دوستان عزیز می خوام یه داستان سکسی براتون بذارم.شاید تعجب کنید که فلانی را چه به این کار؟اما داستان من که واقعی هم هست. از نوع تحریک کننده اش نیست.بلکه سازنده است.
دردوران کارشنای ارشد دوس دختری داشتم زیبا و مهر بان.که صداقت در زندگی سر لوحه اش بود من کمتر دختری با آن ویژگیهای متعالی دیده بودم که دوستم داشت.اصلا منفی نگری در قامو سش نبود.گاهی من اشتباهی می کردم به روی خود نمی آورد و در صورت لزوم با حالت تبسم و شوخی سعی می کرد آن اشتباه را بی اهمیت جلوه دهد.شخصیتش چنان بود که در کنارش احساس امنیت می کردم وقتی در کنار او بودم همه چیز را زیبا و متفاوت می دیدم همیشه یک لبخند با نمک زینت بخش لبان خوش تراشش بود .روزی از جلسه امتحان ا بیرون آمدیم وتصمیم گرفتیم برای آرامش روحی ورفع خستگی .به کنار رود خانه ای که در اطرافش درختان خود روی بید حالت رویائی به رود خانه داده بود .برویم بعد از رسیدن به آنجا با منظره جالبی روبرو شدیم چون باران بهاری تازه باز شده بود وقطرات بلورین باران از شاخ و برگ درختان چکه می کردلاله های وحشی مثل تازه عروسان که تازه از حمام در آمده وحوله سبز بر دوش جولان میدادند قارچهای وحشی با نعره آسمان از خواب جهیده و بیرون پریده بودند.دلمون خواست در آنجا برای کباب کردن قاچهای طبیعی که بعد از رعد وبرق خود را در پای درختان و زیر علفها بیرون پریده بودن آتشی روشن کنیم ومن برای پیدا کردن چوب خشک کمی دور شدم از دور متوجه شدم که جوانکی به دوستم نزدیک شد و چیزهای گفت . من دوان دوان خود را به آنجارسوندم و گفتم چی شده واین پسره چی میگه .دوس دخترم با همون لبخند نمکین خود گفت: نگران نباش این داداش کو چو لو مه اومده بهمون کمک کنه تا آتیش روشن کنیم. پسر وقتی این حرکت و رفتار را از دوستم دید سرخ شد و سر خود را پایین انداخت وگفت: به روح مامانم تو برا همیش آبجی منی بعد موتور خود را سوار شد و رفت .بعد از ده دوازده دقیقه با چوبهای خشک که به پشت موتورش بسته بود برگشت وآنجا خالی کرد و رفت . این شمه ای از رفتار دوستم بود .یکروز پدر بزرگم منو با اون دید .نگاه معنی داری بهم کرد اما چیزی نگفت .تا اینکه بعد از یک ماه تو باغ خودمون داشتیم آبیاری می کردیم و همزمان با ما همسایه مون هم موتور آبشو سر چاه آب باغمون گذاشته بود وگندمزار خودشو آبیاری می کرد .بعد از این که دو تا موتور آب بطور همزمان به مدت دو ساعت کار کردند کم کم آب چاه گل آلود میشد تا این که یه مرتبه هر دو موتور بعد از بیرون کشیدن مقدار زیادی آب گل آلود خاموش شدند. در آن حال پدر بزرگم وبابام به طرف چاه دویدند و دیدند که هردو موتور به خاطر این که آب زلال چاه برا دو موتور کافی نبوده و آب تموم شده بالاجبار موتور ها دقایقی به جای آب گل چاه را کشیده اند و گل هم باعث مسدود شدن لوله های هر دو مو تور شده و خاموش گشته اند. پدر بزرگم رو به من کرد وگفت:متوجه شدی که چه اتفاقی افتاد یا نه؟ من هم بی خبر از نیت و فکری که تو سرش بود گفتم : آره پدر بزرگ. و بعد کمی هم توضیح دادم. پدر بزرگم دست در گردن من انداخت و به بهانه ای منو از سایرین کمی دور کرد و یک مرتبه گفت:پسرم یه بیت از سعدی میخونم و ازت می خوام که ارتباط موضوع خاموش شدن موتور های آب رو با این بیت برام بگی
به بی رغبتی شهوت انگیختن
به رغبت بود خون خود ریختن
من کمی سر در گم شدم وقتی پدر بزرگم متوجه سردر گمی من شد به دوس دخترم اشاره ارد و گفت:پسرم .مواظب باش که چاه وجودت در اثر بار زیاد به گل نرسد چون موتور بدنت حتا اگه جوان هم باشی زود خاموش می شود. من که متوجه منظورش شده بودم شرم حضور مانع شد که توضیح بدم فقط گفتم:چشم
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید