نه با لب های خود خندم
نه با چشمان خود گریم نه با لب های خود خندم
عقابم بال و پر بسته دهد هر زاغکی پندم
غبار انتظار از دیده صدباران نمیشوید
گهِ امیدواری دست حسرت میزن بندم
چو گل در ازدحام پیچش خار خسم پنهان
چو زندانی, ز دربانم به یک لبخند خرسندم
دگر در کشت امیدم نروید رنگ لبخندی
زبان و دیده را بسته از این پر فتنه دل کندم
ز بس از آشنایان(ثالثا)جور و جفا دیدم
دلم را چون صدف با قطره تنهایی آ کندم
(ثالث)
از دوستان عزیز دعوت میشود
رمان جذاب و هیجان انگیز
("سرمه دان زمردین" را مطالعه فرمایند)
چه می پرسی
بلای جان منی از بلا چه می پرسی
دوای درد منی از دوا چه می پرسی
به جان عشق ز زلف تو بسته ام زنار
ز کشته ات ره و رسم وفا چه می پرسی
به سینه گوهر عشق تو را نهان دارم
ز سحر وسوسه مدعا چه می پرسی
ز تیر غمزه تو تیره گشت چشم امید
در انتهای غم از ابتدا چه می پرسی
کنون که رهبر و رهزن یکی شدند دلا
دگر ز رسم و ره آشنا چه می پرسی
به اشک گرد ملال از رخ چمن شویم
ز ابر های عقیم هوا چه می پرسی
بریده شهپر مردانگی ز تیغ جفا
ز بدبیاری مرغ هما چه می پرسی
ز آسمان شده شاهین تیز پر تبعید
ز قیل و قال کلاغان ز ما چه می پرسی
به نو عروس بهاران خزان چون حجله شود!؟
ز مرغ عاشق و شور و نوا چه می پرسی
شب است و موج زند باز زهر تاریکی
ز صبح روشن و آیینه ها چه می پرسی
به جام لاله دگر خار میبرد حمله
ز ساقیان سمن بر دلا چه میپرسی
فدای غیرت عشقم چو آتش افروزد
دگر ز (ثالث)یک لاقبا چه می پرسی
(ثالث)
از چه خطا می کنی
هرچه وفا می کنم جور و جفا می کنی
آهوی دشت ختا از چه خطا می کنی
تیشه عشق تورا برسر جان میزنم
کوه غروری و باز وعده عطا می کنی
تا نفسی میوزد از چمن حسن تو
بر دل پژمرده ام کار صبا می کنی
کیست زمن مست تر از می چشمان تو
از چه به من میرسی شکوه بنا می کنی
گاه به سر گه به پا همچو نسیم آمدم
آمده جان بر لبم خلف وفا می کنی
درج دلم بسته مهر لب عشق توست
بر سر پیمان کنون چون و چرا می کنی
از حد زیبایی و حسن فزون آمدی
در صف سیمین تنان فتنه به پا می کنی
خواب نما گر شوی عابد صدساله را
زلف گره گیر خود دام بلا می کنی
آتش عشقت کجا برتو گلستان شود
در صدف وحم خود عمر فنا می کنی
گل شود آیینه ای در چمن عاشقی
گوش چمن را چو نی پر ز نوا می کنی
آمده دیوانه ات ثالث شوریده سر
زخم دلش را تویی باز دوا می کنی
(ثالث)
چاله به چاهی
دلم افتاده ز دستم نه نگاهی نه پناهی
تو بدست آر دلم را به پناهی به نگاهی
هرچه آموخته بودم همگی دود هوا شد
هرکه هستم پرم از وسوسه و شور و گناهی
شاهکار هنر صنعت خلقت همه دل شد
هنرش این شده افکنده ام از چاله به چاهی
همه گویند که دیوانه شدم عقل ندارم
شکر رستم دگر از آفت ان هرزه گیاهی
مهر من دود سیاهی شد و بر چشم دلم زد
در شب عمر نیفتاد بر این آیینه ماهی
در رگ زندگیم عشق و محبت شده جاری
به جز این سادگی و صدق دل نیست گواهی
عشق پیچیده ترین دام ره عافیتم شد
که به صد جلوه کشیدم سوی تکفیر و تباهی
این دل ساده نفهمید که دنیا همه دام است
هر کجا رفت نهادند سرش تازه کلاهی
بسته بر موی بود مستی و خوشبختی دنیا
دل مبندید بر این کاهن پر قصه واهی
ثالثا.جنگل انگشت گرت نور نمایند
کرم شبتاب نشان میدهد اندد به سیاهی
(ثالث)
دیگر بس است ای دل در خون طپیده ام
عمریست پابه پای تو بر جان رسیده ام
چون اشتر رمیده به هر سو کشاندیم
بار جفا و تهمت دونان کشیده ام
ای غنچه شکوفته دراندیشه خزان
دانی تو را کجا چه سان پروریده ام
شاخ گلی که لایق حسن کمن شود
دردا به کشت زار بهاران ندیده ام
حاصل مرا ز عشق تو دیوانه دل است
یک دم مگر ز دوری تو آرمیده ام؟
تا در نظر عزیز شود یوسف دلم
هر ناز را به قیمت جانی خریده ام
سرشارم از خیال تو ای باغبان حسن
آوخ که شاخه ای ز گل خود نچیده ام
(ثالث)هما فکر من از آشیان گذشت
تا اوج لامکان ز سر جان گذشته ام
در بیت بیت هر غزلم دفن کن مرا
شهد بقا و زهر فنا را چشیده ام
(ثالث)
بود شرط وفا داری،جفا دیدن نرنجیدن
بود آیین دلداری،نرنجیدن جفا دیدن
جنون عشق را یک آزمون سخت در راه است
میان کوی و برزن پای در زنجیر رقصیدن
کند گر قصد جانت خنجر خون ریز جانانت
نبرده دست بر خنجر هزاران بار فهمیدن
اگر دیدی که صیادت تورا در دام میخواهد
به شور عشق رفتن دانه ها از دام واچیدن
محبت را اگر شرط وفا داری نمیدانی;
تو را باید که پای آشنایی ها نلنگیدن
جهان را غرق کردی در سراب جهل خود زاهد
مزن خود را چو تندیسی به خاموشی و نشنیدن
دگر در گوشه امنی توهم راحت نخواهی شد
چو ماهی می کشانی هر سری را بهر گندیدن
زمانی حرمت گلشن برای دید واجب بود
عبادت بود در گلشن به پای دیده چرخیدن
کنون در زیره پا جان می دهد(ثالث)گل و گلشن
چه بد رسمی،برای حفظ حرمت،گریه خندیدن
(ثالث)
دهقان فداکار
مردی از نسل آزاده مردان
شیری از بیشه زار شحامت
نیمه شب در دل کوهساران
بیل و فانوس و یک سینه همت
_ _ _ _
مردی از تخمه ی شهسواران
در دله شب به صحرا روان بود
گلشن سینه اش دربهاران
از تک بمن و دی خزان بود
_ _ _ _
آن شب از آسمان دوده ی شب
برسرو روی گردون اَلَک شد
اهرَمن با فسون سیاهی
باز هم وِرد خواند و ملک شد
_ _ _ _
مرد دهقان بسان عقابی
تیز بین دیده و نکته دان بود
در شب تیره نا امیدی
قامت همت راستان بود
_ _ _ _
مر دهقان بسان هژبری
در نیستان شب دیده بان بود
دیو و اهریمن از ترس جانش
در دل کاخ ظلمت نهان بود
_ _ _ _
اندکی راه آن مرد دهقان
هم مسیر قطار امان بود
آن قطار همیشه پراز خواب
در شمال و جنوبش روان بود
_ _ _ _
دید دهقان که در آن سیاهی
سخت نمرود شب در تلاش است
در مسیری کشد ریلِ دیگر
ریشه تیشه هم درمعاش است
_ _ _ _
دید دهقان که از شرق ظلمت
آید آن افعی آهنین پا
در شکم دارد آن مارِ ماران
صد هزاران کس از پیر و برنا
_ _ _ _
لحظه ای لرزه بر جانش افتاد
در عجب بود از آن نقشه شوم
گفت همسایه ای مرد عاقل
بوم افتد به دام دگربوم
_ _ _ _
بشکند خواب در چشم بینا
آب آیینه روی زیبا
گر زند نقش نو سِحر در جان
صبح علمش زند نقشه بطلان
_ _ _ _
گفت همسایه ای مرد دانا
این قطاری که می آید از دور
جز شبه تیره رنگی نداند
همچو خر روز در گِل بماند
_ _ _ _
گفت دهقان به همسایه خود
اینک ای دُرج اسرار خلقت
سیل در پیشو آتش به پشتم
گم شدم در دل سرنوشتم
_ _ _ _
این قطار پراز خواب و افسون
در خم پیله شب اسیر است
باید آتش زنم هرچه درام
زود باشد که گویند دیر است
_ _ _ _
گفت همسایه شب بس غلیظ است
باید از جان و دل مشعلی ساخت
تا که افسون نمرود شب را
بر دل شعله جانت انداخت
_ _ _ _
تا که نمرود شب را نسوزی
از قطار شب آلوده بگذر
زان که جز ریل شب رَه نداند
اول کار را بردی آخر
_ _ _ _
مرد دهقان ز جان مشعلی ساخت
تا که نمرودیان را بسوزد
کم کم از هر طرف شعله جان
می رود تا که آتش فروزد
(ثالث)
گیاه تشنه
تا نخوابیدست باد فتنه ها،فریاد من
شعله را ماند که از طوفان رساتر میشود
گوش ها از پنبه ی افسانه سنگین گشته اند
مزرع جان زان سبب هرروز بی بَر می شود
در کویر زندگانی هر گیاه تشنه ای
شعر باران را چه مشتاقانه ازبر می شود
نوعروس شعر را همسر بغیر از عشق نیست
وَرنه در کابین شیخ زُهد ابتر می شود
دل شکستن رسم دیرین است درآیین عشق
بشکند آیینه،تصویرش مکرر می شود
عشق پاک ما نه در بند هوا و نفع ماست
در قفس شاهین و عنقانیز بی پر می شود
بی خبر از حال خود در زندگانی مرده ایم
گه نسیمی بهر گلشن زهرِ صر صر می شود
زندگی گر طعم افلاطون دهد زهر است زهر
همچو خوراکی که در رگ خون اژدر می شود
زندگی همچون عسل شیرین و چون گل ساده است
از دم و دود شماها تیر و خنجر می شود
در سبوی زندگانی جز زُلال آب نیست
خاک از آب است (ثالث) پر زِ گوهر می شود
بناب(ثالث)
به خلوتم همه شب همچو ابر می بارم
ز چشمه ی دل و از چشم خویش بی زارم
کنون که تار خیالم تنیده دان سخن
گسسته نیشترِ فقر، پودم و تارم
ز پایداری من پای دار می لرزد
به عزم،گوهر عزت ز خاک بردارم
شکست اشک ندامت فسون لالائی
برای دیدن هر اتفاق بیدارم
عروس فکر چو آمد به حجله سخنم
سزاست مرد عَزَب را به هیچ نشمارم
به آتش حسدم سوخت مودعی پر و بال
به جرمِ آن که ز شعر و شعور پر بارم
رسیده آتشِ حِقد و حسد به نزدیکان
برادرم شده اینک چو گرگ خونخوارم
به سر نهاده ام از عشق افسر شاهی
ز گلشن دل خود سور و سَروَری دارم
کنون که خار نگهبان عصمت چمن است
شدست بخیه ی زخم دل چمن کارم
خزان فقر به گل های فرش خانه رسید
نشانده شرم نداری به پشت دیوارم
ز رنگ بهمن و دی شد فسرده خون چمن
به خاک مُرده ی دی نسترن نمی کارم
شراب شعر دگر (ثالثا)ندارد اثر
اگرچه آب بلاغت چکد ز اشعارم
(ثالث)
این غزل به زنان آزاده ایکه آگاه از حق و حقوق خود هستند اما در سایه سنگین افکار و رسوم غلط توان ایفای آنرا ندارند تقدیم می گردد.
شانه ی مردانه ای کو تا کنم بالین سر
سر بسایم بر فلک چون شمع سوزم تا سحر
هرچه برما می رود از فهم بی آیینه است
وَرنه دهقان قضا برکشت ما دارد نظر
برسر دارم، ندارم شکوه از جلاد خود
بس که عمری خو گرفتم بر دمِ دارو تبر
رونق گلزار هستی از گلِ روی من است
گرچه زخمم میزند هرلحظه خار خیره سر
هرچه آتش می دَمد در کوره عُجب وهوا
گرچه میجوشم ولِیکن ناب می گردم چو زر
بهره ها دارم ولی از عافیت بی بهره ام
در کویرِ نا مرادی تک درختم پر ثمر
بر کتاب عزت و آزادِگی شیرازه ام
وَرنه طوفان حوادث فتنه ها دارد به بَر
چشمه سار نوشم از فیض گلستان وجود
گرمیِ بازار خواهی،ناز نیشم را بخر
بوستانِ زندگی گیرد فروغ از حُسن من
همچو خورشیدم که چندین چشمه دارم از هنر
با حساب ما نسازد جمع و تفریق شما
هستم از حجم شماها در حسابم بیشتر
گر تو کانِ قدرتی،من نیز کان گوهرم
یوسفم باش ودر این سودا زلیخا را نگر
ما خدایانیم(ثالث)خالق عشق وجنون
بندگی کن تا نگردی همچو شیطان دربدر
(ثالث)
تا باد زلف عنبرین تورا پیچ وتاب داد
سجاده را گرفت ز دستم،شراب داد
یک عمر هرچه مصحف و تفسیر خوانده ام
یک آیه از نگاه تو خواندم،جواب داد
گویند مِی گناه و لب سرخ آتش است
مارا گناه و آتش تو صد ثواب داد
لب تشنه رفته ام به لب هرچه چشمه بود
این تشنه را فرات لب عشقت آب داد
بحثی میان عاشقی و زُهد در گرفت
اَبروی تو بشارت فصل الخطاب داد
تریاق باده کو،که به جمعیت دلم
در جام مِی قلندر شب زهر خواب داد
هرجا رسید دار بلاهت به پا نمود
این قوم فتنه،بر همه قول عذاب داد
سیلِ گناه،سد سرشک مرا شکست
از بس به کشت باورم آب،از سراب داد
در انتظار یک تپش نبض ماه بود
چشم دلم،که عشق تواش آفتاب داد
(ثالث) هرآن که آینه ی عشق را شکست
وارونه نقشی از دو جهان چون حباب داد
(ثالث)
غزل سرود باران
تو ای سروده ی یک اتفاق عرفانی
تویی که در برهوتم سرود بارانی
تو از اصالت یک حجم ناشکیبایی
در این سکوت پراز شب سفیر طوفانی
ز نسل صاعقه ای،امتداد فریادی
که در تجسم یک اضطراب،پنهانی
درخت حافظ دار است وتشنه ی تبر است
تویی که دارو تبر را ز ریشه سوزانی
کنون که دامن صبرم به سازش آلودست
بیا که دامنم از دام فتنه برهانی
بجرم آن که به شیطان نمی کنم سجده
ز جمع،رجم کنندم،برو که شیطانی
شهید شد خم می در مصاف با افیون
شکست جام جهان بین به گرز افغانی
ز خاک ما نه دگرکوزه،حقه می سازند
چه حقه ای که کند کار صد نگهبانی
چه حقه ای ز فسونش خرابه ها آباد
ز دود آتش آن آجر است هر نانی
زبان تیز دگر کارگر نمی افتد
قلم شدست کریم شیره ایی سلطانی
به صبح صادق گردون هم اعتماد مکن
چو دیو شب،زده بر خاتم سلیمانی
کنون قلم نه منافی،منادی تبر است
به سحر سامری و اتحاد سفیانی
دگر حکایت داس است ومزرع گیسو
که سخت نرم شده ضربه های پیکانی
تو از سلاله ی فریاد وآتشی(ثالث)
مباد در پی درمان خویش درمانی!
(ثالث)
شکسته خار عداوت همیشه در جگرم
جز استخوان چه نصیبم شدست از هنرم
مرا به فقر ، ملامت چه میکنی جانا
ز دیده تا دلِ شب گوهرانِ تر شمرم
اگر چه حسرت وصلت به گور خواهم برد
خیالِ وصل تو را با مطاعِ جان بخرم
سیاهیِ دلم از عشقِ نا رسیده توست
رسیده عمر به آخر هنوز در بدرم
مرا به سادگی ام عیب میکنی زینهار!
هر آنچه می شمری از کم تو بیشترم
چو شبنمم که مرا همنشین به جز گل نیست
همیشه پا به رکابم همیشه در سفرم
به سر رسیده دگر قصه ی شهادت من
ز پا فتاده مگر دیو شب ز برق سرم
اگر چه آگهم از سرّ عشق و عالمِ جان
میانِ خلق چه دانی به سانِ کور و کرم
تو کوچکی کن و از عشق سروری به طلب
بسانِ گنج بود این نصیحت از پدرم
اگر چه دست زمانه دریده پرده ی من
مباد در همه آفاق پرده ای بدرم
زمانه کولی رند است اعتماد نکن
چه سان شکسته به طوفان فتنه بال و پرم
نشسته ام به تماشای عمرِ رفته ی خویش
نشسته در رهِ طوفان به باد می نگرم
شب است و گرچه زند موجِ ظلمت از همه جا
نوید وصل فرستد ستاره ی سحرم
افق نشسته به خون از تولد خورشید
کشیده قامتِ مردانه کاوه ی دگرم
به چاهِ ویلِ تغافل فتاده ای ثالث
مکن گلایه که از چاهِ فتنه بی خبرم
ثالث94/2/3
نگاه تو ، متمایل به ناز و شرم و غم است
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید