صبح بود و بهار هر هنری که داشت با تمام وجود به میدان آورده بود، چشم از سیر آن همه زیبایی سیر نمی شد،چشمان تیزبین دقیق ترین و زیباترین نظم را در بی نظمی طبیعی طبیعت مشاهده می کرد، گیاهان و گلها در رشد و رسیدن به کمال و جمال از یکدیگر سبقت می گرفتند لاله های وحشی نمایشگاه بهار و طبیعت را تسخیر کرده، و انواع سرخی را به نمایش گذاشته بودند، بهار فصلی است که حتی خار هم به گل می نشیند و نیزه هایش را زیر گلهایش پنهان می کند، بهار انکار خزان است،چشمه های زلال بسان اشک پریان خاک سیاه و افسرده را آبستن رشد می کرد. چشمه هایی که از دل کوه می جوشیدند Tدر مسیر های پر پیچ و خم صدایی مثل نوای خنده کودک یک ساله می دادند پرندگان در حوضچه های کوچک کنار چشمه ساران حمام می کردند و بعد با حوله لطیف هوای بهاری پرهایشان را خشک کرده و بدنبال جفت خود هنرنمایی می کردند براستی دامنه های دماوند کوه آیینه بود که گوشه ای بهشت را نشان می داد. آتیلا سمند تخیل و احساس را در دامنه های مدهوش کنند دماوند رها کرده بود، و برای مدت کوتاهی از دلمشغولی ها Tگرفتاری های حوادث اخیر رهایی یافته بودT غرق تماشا بود که از پشت سر صدای درویش خان را شنید که گفت: مسافر ما به چه فکر می کند؟
آتیلا برگشت و گفت: آهوی چشم از چریدن در مرغزار زیبارویان هرگز سیر نمی شود،بعد هر سه خندیدند و احوالپرسی کردند. درویش خان وسایل لازم از جمله چادر را به استری بار زده بود درویش خان، دکتر صفدری به همراه آتیلا در حالی که درویش خان از عنان استر گرفته بود از یک آبراهه به طرف قله حرکت کردند. در وسط کوه در جای به نسبت مسطح و با شیب کم چادر زدند. دکتر صفدری به قله پربرف و دامنه های پر گل و گیاه با حیرت نگاه می کرد درویش خان تمامی وسایل را به داخل چادر کشید، هوای خنک چهره آنها را نوازش می کرد درویش خان بعد از اتمام کار برپایی چادر برای براه انداختن بساط چای و قلیان به جمع آوری چوب رفت، دکتر صفدری در جلو چادر با کتاب خطی ور می رفت،درویش خان در عالم خود مشغول جمع آوری چوب و گَوَن بود تا آتش روشن کند،ناگهان فریاد وحشتباری کشید و پا به فرار گذاشت،با رنگی پریده و چشمان دریده خود را به چادر رساند دکتر صفدری با عجله از جایش برخاست و گفت: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ آتیلا کجاست؟درویش خان هر چه تلاش کرد نتوانست کلمه ای بر زبان بیاورد، فقط با چشمان از حدقه درآمده به پشت سرش نگاه می کرد،
بعد از دقایقی با کلمات بریده،گفت: د.دکتر،یه،یه مار وحشتناک به من سلام کرد، دکتر صفدری با حیرت و تردید، شانه های درویش خان را گرفت و تکان داد و گفت:آروم باش ببینم چی شده.گفتی یه مار بهت سلام کرد؟
درویش خان گفت: آره بخدا سلام کرد.
دکتر صفدری گفت: اونقدر با جادو و جنبل ور می ری، همه چیزو عجیب و غریب می بینی و بیچاره مغزتو وادار به پذیرش این چیزا می کنی، مگه امکان داره یه مار به آدم سلام کنه، در آن هنگام یک نفر گفت: چرا امکان نداره،آندو به طرف صدا برگشتند و یک مرتبه زبان هر دو بند آمد و در جای خود خشکشان زد،زیرا یک مار زنگی سه متری با آنها حرف می زد، دکتر صفدری خود را خیس کرد و درویش خان هم تصمیم گرفت رو به پایین کوه فرار کند، ناگهان مار زنگی سه متری گفت: نترسید بابا منم، آتیلا، آنها هنوز هم می لرزیدند، آتیلا دید که وضع آن دو بسیار بحرانی است و هر آن ممکن است دیوانه شوند بلافاصله به شکل اصلی خود درآمد، آنها وقتی آن صحنه را دیدند، دکتر صفدری بیهوش شد و درویش خان هم به زمین نشست.آتیلا گفت: تو که از این کارا نباید بترسی، مگه تو افسون تبدیل رو بلد نیستی،
درویش خان با صدای ضعیفی گفت: راستشو بخوای من فقط بلدم، اما در عمل نتونستم پیاده کنم، ولی حالا، با این چشمام دیدم، که تو تبدیل به مار شده بودی و حالا به شکل خودت دراومدی،راستش من اصلا باور نداشتم که تو صاحب چنین قدرتی هستی.
آتیلا داخل چادر رفت و یک لیوان آب آورد و به چهره دکتر صفدری زد و او را بهوش آورد آتیلا در حالی که می خندید به دکتر صفدری گفت:
به به عجب دل و جرئتی،بابا شماها دیگه آبروی هر که عتیقه چی رو بردین،با این دل و جرئت بدنبال نسخه هفت بند هستید؟
درویش خان گفت: جَوُن، به ما حق بده، شاید در ظاهر این طور نشون بدیم که ما هم سری تو سرها داریم و چیزایی سرموم میشه، اما در عمل با دیگرون هیچ فرقی نداریم، من هنوزم نتونستم باور کنم که به یه مار زنگی سه متری تبدیل شده و بعد به شکل خود برگشتی،تازه به هر که بگی باور نمی کنه که یه مار به کسی سلام بده، و بعد بشکل آدم دربیاد.این که ما الان دیدیم حتی تو فیلما هم وحشت آفرینه چه رسد به این که راستی راستی جلو چشمت اتفاق بیفته، دیگه نمی دونم چی بگم. آتیلا آنها را به داخل چادر برد و کمی آب و نمک به آنها داد و بعد از آنها خواست که بساط چای و قلیان را آماده کنند بعد گفت: شما استراحت کنید، و از مناظر زیبا لذت ببرید، تا من ماموریت خودمو انجام بدم،بعد به راه افتاد مدتی پیاده در میان درختچه ها و صخره ها راه رفت و بعد از ساعتی به غار کوچکی رسید که در ته آن چندین سوراخ بزرگ و کوچک وجود داشت.آتیلا در دهانه غار به یک مار زنگی سه متری تبدیل شد، و شروع کرد به ته غار خزیدن.در همان حال متوجه شد که از ته غار یک مار جعفری بسویش می آید، مارهای جعفری حرکت بسیار سریعی دارند، آتیلا هر چند بزرگتر از مار جعفری بود،اما می دانست که در صورت روبرو شدن برد با مار جعفری خواهد بود، برای اینکه او را بترساند و از خود دور کند. دم خود را علم کرد و با تمام قدرت زنگش را به صدا درآورد،مار جعفری راه خود را کج کرد و از کنار آتیلا خزید و بیرون رفت، آتیلا پیش خود گفت: خب این اولین خطر،خدا می داند که در این ماموریت چه خطراتی در انتظارم هستند، آتیلا متوجه شد که گوشهایش نمی شنود اما در عوض زبان و بعضی از نقاط سرش چنان حساس هستند که این نقص را پر می کنند، او حتی صدای بالهای یک پشه را در چند متری احساس می کرد، بعد احساس کرد که بوسیله سلولهای حواس خود حرارت موجودات زنده را احساس می کند، پس مارها در تاریکی شب نه بوسیله چشم بلکه توسط سلولهای حساس خود شکار را شناسایی می کنند.
در ته غار داخل سوراخی شد، در این فکر بود که باید هفت طلسم خطرناک را بشکند تا به نسخه هفت بند برسد، در آن ماموریت خطرات احتمالی را پیش بینی می کرد هر چند می دانست که در زیر زمین خطرات قابل پیش بینی نیستند. او اکنون قدم به راه حباب سیزدهم زمین گذاشته بود، جایی که علاوه بر خطرات بی شمار محل زندانی شدن دیوهای خطرناک بود،آتیلا هیچ تصویری از زیرزمین نداشت، او بعد از نیم ساعت خزیدن، سر از چای درآورد، نگاهی کرد دید که بخار از ته چاه بلند می شود و به کجا می رود معلوم نبود،تاریکی مطلق همه جا را گرفته بود،آتیلا نمی توانست طول و عرض چاه را حدس بزند.
آتیلا به هر شکلی که درمی آمد گوهر شب چراغ را در لای پاچه سرخ هدیه ملکه پریان در شکم خود جای می داد و هر وقت که به آن احتیاج پیدا می کرد درمی آورد، آنجا خود را به شکل جغد بزرگی درآورد و گوهر شب چراغ را در چنگال خود گرفت. چاه تا مسافتی روشن شد، حالا بخاری که از ته چاه بلند می شد در پرتو نور گوهر شب چراغ دیده می شد.آتیلا متوجه شد که راه را درست آمده است، او با سر به طرف پایین به پرواز درآمد، نزدیک به بیست دقیقه پرواز کرد تا این ته چاه پیدا شد،آتیلا در ته چاه که به اندازه نصف زمین فوتبال وسعت داشت و به شکل دایره از سنگهای سیاه و خاکستری شکل گرفته بود به زمین نشست، گوهر شب چراغ مثل یک خورشید کوچک پرتوافشانی می کرد،او دقایقی به اطراف نگاه کرد و صدها سوراخ کوچک و بزرگ وجود داشت نمی دانست از کدام سوراخ وارد حباب سیزدهم بشود. او همچنان کنجکاوانه نگاه می کرد یک مرتبه متوجه شد که قسمتی از گوهر شب چراغ چشمک می زند مسیر آن نقطه را گرفت و به سوراخی رسید که از آن سوراخ بخار بیرون می آمد، آتیلا حدس زد که همین سوراخ به حباب سیزدهم راه دارد، آنجا به مار تبدیل شد و گوهر را بر دهان گرفت و داخل سوراخی شد که بخار بیرون می آمد.
دقایقی در آن کانال خزید بعد به بن بست رسید، اما باز چندین سوراخ در دیواره دیده می شد، آتیلا بعد از جستجوی کوتاهی متوجه شد که از یکی از سوراخها بخار بیرون می آید. باز داخل آن سوراخ گردید بعد از نیم ساعت خزیدن سر از یک دره خرفناک درآورد، هوای دره با پرده ضخیمی از مه پوشیده شده بود، اما با کمال تعجب هوا روشن بود، معلوم نبود در زیرزمین آن نور و منشأ آن از کجا و چی بود، او گوهر را به سر جای خود نهاد و به شکل عقاب درآمد و در فضای مه آلود دره خوفناک به پرواز درآمد. مدت یک ربع ساعت یا تمام سرعت پر زد اما همچنان در یک فضای مه آلود جلو می رفت و هیچ نشانه ای از برون رفت دیده نمی شد، به طرف چپ برگشت و پر زد بعد از بیست دقیقه باز همچنان در فضای مه آلود بود و نمی توانست بیرون برود، آتیلا به هر طرف که رفت همچنان دره بود و فضای مه آلود و هیچ نشانه ای از پایان آن وضع دیده نمی شد، داشت کم کم خسته می شد، پایین رفت تا بر شاخه درختی یا تخته سنگی بنشیند و کمی استراحت کند، اما پایین هم همان وضع را داشت، یک لحظه از خاطراتش گذشت که در طلسم بند اول گرفتار شده است. باید چاره ای بیندیشید،بعد از دقایقی گوهر شب چراغ را به چنگال خود گرفت و پرواز کرد، یک لحظه متوجه شد که گوهر چند بار روشن و خاموش شد و بعد برای چند دقیقه خاموش ماند، آتیلا به فکر فرو رفت تا پیام گوهر شب چراغ را تجزیه و تحلیل کند بعد از مدتی متوجه شد که پیام این است که خاموش حرکت کن،آتیلا چشمان خود را بسته و چشم بسته پرواز کرد، بعد از ده دقیقه احساس کرد که از آن وضع خفقان آور بیرون شده است زیرا در همان حال گوهر شب چراغ هم روشن شد. آتیلا در روبروی خود دریاچه ای مشاهده کرد مدتی فکر کرد که به نسخه هفت بند برسد و یا در همانجا بماند و منتظر حوادث بنشیند.آتیلا با تمام وجود تصمیم به پیشروی گرفته بود، او در زمین شنزار میان جنگل و دریاچه به زمین نشست و به شکل خود انسانیش درآمد فضای جنگل و دریاچه هم بخار آلود بود،اما همه جا بطور یکسان نیمه روشن بود او نمی دانست منشأ آن روشنایی در زیر زمین از کجاست.
بند اول را پشت سر گذاشته بود و شش بند یا طلسم دیگر در پیش داشت، او بخوبی می دانست که راه برگشتی وجود ندارد یا باید پیش برود و یا در آن منطقه مرموز بماند و منتظر حوادث بنشیند اما او تصمیم قاطع گرفته بود که پیشروی کند و نسخه هفت بند را بدست بیاورد، او باید از دریاچه عبور می کرد. هوای دریاچه از مه غلیظی پوشانده شده بود، و پرواز و تنفس در آن فضا بسیار مشکل بود ظاهر دریاچه آرام بنظر می رسید،اما حدس می زد که ماهیان خطرناکی در دریاچه زندگی می کنند آتیلا به یک قوی زیبا تبدیل شد و به آب زد و با سینه مخملی خود سینه آب را می شکافت و پیش می رفت هنوز مسافت زیادی نرفته بود که ماهیان دندان ببر حمله کردند،آتیلا خود را در محاصره ماهیان وحشتناکی دید،برای در امان ماندن خود را به یک ماهی بزرگ دندان ببری تبدیل کرد سایر ماهیان دندان ببری وقتی آن را دیدند پا به فرار گذاشتند، آتیلا هر چه به وسط دریاچه نزدیک می شد، از تعداد ماهیان و سایر آبزیان کم می شد، تا این که متوجه شد اصلا در وسط ها حتی یک نمونه هم وجود ندارد،تعجب می کرد، در یک لحظه احساس کرد جریان آب او را بسویی می کشد زود به سطح آب آمد، در سطح آب همان وضع حاکم بود،متوجه شد که آب به دور خود می چرخد یک لحظه متوجه گرداب عظیم وحشتناکی شد که در وسط گرداب حفره بزرگی بوجود آمده است، متوجه شد که چرا در وسط دریاچه هیچ موجود آب زی وجود ندارد،سرعت آب هر لحظه بیشتر و قوی تر می شد طوری که آتیلا علی رغم تلاش و مقاومت خود چند بار به دور حفره چرخید و هر بار به حفره خطرناک نزدیک تر می شد، او متوجه شد که در گرداب بند دوم افتاده است باید خود را نجات بدهد، بطور کامل به سطح آب آمد و به یک مرغ سقا تبدیل شد و با تمام توان پرواز کرد، اما با کمال تعجب متوجه شد که هوای بالای گرداب هم با شدت تمام می چرخد،آتیلا چند دور در هوا زد و رو به بالا رفت و از هوای بخار آلود هم بالاتر رفت، هرچه بالاتر می رفت فشار هوا کمتر می شد تا این که در فرصت مناسب خود را از گرداب و گردباد نجات داد و به سوی ساحل به پرواز درآمد.
بعد نیم ساعت پرواز به ساحل رسید و در ساحل شنی به زمین نشست،در ساحل به شکل انسانی خود درآمد. ساحل پر از استخوان بود،آتیلا نگاهی به همه جا انداخت مقابل خود جنگلی دید که درختان غول پیکرش حیرت انگیز بود، سر تمامی درختان در هوای بخار آلود بود و دیده نمی شد، آتیلا قدم در جنگ گذاشت، هنوز چند قدم نرفته بود که از تعجب سرجای خود میخکوب شد،او مشاهده کرد که انگار آسمان پرستاره به زمین جنگل آمده است، همه جای جنگل پر بود از ستاره های درخشان و رنگارنگ، خدای من چقدر و زیبا و حیرت انگیزه، اینا دیگه چی هستند، آتیلا مات و مبهوت محو تماشا شده بود،یک لحظه تمامی خطرات از یادش رفت، و به تماشای ستاره های درخشان و رنگارنگ ایستاد، بعد از کمی تماشا قدم برداشت و به یکی از ستاره های سفید نزدیک شد،آتیلا با حیرت و تعجب مشاهده کرد که همه آنها گل هستند و رنگ آنها نور است آتیلا دست برد و گلبرگهای درخشان و سفید گلی را نوازش کرد، بعد در چند قدمی خود گلی به نور زرد رنگ مشاهده کرد،آتیلا متوجه شد که نور آن مکان مخوف از کجاست، زیرا مه غلیظ هوا نور گلها را می گرفت و بطور یکسان به همه جای حباب سیزدهم پخش می کرد،آتیلا دهها گل رنگارنگ را مشاهده کرد که سطح جنگل را به آسمان پرستاره تبدیل کرده بودند، و مه غلیظ مانند آیینه،نور گلها را به همه جا منعکس می کرد آتیلا حیرت زده و کنجکاو به دل جنگل رهسپار شد هر چه قدم برمی داشت تعداد گلهای نورانی بیشتر می شد، او مدتی تماشاکنان در جنگل پیشروی کرد. یک لحظه ناله ای بگوشش خورد،ایستاد و بدقت گوش سپرد، بار دیگر ناله ای او را بخود جلب کرد، ناله از روبرو می آمد،آتیلا احساس ترس ناشناخته ای را تجربه
نظرات شما عزیزان: