ابزار وبمستر

رمان سرمه دان زمردین قسمت بیست و ششم

 

صندوق را و شما را نجات خواهد داد ،اینک ما به چشم خود نجات دهنده خود را داریم می بینیم، بعد از آن آتیلا در نظر آنها به یک موجود قدسی و طبیعی تبدیل شد،آتیلا هم از آن فرصت استفاده کرد تا بقیه راه و ماموریت خطرناک خود را به کمک آنها ادامه دهد.
کلید صندوق از دستگیره راست صندوق آویزان بود، آتیلا کلید را برداشت کلید به شکل پیکان بود که دو تا s در طرفین پنکان داشت و دایره ای در انتها برای گرفتن بود، آتیلا هر چه نگاه کرد نتوانست آلیاژ کلید را حدس بزند،او وقتی می خواست صندوق را باز کند، همه جنگلیان به سجده افتاده بودند،او با احتیاط صندوق را باز کرد در داخل صندوق،یک جلد کتاب بود و یک کبوتر طلا،آتیلا کبوتر را برداشت و گذاشت زمین، در آن هنگام چشمان کبوتر روشن شد و خواست پرهایش را باز کند،آتیلا فوراً آن را گرفت و به صندوق برگرداند،بعد کتاب را برداشت، کتاب قطوری بود،آتیلا اولین صفحه کتاب را باز کرد، چیزی دیده نمی شد، فقط یک صفحه شفاف بود مثل تلق، در گوشه چپ بالای صفحه دایره ای به رنگ زرد بود،آتیلا با انگشت نشانه خود،آن دایره را لمس کرد.
 یک مرتبه صفحه کتاب مثل صفحه مونیتور روشن شد بعد از لحظاتی تصاویر متحرکی از یک کارخانه عظیم دیده شد که انسانهای بلند قد در حال ساختن چیزهایی بودند، آتیلا حیرت زده صفحه دیگری را ورق زد و باز دایره را که به رنگ سفید بود لمس کرد، دوباره صفحه روشن شده این بار شهری در صفحه نمایان شد با ساختمانهای بلند خیابان های دو بانده و چهار بانده، آتیلا متوجه شد که بعد از این که صفحه روشن شد و تصویر شهر ظاهر شد در کناره های صفحه دایره های زیادی به رنگ سفید ظاهر شدند، آتیلا برحسب اتفاق یکی از دایره های وسطی را لمس کرد در همان حال تصویر شهر رفت و تصویر قصری ظاهر شد کتاب هزار صفحه داشت،آتیلا از حیرت داشت گریه می کرد او فوراً کتاب را بست و چون به اهمیت آن پی برده بود،در واقع کل اطلاعات علمی و فناوری صدهزار سال قبل شاید بیشتر در صفحات کتاب محفوض بود،او فوراً کتاب را به صندوق برگرداند و دوباره کبوتر طلایی را روی کتاب قرار داد و صندوق را بست و کلید آن را برداشت.
بعد به هونا گفت: هیچکس نباید به این صندوق دست بزند، من بعد از این که ماموریتم تمام شد،برمیگردم و شما را همراه خودم به روی زمین می برم، تا من برگردم شما خودتون رو آماده کنید، هونا: با چشمان گریان گفت: چشم ارباب ،هرچی تو دستور بدهی ،ما انجام خواهیم داد،
آتیلا دوباره تاکید کرد که هیچ کس نباید به این صندوق نزدیک شود،متوجه شدید،
هونا گفت: روی چشم، شما مطمئن باشید که تا آمدن شما هیچ کس به طرف صندوق نخواهد رفت
آتیلا از آنها خداحافظی کرد و مسیری را که در کتاب خطی ترسیم شده بود، در پیش گرفت در کتاب خطی آمده بود که مسیر رسیدن به نسخه هفت بند از کنار جنگل و دریاچه عبور باید کرد طوری که جنگل در طرف راست و دریاچه در طرف چپ باشد، آتیلا در میان جنگل به طرف چپ می رفت تا به راه مورد نظر برسد، در این سفر، هونا، پسر بزرگ خود هونی را همراه آتیلا فرستاد تا مواظبش باشد، هونی جوان قوی هیکل و زیبایی بود که چهار متر قد داشت، درست دو برابر آتیلا بود، آنها از جنگل بیرون رفتند و در مقابل خود دریاچه را مشاهده کردند،آتیلا مسیری را انتخاب کرد که جنگل در طرف راست و دریاچه در طرف چپ باشد، هنوز چند قدم نرفته بودند که یک مرتبه هونی برگشت و بسرعت در دل جنگل ناپدید شد، آتیلا تعجب کرد،در حالی که به جنگل نگاه می کرد صدای وزوزی بگوشش رسید،تا سربرگرداند،هزاران پشه به اندازه زنبور سرخ به آتیلا حمله کردند، و دیگر مجال هیچ کاری را پیدا نکرد فقط دستانش را بالای سرخود بشدت تکان می داد،در همان حال دید که هونا با همان سرعت از دل جنگل بیرون آمد و در دست خود دو عدد میوه به اندازه پرتغال یکی را به آتیلا داد و گفت سوراخش کن و شیره اش را به سر و صورتت بزن، آتیلا با انگشت خود آن میوه را سوراخ کرد و شیره زرد رنگ آن را بر سر و صورت و دستانش مالید، در همان حال سیل پشه های خطرناک دور شدند، چند جای صورت و گردنش را نیش زده بودند که جای نیششان سوزش شدیدی داشت.آتیلا پرسید: هونی ؛اینا از کجا پیدا شدند، و به کجا رفتند،
هونی گفت: قربان اینا خیلی خطرناکند، اگه همراهتون نبودم، معلوم نبود چه بلایی برسرتون می آورند،آتیلا متوجه شد که از بند سوم هم گذشته است، چون در کتاب، آن پشه ها را بصورت پیکان نشان داده بود، هزاران پیکان کوچک در یک زمان شلیک شده بود.
بعد از آن برای هونی خطرناک بود، به همین خاطر آتیلا آن را مرخص کرد و گفت: برو و از صندوق محافظت کن و اصلا اجازه نده کسی به او نزدیک شود، هونی خداحافظی کرد و برگشت،آتیلا نمی خواست آنها به ماموریتش پی ببرند،
آتیلا یک لحظه از فکر آن کتاب اسرارآمیز نمی توانست بیرون بیاید،علاوه بر آن نسلی از انسانهای صدهزار سال قبل را کشف کرده بود که از نظر بهره هوشی از انسانهای فعلی بالا بودند، اگه اونا نسلشون از بین نمی رفت الان بشر کجا بود؟ دنیا چه وضعی داشت؟اون کتاب مثل رایانه عمل می کنه اما به مراتب پیچیده تر از رایانه است، خدای من چه قدر اسرار در دل این خاک مدفون شده است آتیلا غرق در تفکرات گوناگون بود،متوجه شد به کوهستان زرد دارد نزدیک می شود،حالا جنگل و دریاچه تمام شده بود بین آتیلا و کوهستان زرد زمینی مسطح فاصله داشت،آتیلا به یاد سخنان هونا افتاد که گفته بود این زمینهای مسطح که هیچ نوع گیاهی نروییده،زیرشان جهنم است،اگر کسی از آنجا عبور کند، شاید در نقطه ای زیرپایش فروبریزد و شخص به درون مذاب بیفتد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, | 9:41 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |