دوستان عزیز دیشب غزلی سروده ام پر از احساس.دوس دارم
این غزل رو براتون بذا رم.البته این غزل برای کسی است که چشمانش خرمن دل و دینم را بر باد داد.
عنوان غزل درد تنهایی است
درد تنهائی
به تنگ آمد دلم از درد تنهائی نمی دانی
شدم از عشق تو مجنون و سودائی نمی دانی
گواه اشک و آهم در فراقت این رخ زرد است
پناهم روز و شب شد باده پیمائی نمی دانی
زبس درد دل خود را به ماه آسمان گفتم
شده همدرد این مسکین و شیدائی نمی دانی
تو آن رویای شیرینی زتعبیرت فرو ماندم
کنون ماندم میان شرم و رسوائی نمی دانی
دگر فریادو زاری هم کلید حل مشکل نیست
چه سان بزم سکوتم شد تماشائی نمی دانی
دل ویران {ثالث}را عمارت کن به لبخندی
شده کارش غزلخوانی و.غوغائی نمی دانی
{ثالث}
نظرات شما عزیزان:
وای خیلی ریبا ست عالیه محشره
نمیدونین خیلی احساسم عوض شد با خوندن این شعر آدمو دگرگون میکنه شعری فوق العاده است
دست مریزاد خیلی خیلی خیلی عالیه
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید