، اکثر مردم ، مروارید های را که از روش مصنوعی به وجود آمده اند خریداری می کنند . در سال ۱۹۳۴ میلادی مروارید های به قطر ۱۳ سانتی متر در فیلیپین پیدا شد . وزن این مروارید ۳۷/۶ کیلو گرم بود . vahide24-10-2008, 07:29 PMمُروارید یا دُر، گوهری است معمولاً سفید و درخشان که در اندرون برخی از نرم‌تنان دوکفه‌ای مانند صدف مروارید به وجود می‌‌آید. وقتی جسمی خارجی مانند ذره‌ای شن بین صدف و پوسته او قرار بگیرد جانور لایه‌هایی مرکب از ماده آلی شاخی کونچیولین و بلورهای کلسیت یا آراگونیت را به دور جسم خارجی ترشح می‌کند. از این لایه‌های هم‌مرکز رفته رفته مروارید شکل می‌گیرد. جنس مروارید با جنس دیواره درون صدف یکسان است. شکل مروارید اغلب نزدیک به کره است هرچند به شکل‌های دیگر مانند گلابی و دکمه و حتی شکل‌های نامنظم هم دیده می‌شود. درشتی آن به درشتی دانه خشخاش تا تخم کبوتر است. رنگ مروارید اغلب سفید است ولی ممکن است به رنگ‌های صورتی و زرد و سبز و آبی و قهوه‌ای و سیاه نیز دیده شود. در خلیج فارس و اقیانوس هند و استرالیا صید می‌شود. در قرن بیستم پرورش مروارید نیز رایج شد. برای تهیه مروارید پرورشی (که گاه مروارید مصنوعی نیز نامیده می‌شود) با سوراخ کردن پوسته صدف، یک قطعه مروارید بسیار کوچک را در درون صدف قرار می‌دهند تا جانور لایه‌هایی به دور آن ایجاد کند. 
 



تاريخ : دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, | 9:10 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |