ابزار وبمستر

شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع

داستان زن باهوش

 

 

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.

 

قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .


زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.


زن گفت : اشکال ندارد !


زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !



قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟


زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !


بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !


برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !


قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.


زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...


بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !


سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :


من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم...!!!

 


نتیجه داستان :


زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید !

 


 



تاريخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, | 15:2 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

داستان آموزنده,داستان,داستانک

داستان آموزنده “شمس و مولانا”

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد:بلی.

مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

- پس خودت برو و شراب خریداری کن.

- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد

مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.”

رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

 

(کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری) با اندکی دخل و تصرف



تاريخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, | 14:24 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |
ماجرای دختر فراری که یک شب پیش یک طلبه ماند!


شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید...
 

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.
دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه*ای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی!
محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد...

شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ...
علت را پرسید. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می*گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.




 


تاريخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, | 14:17 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

نظر بزرگان این است:آنجا که باید  حرف زد نباید خاموش ماند وآنجا که باید خاموش ماند نباید حرف زد.صائب می گوید:

در مقام حرف مهر خامشی بر لب زدن

تیغ رازیر سپر در جنگ پنهان کردن است.

وسعدی می گوید:

دوچیز طیره عقل است دم فرو بستن

به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی.



تاريخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, | 13:47 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

 تبر

 

زمان آبستن درد است یاران

کران تا بیکران سرد است یاران

حصار سنگی شب بس بلند است

شقایقها اسیر دیو بند است

و بذر صبح می پاشد به گنداب

زپشت ابرها بیچاره مهتاب

تبر در ذهن جنگل ریشه دارد

هزاران فتنه در اندیشه دارد

و این مرتاض پیر معبد خون

به گوش شاخه ها می خواند افسون

سرودی جز صفیر تیشه ها نیست

امیدی بر بقای ریشه ها نیست

شب است و شهر مسموم سکوت است

به هر جا سر کشد داروغه ای مست

شب است و هرزه گردیهای سرما

خد ا داند  چه  آرد  بر  سر   ما

هوا در سوز خود  اصرار  دارد

همیشه سعی در تکرار  دارد

سر هر کوچه از نفرت صلیبی ست

سر هر برزن از خنجر رقیبی ست

و میدانها پر است از چوبه دار

در اینجا زندگی پیچیده طومار

تمام واژه ها تسلیم گشته ست                                                                       

 تمام آرزوها بیم گشته ست

نهال عشق در مرداب پوسید

تو گویی زندگی در خواب پوسید

به هر بیغوله گرگی در کمین است

خراب آباد را تقدیر این است

کلاغ پیر می خواند به ترتیل

سرود فتح مرغان ابابیل

دگر آیینه ها مهمان ندارند                                                        

   دگر پیمانه ها احسان ندارند

در اینجا   دختری  فریاد  می کرد

از آن ناگفتنی ها یاد می کرد

همیشه دخترک دستی به دل داشت

به گلدان یخی احساس می کاشت

زلال برکه را تقریر می کرد

برای ماهیان تفسیر می کرد

به گلها قصه می گفت از بهاران

ز خورشید و ز روح سبز باران

به سقف شب همه شب چشم دارد

که شاید قطره صبحی ببارد

 

شعر : استاد محمود داداش رستمی (ثالث)



تاريخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, | 14:19 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

نسل ديوار رنگها

نسلي كه مانده در پس ديوار رنگها

نسلي ست دلشكسته زمنصوب سنگها

نسلي كه در وجب وجب بيشه هاي آن

در خواب مانده چشم تمام پلنگها

در سينه هاي زخمي سنگر نميزند

در آن قبيله نبض تمام تفنگها

برريل شانه هاي بسيجي نمي شود

ديگر قطار غیرت و مردی فشنگها

ديگر نه لاله ميشود ، نه شقايق ، نه مرغ حق

هنگام حمله حاصل خونين جنگها

خالي شده ست حنجرۀ زخمي خليج

از نعره هاي حادثه خيز نهنگها

بايد كه خو كنيم امامي از اين به بعد

در قحطسال عشق به ديوار رنگها

غلامرضا امام علیزاده(امامی)



تاريخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, | 14:6 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

عقاب (استاد محمود داداش رستمی ثالث بناب)

پیرمردی یافت یک تخم عقاب

سوی خانه ره کشید او پر شتاب

 خانه اش پر بود از مرغ و خروس  

                      هر یکی زیباتر از تازه عروس

تخم را بر زیر مرغی وانهاد                                 

 تا بر آید جوجه والا نهاد

مدتی بگذشت یک یک جوجه ها                       

سر بر آوردند تا از بیضه ها

 پابه پای مرغ آن دردانه ها          

 

 

 

                           نک زنان رفتند سوی دانه ها

جوجه ها دنبال مادر نک زنان                               

شد مقلد آن عقاب بی نشان

آنچه مرغان را طبیعت ساز کرد                          

  آن مقلد یک به یک آغاز کرد

روزها و ماهها بگذشت زود                                

 رنگ ضعف و کودکی زانها زدود

شاهباز اوج عزت مرغ سان                              

 چشم حسرت دوختی بر آسمان

آسمان در باورش جایی نداشت                       

     نقش یک پرواز دردل می نگاشت

جایگاهش کوچه و پس کوچه بود                   

    همچو مرغان دانه از گل می ربود

می رمید از بچه گربه همچو موش                  

       می کشید او بار ذلت را به دوش

کودکان گه دم کشیدی گاه پر                           

 گاه مرغی نک زدی بر فرق و سر

این همه می دید لاکن منگ بود                          

  زانکه با مرغ زبون همرنگ بود

از قضا روزی پی روزی روان                       

       رفت بر پای درختی دل گران

خاک برهم زد چو مرغان آن عقاب                       

   تا بیابد قوت خود را از تراب

هرچه کاوید عاقبت چیزی نیافت                       

    لاجرم از خاک بازی رخ بتافت

دل غمین  افسرده  زار و ناتوان      

                               دید ناگه خویش را در آسمان

چرخ می زد آسمان زیر پرش                      

          آفتاب زر نشان تاج سرش

گفت این خواب است یا بیداری است               

 عالم مستی ست یا هشیاری است

دید ناگه دشت را دهشت گرفت                   

      مرغ و دد را جملگی وحشت گرفت

دشت خالی شد ز مرغ و دد تمام                    

    چرخ می زد همچنان آن خشخرام

دید زان بالا عقاب تیز پر                             

       جفت خود را ناتوان ودیده تر

چون شهاب آمد ز بالا بر زمین                 

           دید جفتی لاغر اندام و غمین

گفت ای یار این چه وضع و حالت است        

  این چه رفتاری و این چه ذلت است

از چه رو پابند این خاک آمدی                   

      تیره روز و منگ و غمناک آمدی

غرق حیرت بود بیچاره عقاب                      

     بهر پاسخ می نمود او پیچ و تاب

سرگذشت خویش یک یک شرح داد                

  از گل و خاک و لجن میکرد یاد

این چنین دادش جواب آن تیز پر                  

      چون نداری تو ز اصل خود خبر

زان سبب پابند خاک و گل شدی                

     این چنین ویلان و بی حاصل شدی

تو عقابی آسمانها جای تست                    

       کوهها و ذروه ها ماوای تست

خویش را تو ماکیان پنداشتی               

           تخم ذلت  دردل خود کاشتی

فکر هر کس رهبر اعمال اوست                  

    جسم را بگذار هان کان یک سبوست

فکر تو زندان جسم توست هان               

     بشکن این زندان و خودرا وارهان

خویش را باور کن و پرباز کن                  

       خود فراتر از مکان پرواز کن

هرکسی در بند فکر خود بود                      

      آنچه اندر فکر آید آن شود

زانکه خود از ماکیان  نشناختی

خویشتن را در بلا انداختی

تو عقابی لیک فکرت ماکیان                   

       زان نداری الفتی با آسمان

خیز  و خود را وارهان از فکر پست              

      تا شوی بالایی و بالا پرست

آن عقاب مرغ پرور دیده تر       

                       کرد بر چنگال و بال خود نظر

ناگهان پر زد به اوج آسمان                           

  در زلال آسمانی شد نهان

 

شعر : استاد محمود داداش رستمی( ثالث) مدیر تحصیلات تکمیلی دانشگاه آزاد اسلامی بناب

 



تاريخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, | 10:20 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

تصاویر برای سپیگان
 

رمان سپیگان هیجان انگیز وجذاب است در این رمان که قهرمان آن دختری زیبا بنام نگار است نقش مردم در پیروزی بر بزرگترین مشکلات به تصویر کشیده شده است.مطالعه آن را برای دوستان عزیز توصیه می کنم.


تاريخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, | 9:54 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

شعرای جوان باید دقت کنند که شعر زمانی مورد قبول اهل ادب قرار خواهد گرفت که مضون تازه وبدیعی در شعر خود اورده باشند دراین مورد کلیم کاشانی می گوید:

مینهم در زیر پای فکر کرسی از سپهر

تا به کف می آورم یک معنی بر جسته را

یا صائب تبریزی می گویید:

به فکر معنی نازک چو مو شدم باریک

چه غم زموی شکافان خورده بین دارم

یعنی برای یافتن یک معنی تازه وزیبا آنقدر تلاش کردم که مانند مو باریک شدم

پس شعرای جوان باید برای صید معانی تازه زحمت زیادی بکشند.



تاريخ : دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, | 15:46 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

دانا به چشم نادان حقیر تر از آن باشد که نادان به چشم دانا.



تاريخ : دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, | 13:50 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

خطر بسیار دارد در کمین همواری دشمن

زسگ غافل مشو زنهار چون خاموش می گردد



تاريخ : دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, | 13:41 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

میل دارند از اسرار و رموز شوهرشان با اطلاع شوند، میخواهند از وضع کسب، مقدار درآمد، موجودى، اسرار کسبى، تصمیمات آینده اش با خبر شوند. و بطور خلاصه از شوهرشان انتظار دارندکه تمام اسرارش را در اختیار آنها بگذارد و چیزى را پنهان نکند، بر عکس اکثر مردها هم حاضر نیستند تمام اسرارشان را در اختیار همسرشان قراردهند، و همین موضوع گاهى سبب دلخورى و حتى بدبینى میشود.

خانم شکایت می کند که شوهرم به من اعتماد ندارد، اسرارش را ازمن مخفى میکند، با من یک رنگ و صریح نیست، گویا سر و سرى دارد.



نمیگذارد نامه هایش را بخوانم، درآمد و مقدار موجودى خودش را به من نمیگوید، با من درد دل نمیکند، در جواب سؤالهاى من طفره می رود و حتى گاهى دروغ میگوید، اتفاقاً مردها هم بى میل نیستند که اسرار و رموززندگى شان را در اختیار همسرشان قرار دهند. لیکن عذرشان اینست که زنها راز نگهدار نیستند، دهانشان در و دروازه ندارد، ظرفیت ندارند مطلبى را به طور کلى کتمان کنند، هر چه را شنیدند فورا براى دیگران بازگو می کنند، با اندک بهانه اى ممکن است اسرار انسان را فاش کنند و اسباب دردسر او را فراهم سازند. اگر کسى بخواهد اسرار انسان را کشف کند به آسانى مى تواند همسرش را فریب داده به وسیله او به مقصد خویش نائل گردد، ممکن است بعض خانمها از دانستن مطالب سرى سوء استفاده نمایند و حتى آنها را اسباب نفوذ در شوهر قرار داده در صورت عدم تمکین اسباب گرفتارى او را فراهم سازند.



البته عذر مردها تا حدودى موجه است، زنها زودتر از مردها تحت تاثیر عواطف و احساسات قرار میگیرند، معمولاً احساساتشان بر تعقلشان غلبه دارد، وقتى عصبانى شوند خویشتن دارى برایشان دشوار است، درآنمواقع ممکن است از دانستن اسرار سوء استفاده نموده اسباب گرفتارى مرد را فراهم سازند. شاید خوانندگان از این قبیل حوادث زیاد سراغ داشته باشند لیکن از باب نمونه به داستان زیر توجه فرمایید:



«زنى بنام... راز شوهرش را فاش کرد و او محکوم به یک سال زندان شد، خانم می گوید:من شوهرم را از جان و دل دوست دارم ولى اخیراً به من کم محبت شده بود، این کار را کردم تا از این به بعد بیشتر دوستم بدارد، این خانم گردنبند گرانقیمت خواسته بود ولى... زیر بار نرفت. او هم تقلب در ازدواجشان را فاش کرد تا بزندان بیفتد (1) ».



بنابراین اگر زن میل داشته باشد که شوهرش کاملا یک رنگ بوده چیزى را از او مخفى نکند باید بقدرى راز نگهدار و با احتیاط باشد که بدون اجازه شوهرش براى هیچکس و در هیچ حال چیزى را نقل نکند، حتى براى خویشان و دوستان صمیمى خودش اسرار شوهرش را فاش نکند، در راز نگهدارى این مقدار کافى نیست که اسرارش را به دیگرى بگوید و سفارش کند به کسى نگو، زیرا او هم به طور حتم دوستانى دارد، ممکن است اسرار شما را در اختیار آنها قرار دهد و سفارش کند به کسى نگویید، یک وقت انسان متوجه میشود که اسرارش فاش شده است.



بنابراین شخص عاقل اسرارش را به احدى نمیگوید.

حضرت على علیه السلام فرمود:«سینه عاقل صندوق اسرارش می باشد (2) ».

على علیه السلام فرمود:«خوبیهاى دنیا و آخرت در دو چیز جمع است:راز نگهدارى و دوستى با خوبان، و تمام بدیها در دو چیز جمع شده:

فاش کردن اسرار و دوستى با اشرار» (3) .




 


تاريخ : دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, | 11:55 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

عیش خزان زناله گل گرمتر شود

دان زمین به مرغ هوس بال وپر شود

شب در خیال آینه تصویر روشنیست

تاریکتر زنقش جمال سحر شود

گل می کند بهار قلم از دم خزان

نیزار خشک از قبسی شعله ور شود

جنگل دگر زحادثه لبریز گشته است

صد بار اگر حکایت دار وتبر شود

سودای سروری به جنون می کشد علم

گرگ گرسنه زافت جان بی خبر شود

جام صبوح گل زشکر خنده موج زن

صد خار فتنه ش به جگر نیشتر شود

دردام خود اسیر شود عنکبوت دهر

گر رشته مروت مردان کمر شود

{ثالث}به صید گوهر معنی یتیم شد

باشد که بهر گوهریان راهبر شود



تاريخ : دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, | 11:16 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

شنیدم هاتفی روزی صفیری از خرد بر زد

که این ده روزه فانی به آزاری نمی ارزد



تاريخ : یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, | 15:15 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

 اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

 معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 



تاريخ : یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, | 15:9 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |